جدول جو
جدول جو

معنی برنائی - جستجوی لغت در جدول جو

برنائی
(بَ / بُ)
برنایی. رجوع به برنایی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
رسوایی، بی آبرویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برناچه
تصویر برناچه
جوانک، پسر جوان
فرهنگ فارسی عمید
نوعی نوشابۀ الکلی قوی که از تقطیر شراب یا تفالۀ انگور تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنایی
تصویر برنایی
جوانی، برای مثال گرچه برنایی از میان برخاست / چون کنم حرص همچنان برجاست (نظامی۴ - ۵۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
عضو اصلی تنفس ماهی که به وسیلۀ آن اکسیژن موجود در آب را جذب می کند، آب شش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنامه
تصویر برنامه
مجموعه ای از کارهایی با طرح مشخص که در زمان خاصی انجام می شود، دستور کار، پرگرام، بخش های پخش شده از تلویزیون، رادیو، نمایش و مانند آن، جدولی برای انجام بعضی کارها مثلاً برنامۀ مسابقات، دستورالعمل داده شده به رایانه، آنچه در ابتدای نامه یا کتاب نوشته می شد، عنوان، دیباچه
فرهنگ فارسی عمید
(سُ)
نای رومی است که سرنا باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَنْ نا)
شغل بناء. ریازه. بنائی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بنّاء شود
لغت نامه دهخدا
(بَ /بُ)
برنا. جوان. شاب. رجوع به برنا شود
لغت نامه دهخدا
(وَ / وُ)
برنائی. جوانی:
نگر تا نیز بیهوده نگویی
به پیری طبع ورنائی نجویی.
(ویس و رامین).
رجوع به برنا وورنا شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
طایفه ای از کردهای ایران ساکن طرهان. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 65)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نسبت است به بنی القرناء. (لباب الانساب). رجوع به قرنانی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
برنائی. جوانی. (غیاث) (آنندراج). برناهی. حداثه. (از دهار). شباب. شبیبه:
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم به برنایی فسارآهخته و لانه.
کسائی.
برین کار او پیشدستی کند
به برنایی و تندرستی کند.
فردوسی.
نیکوست بچشم من در پیری و برنایی
خوبست به طبع من در خوابی و بیداری.
منوچهری.
تا کی خوری دریغ ز برنایی
زین چاه آرزو ز چه برنائی.
ناصرخسرو.
نشیبی بود برنایی سرافرازان همی رفتی
فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی.
ناصرخسرو.
هرکه دنیا را بنادانی و برنایی بخورد.
ناصرخسرو.
هر کرا دولتست و برنایی
تو بدان کس مچخ که برنایی.
سنائی.
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی.
انوری.
صبح شب برنایی من بوالعجب است
یک نیمه ازو روز و دگر نیمه شب است.
خاقانی.
نقد برناییست دانم مانده نیست
تات گویم نقد برنایی فرست.
خاقانی.
گرچه برنایی از میان برخاست
چکنم حرص همچنان برجاست.
نظامی.
دریغ روز جوانی و عهد برنایی
نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی.
سعدی.
کدام قوت و مردانگی و برنایی
که خشم گیری و با طبع خویش برنایی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
برنایی. جوانی. شباب:
نکوروئی نکوخوئی نکوطبعی نکوخواهی
ترا پرهیز پیران داده یزدان در به برناهی.
فرخی.
تا تو چون چرخ بر زمین گشتی
مملکت بازیافت برناهی.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
لطفعلی بیک درباره او نویسد: مولانا بنائی، پدرش معمار و خودش از اوساط ناس و از مردم هری و صاحب فضایل بسیار بود. وی به تحصیل علم و ادب رغبت کرد و از جملۀ اکابر شد. او از خطاطان و استادان موسیقی عصر خود گشت وبهمین جهت بر خود معجب بود و بمردم تکبر می نمود و بر اثر نفرت و بدگوئی مردم، جلای وطن کرد و از هری به عراق و از عراق به آذربایجان سفر کرد و در تبریز بمصاحبت سلطان یعقوب خان درآمد و بیشتر اشتغال وی بسرودن شعر بود. امیر علی شیر نوائی از او دل خوش نداشت و مهاجرت وی از هری بدین جهت بود. پس از درگذشت یعقوب به خراسان بازگشت و در ایام شاهی بیگ خان اوزبک مکرم شده بمرتبۀ قاضی عسکر و صدر محترم رسید و بعد از وی با طایفۀ او بود و در جنگ ازبک با طایفۀ صوفیه درگذشت. سبک وی در اواخر پیروی از سعدی و حافظ بود و بیشتر دیوانش در استقبال از غزلیات این دو شاعر بزرگ است. و در اشعار حالی تخلص نموده. این قطعه از اوست:
دخترانی که فکر بکر منند
هر یکی را بشوهری بدهم
هرکه کابین نداد و عنین بود
زو ستانم بدیگری بدهم.
(از آتشکدۀ آذر صص 151-152 و مجالس النفائس صص 232-233).
و رجوع به رجال حبیب السیر و کتاب از سعدی تا جامی و ریحانهالادب و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
غافلی و نادانی. (از برهان) (فرهنگ فارسی معین). پرناسی. فرناسی. و رجوع به برناس و پرناسی شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
بینایی، تیزی نظر، روشنائی چشم، (ناظم الاطباء)، دید، نیروی باصره، روشنائی چشم، دید: هرگاه که زجاجیه کوچکتر شود بینائی ضعیف تر شود و بینائی باطل شود، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
شب صفت پردۀ تنهائی است
شمع در او گوهر بینائی است،
نظامی،
دلم کورست و بینائی گزیند
چه کوری دل چه آنکس کو نبیند،
نظامی،
بی رخت چشم ندارم که جهان را بینم
بدو چشمت که ز چشمم مرو ای بینائی،
سعدی،
همه را دیده برویت نگرانست ولیک
همه کس را نتوان گفت که بینائی هست،
سعدی،
موی در چشم بود آفت بینائی و باز
چشم من خود بخیال سر زلفت بیناست،
کمال،
مرد را تا نبود بینائی
چه گهر در نظر وی چه گیاه،
یغما،
- چشم بینائی، چشم بیننده، چشم دیدن:
خرد بهتر از چشم بینائی است
نه بینائی افزون ز دانائی است،
ابوشکور،
، دیده وری، (جهانگیری)، بینش است و دیدن، (انجمن آرا) (آنندراج)، بصیرت و بینندگی، (ناظم الاطباء)،
- بینائی دل، بصیرت، چشم دل،
، به بینائی، در حضور، در مرآی، در نظر، (یادداشت مؤلف) :
بفرمای داری زدن بر درش
به بینائی لشکر و کشورش،
فردوسی،
،
چشم، (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، بصر، باصره:
دو بینائیم بازده بیشتر
که بی چشم نانی نیرزد دوسر،
شمسی (یوسف و زلیخا ص 324)،
بر معصیت گماشته ای روز و شب مدام
جان و دل و دو گوش دو بینائیت تمام،
ناصرخسرو،
ای اصل ترا بر همه احرار تقدم
خاک قدمت سرمۀ بینائی مردم،
سوزنی،
ز بهر دیدن رویت مرا ای نور بینائی
بدیده درکشم خاک در تیم پلاس ای جان،
سوزنی،
باد روشن بدین دو بینائی،
نظامی،
دیده را فایده آنست که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینائی را،
سعدی،
- سواد بینائی، حد بینش، آغاز دید، مایۀ روشنی چشم:
بمن سلام فرستاددوستی امروز
که ای نتیجۀ کلکت سواد بینائی،
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از برناسی
تصویر برناسی
غافلی نادانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینائی
تصویر بینائی
بصیرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برانشی
تصویر برانشی
عضو اصلی تنفس ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برناهی
تصویر برناهی
جوانی، شباب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهمائی
تصویر برهمائی
نام مذهب قدیمی در هندوستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنامج
تصویر برنامج
پارسی تازی گشته برنامه تراز نامه دستور کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برندگی
تصویر برندگی
تیزی، برش، عمل برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنامه
تصویر برنامه
دیباچه، عنوان، سر نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنامه
تصویر برنامه
((بَ مِ))
عنوان، دستور کار یک مجلس، خطابه، جشن، آن چه که از رادیو، تلویزیون و سینما پخش می شود، مجموعه کارهایی که به هدف مشخصی ختم شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برانشی
تصویر برانشی
((بِ))
آب شش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براندی
تصویر براندی
((بِ))
نوعی مشروب انگلیسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برپایی
تصویر برپایی
تشکیل، ایجاد، استقرار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برنامه
تصویر برنامه
پروژه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برنگری
تصویر برنگری
مشاهده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
سوء شهرت، تهمت
فرهنگ واژه فارسی سره
جوانی، شباب، نوجوانی
متضاد: کهولت، پیری
فرهنگ واژه مترادف متضاد