ترکیب برم با جسم مفرد دیگر. (فرهنگ فارسی معین). - برمور دارژان، برمور نقره. رجوع به برمور نقره در همین ترکیبات شود. - برمور دو پتاسیم، ترکیبی است از برم و پتاسیم، و آن شامل کریستالهایی است بیرنگ که طعمش شور است و بآسانی حل میشود، و آن در طب بکار رود. (فرهنگ فارسی معین). - برمور دو سدیم، ترکیبی است از برم و سدیم که در طب بکار رود. (فرهنگ فارسی معین). - برمور نقره، برمور دارژان. ترکیبی است از برم و نقره که در عکاسی مورد استعمال دارد. (فرهنگ فارسی معین)
ترکیب برم با جسم مفرد دیگر. (فرهنگ فارسی معین). - برمور دارژان، برمور نقره. رجوع به برمور نقره در همین ترکیبات شود. - برمور دو پتاسیم، ترکیبی است از برم و پتاسیم، و آن شامل کریستالهایی است بیرنگ که طعمش شور است و بآسانی حل میشود، و آن در طب بکار رود. (فرهنگ فارسی معین). - برمور دو سدیم، ترکیبی است از برم و سدیم که در طب بکار رود. (فرهنگ فارسی معین). - برمور نقره، برمور دارژان. ترکیبی است از برم و نقره که در عکاسی مورد استعمال دارد. (فرهنگ فارسی معین)
میل و خواهش، ترتیب کتاب از ابواب و مباحث و فصول، و آنرا پهرست نیز گویند که فهرست معرب آنست. (از آنندراج) ، دیباچه و مقدمه. (فرهنگ فارسی معین) : ز نسل هشت ملک زاده تا بهشت هزار ز طول عمر تو برنامۀ شمار تو باد. سوزنی. ، دفتر و نمونه و دستورالعمل. (ناظم الاطباء) ، نوشته یا دستور چاپ شده ایست که روش و گزار آئین و جشن یا انجمنی را به آگهی مردم میرساند. این کلمه در فرهنگستان بجای پرگرام پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان)
میل و خواهش، ترتیب کتاب از ابواب و مباحث و فصول، و آنرا پهرست نیز گویند که فهرست معرب آنست. (از آنندراج) ، دیباچه و مقدمه. (فرهنگ فارسی معین) : ز نسل هشت ملک زاده تا بهشت هزار ز طول عمر تو برنامۀ شمار تو باد. سوزنی. ، دفتر و نمونه و دستورالعمل. (ناظم الاطباء) ، نوشته یا دستور چاپ شده ایست که روش و گزار آئین و جشن یا انجمنی را به آگهی مردم میرساند. این کلمه در فرهنگستان بجای پرگرام پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان)
فراویز وسجاف جامه و دامن و سرهای آستین پوستین. (برهان). پیوند که در جامه کنند. (شرفنامۀ منیری). سنجاف و فراویز جامه و دامن و سرهای آستین و پوستین. (هفت قلزم). بروز. و رجوع به بروز شود.
فراویز وسجاف جامه و دامن و سرهای آستین پوستین. (برهان). پیوند که در جامه کنند. (شرفنامۀ منیری). سنجاف و فراویز جامه و دامن و سرهای آستین و پوستین. (هفت قلزم). بروز. و رجوع به بروز شود.
مخفف بارور. باردار و میوه دار. (برهان). صاحب بار و صاحب میوه. (هفت قلزم). مثمر. نخل بارور. (آنندراج) : ز سر تا بپایش ببوئید سخت شداز پیش او سوی برور درخت. فردوسی. بدخل نیک و بتربت خوش و بآب تمام بکشتمند و بباغ و ببوستان برور. فرخی. گر درخت ازبهر بر باشد عزیز جان بر است و تن درخت برور است. ناصرخسرو. گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر عالم درخت برور و ایشان بر او برند. ناصرخسرو. شاخی که بار او نبود ما را آن شاخ پس چه بی بر و چه برور. ناصرخسرو
مخفف بارور. باردار و میوه دار. (برهان). صاحب بار و صاحب میوه. (هفت قلزم). مثمر. نخل بارور. (آنندراج) : ز سر تا بپایش ببوئید سخت شداز پیش او سوی برور درخت. فردوسی. بدخل نیک و بتربت خوش و بآب تمام بکشتمند و بباغ و ببوستان برور. فرخی. گر درخت ازبهر بر باشد عزیز جان بر است و تن درخت برور است. ناصرخسرو. گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر عالم درخت برور و ایشان بر او برند. ناصرخسرو. شاخی که بار او نبود ما را آن شاخ پس چه بی بر و چه برور. ناصرخسرو
فوراً. بفور. بلافاصله. بزودی. بدون تراخی. جلد و شتاب. (غیاث اللغات). جلد وشتاب و فی الفور. (آنندراج). بطور شتاب و چابکی و جلدی و فوراً. (ناظم الاطباء). بیشتر قدما بجای ’فوراً’، ’برفور’ استعمال میکرده اند و گویا منظور آنها احتراز از بکار بردن کلمات منوّن بوده است. در کلیله و دمنه نیز این کلمه مکرر بکار رفته و استعمالات دیگری نیز از قبیل ’براطلاق’ بجای ’مطلقاً’، ’اتفاق را’ بجای ’اتفاقاً’ بکار رفته است و در سراسر آن کتاب بیش ازیکی دو کلمه منوّن یافته نمیشود. در آثار استادان نثر گذشته این خصوصیت بخوبی نمودار است و چنین استنباط میشود که بعمد اینگونه ترکیبات را از نظر حفظ زبان پارسی بر کلمات تنوین دار ترجیح میداده اند و در فارسنامۀ ابن بلخی نیز کلمه تنوین دار کمتر یافته میشود. (یادداشت محمد پروین گنابادی) : اگر همچنان برفور در عقب ما بیامدی. (تاریخ بیهقی). چون انوشیروان دید که او (قباد) در جوال مزدک رفته بود برفور هیچ نمیتوانست گفتن تا گستاخ تر شود. (فارسنامۀ ابن البلخی). اگر توقفی کنی برفور بازگردم. از آن جانب که آب آمدی برفور بیرون شد. (کلیله و دمنه). چندانکه شایانی قبول حیات ازین جثه زایل گشت برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). برفور جامه چاک زده و موی برکند و روی بخراشید. (سندبادنامه). برفور پای در پشت شیر آورد و بر وی سوار شد. (سندبادنامه). نصرت دولت واجابت دعوت ملک را کمر بست و برفور کوچ کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). برفور به حضرت خواجه آمدم. (انیس الطالبین). برفور به عیادت او رفتند. (انیس الطالبین) ، مجازاً، تند و سریع، درخشان: صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار. خاقانی
فوراً. بفور. بلافاصله. بزودی. بدون تراخی. جلد و شتاب. (غیاث اللغات). جلد وشتاب و فی الفور. (آنندراج). بطور شتاب و چابکی و جلدی و فوراً. (ناظم الاطباء). بیشتر قدما بجای ’فوراً’، ’برفور’ استعمال میکرده اند و گویا منظور آنها احتراز از بکار بردن کلمات منوّن بوده است. در کلیله و دمنه نیز این کلمه مکرر بکار رفته و استعمالات دیگری نیز از قبیل ’براطلاق’ بجای ’مطلقاً’، ’اتفاق را’ بجای ’اتفاقاً’ بکار رفته است و در سراسر آن کتاب بیش ازیکی دو کلمه منوّن یافته نمیشود. در آثار استادان نثر گذشته این خصوصیت بخوبی نمودار است و چنین استنباط میشود که بعمد اینگونه ترکیبات را از نظر حفظ زبان پارسی بر کلمات تنوین دار ترجیح میداده اند و در فارسنامۀ ابن بلخی نیز کلمه تنوین دار کمتر یافته میشود. (یادداشت محمد پروین گنابادی) : اگر همچنان برفور در عقب ما بیامدی. (تاریخ بیهقی). چون انوشیروان دید که او (قباد) در جوال مزدک رفته بود برفور هیچ نمیتوانست گفتن تا گستاخ تر شود. (فارسنامۀ ابن البلخی). اگر توقفی کنی برفور بازگردم. از آن جانب که آب آمدی برفور بیرون شد. (کلیله و دمنه). چندانکه شایانی قبول حیات ازین جثه زایل گشت برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). برفور جامه چاک زده و موی برکند و روی بخراشید. (سندبادنامه). برفور پای در پشت شیر آورد و بر وی سوار شد. (سندبادنامه). نصرت دولت واجابت دعوت ملک را کمر بست و برفور کوچ کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). برفور به حضرت خواجه آمدم. (انیس الطالبین). برفور به عیادت او رفتند. (انیس الطالبین) ، مجازاً، تند و سریع، درخشان: صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار. خاقانی