جدول جو
جدول جو

معنی برمور - جستجوی لغت در جدول جو

برمور
ترکیب برم با عنصر دیگر
تصویری از برمور
تصویر برمور
فرهنگ فارسی عمید
برمور
(بْرُ / بُ رُ)
ترکیب برم با جسم مفرد دیگر. (فرهنگ فارسی معین).
- برمور دارژان، برمور نقره. رجوع به برمور نقره در همین ترکیبات شود.
- برمور دو پتاسیم، ترکیبی است از برم و پتاسیم، و آن شامل کریستالهایی است بیرنگ که طعمش شور است و بآسانی حل میشود، و آن در طب بکار رود. (فرهنگ فارسی معین).
- برمور دو سدیم، ترکیبی است از برم و سدیم که در طب بکار رود. (فرهنگ فارسی معین).
- برمور نقره، برمور دارژان. ترکیبی است از برم و نقره که در عکاسی مورد استعمال دارد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
برمور
(بَ)
میل و خواهش، ترتیب کتاب از ابواب و مباحث و فصول، و آنرا پهرست نیز گویند که فهرست معرب آنست. (از آنندراج) ، دیباچه و مقدمه. (فرهنگ فارسی معین) :
ز نسل هشت ملک زاده تا بهشت هزار
ز طول عمر تو برنامۀ شمار تو باد.
سوزنی.
، دفتر و نمونه و دستورالعمل. (ناظم الاطباء) ، نوشته یا دستور چاپ شده ایست که روش و گزار آئین و جشن یا انجمنی را به آگهی مردم میرساند. این کلمه در فرهنگستان بجای پرگرام پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
برمور
خوراک و قوت، میل و خواهش، پر مور
تصویری از برمور
تصویر برمور
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برور
تصویر برور
بارور، باردار، بار دهنده، میوه دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخور
تصویر برخور
بهره ور، بهره بر، شریک، انباز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برآور
تصویر برآور
بارآور، هر درختی که میوه بدهد، درخت میوه دار، در بانکداری سرمایه ای که سود بدهد، پردوکتیف
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
راستگو شدن درسوگند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ)
فراویز وسجاف جامه و دامن و سرهای آستین پوستین. (برهان). پیوند که در جامه کنند. (شرفنامۀ منیری). سنجاف و فراویز جامه و دامن و سرهای آستین و پوستین. (هفت قلزم). بروز. و رجوع به بروز شود.
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ)
مخفف بارور. باردار و میوه دار. (برهان). صاحب بار و صاحب میوه. (هفت قلزم). مثمر. نخل بارور. (آنندراج) :
ز سر تا بپایش ببوئید سخت
شداز پیش او سوی برور درخت.
فردوسی.
بدخل نیک و بتربت خوش و بآب تمام
بکشتمند و بباغ و ببوستان برور.
فرخی.
گر درخت ازبهر بر باشد عزیز
جان بر است و تن درخت برور است.
ناصرخسرو.
گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر
عالم درخت برور و ایشان بر او برند.
ناصرخسرو.
شاخی که بار او نبود ما را
آن شاخ پس چه بی بر و چه برور.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
انتظار. (برهان) (آنندراج) :
جان اعدا برد به کلک چنانک
نبود پیش مرگ برمر تیغ.
مختاری.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
انتظار. (برهان). انتظار و امید و میل و خواهش. (ناظم الاطباء). بدمو. (برهان) :
هست آسان رفتنم برموی سر
نزد من بسیار از برموی وصل.
نورالدین مقدم
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مرکّب از: بیم + ور، مهیب. باصلابت. رجوع به بیم و نیز رجوع به بیموری شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کام فیروز که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع و دارای 235 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بِ مُ)
مرکّب از: ’ب’ + مرور، بتدریج. کم کم. (ناظم الاطباء)، بمرور ایام، بگذشتن روزگار. (ناظم الاطباء)، و رجوع به مرور شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کوره ای است در مصر نزدیک دمیاط. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
معرب بلغور. (مهذب الاسماء). کبیدۀ گندم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جشیش گندم. ج، برابیر. البربور الجشیش من البر. (از قاموس) ، پژمرده و درهم شده. (شرفنامۀ منیری) ، تاب داده و درهم کشیدن. (آنندراج). مرغول. (یادداشت بخط مؤلف). درهم پیچیده و تافته و تاب خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به پیچیده شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَر / خُر)
دهقان. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ نَنْ دَ / دِ)
بهره مند. بهره ور. بهره بر. برخوردار. (شرفنامۀ منیری). خداوند بهره، گویند در اصل برخ ور بوده یعنی خداوند بهره. (شرفنامۀ منیری). موجر. مالک.
لغت نامه دهخدا
(گُ)
درخت میوه دار. درخت میوه آور. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بْرُ / بُ رُ)
ترکیب بروم (برم) با عنصردیگری. رجوع به برمور و دایره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
علف دواب. (برهان) (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
به هندی الوسن است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، نوچۀ اول عمر، حنای دست و پا. (برهان). برنا. و رجوع به برنا شود
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ / فُو)
فوراً. بفور. بلافاصله. بزودی. بدون تراخی. جلد و شتاب. (غیاث اللغات). جلد وشتاب و فی الفور. (آنندراج). بطور شتاب و چابکی و جلدی و فوراً. (ناظم الاطباء). بیشتر قدما بجای ’فوراً’، ’برفور’ استعمال میکرده اند و گویا منظور آنها احتراز از بکار بردن کلمات منوّن بوده است. در کلیله و دمنه نیز این کلمه مکرر بکار رفته و استعمالات دیگری نیز از قبیل ’براطلاق’ بجای ’مطلقاً’، ’اتفاق را’ بجای ’اتفاقاً’ بکار رفته است و در سراسر آن کتاب بیش ازیکی دو کلمه منوّن یافته نمیشود. در آثار استادان نثر گذشته این خصوصیت بخوبی نمودار است و چنین استنباط میشود که بعمد اینگونه ترکیبات را از نظر حفظ زبان پارسی بر کلمات تنوین دار ترجیح میداده اند و در فارسنامۀ ابن بلخی نیز کلمه تنوین دار کمتر یافته میشود. (یادداشت محمد پروین گنابادی) : اگر همچنان برفور در عقب ما بیامدی. (تاریخ بیهقی). چون انوشیروان دید که او (قباد) در جوال مزدک رفته بود برفور هیچ نمیتوانست گفتن تا گستاخ تر شود. (فارسنامۀ ابن البلخی). اگر توقفی کنی برفور بازگردم. از آن جانب که آب آمدی برفور بیرون شد. (کلیله و دمنه). چندانکه شایانی قبول حیات ازین جثه زایل گشت برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). برفور جامه چاک زده و موی برکند و روی بخراشید. (سندبادنامه). برفور پای در پشت شیر آورد و بر وی سوار شد. (سندبادنامه). نصرت دولت واجابت دعوت ملک را کمر بست و برفور کوچ کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). برفور به حضرت خواجه آمدم. (انیس الطالبین). برفور به عیادت او رفتند. (انیس الطالبین) ، مجازاً، تند و سریع، درخشان:
صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار
خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
برغول. (فهرست مخزن الادویه). بلغور. حشیش است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). رجوع به حشیش و بلغور شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از برآور
تصویر برآور
بارآورمیوه دهنده بارور (درخت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بمرور
تصویر بمرور
کم کم آرام آرام بتدریج کم کم: (بمرور ایام)، توضیح لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخور
تصویر برخور
شریک، بهره ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برور
تصویر برور
باردار ومیوه دار، مثمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفور
تصویر برفور
بلافاصله، بزودی، فوراً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرمور
تصویر مرمور
سرود و ترانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخور
تصویر برخور
((بَ خُ))
بهره مند، شریک، انباز
فرهنگ فارسی معین
برخوردار، بهره مند، بهره ور، متمتع، منتفع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روبرو، مقابل، از پهلو
فرهنگ گویش مازندرانی