جدول جو
جدول جو

معنی برفور

برفور
(بَ فَ / فُو)
فوراً. بفور. بلافاصله. بزودی. بدون تراخی. جلد و شتاب. (غیاث اللغات). جلد وشتاب و فی الفور. (آنندراج). بطور شتاب و چابکی و جلدی و فوراً. (ناظم الاطباء). بیشتر قدما بجای ’فوراً’، ’برفور’ استعمال میکرده اند و گویا منظور آنها احتراز از بکار بردن کلمات منوّن بوده است. در کلیله و دمنه نیز این کلمه مکرر بکار رفته و استعمالات دیگری نیز از قبیل ’براطلاق’ بجای ’مطلقاً’، ’اتفاق را’ بجای ’اتفاقاً’ بکار رفته است و در سراسر آن کتاب بیش ازیکی دو کلمه منوّن یافته نمیشود. در آثار استادان نثر گذشته این خصوصیت بخوبی نمودار است و چنین استنباط میشود که بعمد اینگونه ترکیبات را از نظر حفظ زبان پارسی بر کلمات تنوین دار ترجیح میداده اند و در فارسنامۀ ابن بلخی نیز کلمه تنوین دار کمتر یافته میشود. (یادداشت محمد پروین گنابادی) : اگر همچنان برفور در عقب ما بیامدی. (تاریخ بیهقی). چون انوشیروان دید که او (قباد) در جوال مزدک رفته بود برفور هیچ نمیتوانست گفتن تا گستاخ تر شود. (فارسنامۀ ابن البلخی). اگر توقفی کنی برفور بازگردم. از آن جانب که آب آمدی برفور بیرون شد. (کلیله و دمنه). چندانکه شایانی قبول حیات ازین جثه زایل گشت برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). برفور جامه چاک زده و موی برکند و روی بخراشید. (سندبادنامه). برفور پای در پشت شیر آورد و بر وی سوار شد. (سندبادنامه). نصرت دولت واجابت دعوت ملک را کمر بست و برفور کوچ کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). برفور به حضرت خواجه آمدم. (انیس الطالبین). برفور به عیادت او رفتند. (انیس الطالبین) ، مجازاً، تند و سریع، درخشان:
صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار
خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا