جدول جو
جدول جو

معنی برمنش - جستجوی لغت در جدول جو

برمنش
خودپسند، متکبر
تصویری از برمنش
تصویر برمنش
فرهنگ فارسی عمید
برمنش
(بَ مَ نِ)
متکبر. بانخوت. معجب. (یادداشت دهخدا) :
چو برگشت ازو برمنش گشت و مست
چنان دان که هرگز نیاید بدست.
فردوسی.
بر آن چرب دستی رسیده بکام
یکی برمنش مردمانی بنام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
برمنش
با نخوت، معجب
تصویری از برمنش
تصویر برمنش
فرهنگ لغت هوشیار
برمنش
خودخواه، خودپسند، مغرور، متکبر، پرافاده، متفرعن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهمنش
تصویر بهمنش
(پسرانه)
وهمنش، کسی که دارای راه و روش نیکویی است
فرهنگ نامهای ایرانی
هر یک از دو شاخه ای که از انتهای نای منشعب شده و هوای دم را به دو ریه می رسانند، نایژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدمنش
تصویر بدمنش
بدخو، بدسرشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برمنشی
تصویر برمنشی
خودپسندی، خودستایی، تکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برینش
تصویر برینش
برش، برندگی، کنایه از جدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرمنش
تصویر پرمنش
متکبر، خودپسند، مغرور، پرخرد، پرمایه و ارجمند، برای مثال بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش / برآمد از انگاره و سرزنش (فردوسی - ۵/۴۹۵ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(پُ مَ نِ)
مغرور. متکبر. خودپسند. سرکش:
چونزدیک دارد مشو پرمنش
وگر دور گردی مشو بدکنش.
فردوسی.
بگیتی ندارد کسی را به کس
تو گوئی که نوشیروان است و بس...
شده ست از نوازش چنان پرمنش
که هزمان ببوسد فلک دامنش.
فردوسی.
وگر هیچ پیروز شد پرمنش
نبیند جز از پشت او دشمنش.
فردوسی.
چو برگشت ازو پرمنش گشت و مست
چنان دان که هرگز نیاید بدست.
فردوسی.
بپرسید خسرو (از راهب) کزین انجمن
که کوشد به رنج و به آزار من
چنین داد پاسخ که بسطام نام
یکی پرمنش باشد و شادکام...
بپرهیز از آن مرد ناسودمند
که خیزد ازو رنج و درد و گزند.
فردوسی.
یکی پرمنش بود کآمد ز روم
کنون چیره گشت اندر این مرز و بوم.
فردوسی.
، سرکش:
اگر زیردستی بود پرمنش
بشمشیر یابد ز ما سرزنش.
فردوسی.
بدو گفت رویین تن اسفندیار
که ای پرمنش پیر ناسازگار.
فردوسی.
خراسان سخن پرمنش وار گفت
نگویم که این با خرد بود جفت.
فردوسی.
، خردمند. پرخرد:
بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش
برآمد ز بیغاره و سرزنش.
فردوسی.
بیاورد خوان با خورشهای نغز
جوان پرمنش بود و پاکیزه مغز.
فردوسی.
بدان چربدستی رسیده بکام
یکی پرمنش مردمانی بنام.
فردوسی.
وزآن پس به اغریرث آمد پیام
که ای پرمنش مهتر نیکنام.
فردوسی.
وی از خشم برآشفت (قاید) و مردکی پرمنش وژاژخای و بادگرفته بود. (تاریخ بیهقی)، پرمایه. بلیغ. رسا. کامل:
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش
فراوانش بستود و بخشود چیز
بسی پرمنش آفرین خواند نیز.
فردوسی.
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر و لشکری
زسر کینه و جنگ را دور کن
به رزم آمدی پرمنش سور کن.
فردوسی.
، ارجمند. بزرگ:
بدو گفت خسرو که ای بدکنش
نه از تخم ساسان شدی پرمنش...
تو از بی بنان بودی و بدکنان
نه از تخم ساسان رسیدی به نان.
فردوسی.
یکی نامه دیدم پر از داستان
سخنهای آن پرمنش راستان.
فردوسی.
زن پرمنش گفت کای پاک رای
بدین ده فراوان کس است و سرای.
فردوسی.
چو لشکر چنان گردش اندرگرفت
شه پرمنش دست بر سر گرفت.
فردوسی.
که آمد فرستاده نزدیک شاه
یکی پرمنش مرد با دستگاه.
فردوسی.
از این دخت مهراب و از پور سام
گوی پرمنش زاید و نیکنام.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کای پرمنش
هم اکنون بخاک اندرآید تنش.
فردوسی.
یکایک همی خواندند آفرین
بر آن پرمنش پادشاه زمین.
فردوسی.
بکشتند چندان ز گردان هند
هم از پرمنش نامداران سند.
فردوسی.
بگفتند کاین کودک پرمنش
ز بیغاره دورست و از سرزنش.
فردوسی.
که پیغمبر شاه توران سپاه
گو پرمنش با درفش سیاه
همی شیده گوید که هستم بنام
کسی بایدش تاگذارد پیام.
فردوسی.
همان پرخرد موبد راهجوی
گو پرمنش کو بود شاهجوی.
فردوسی.
همه پاک در زینهار منید
وزان پرمنش یادگار منید.
فردوسی.
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای پرمنش مهتردیوبند.
فردوسی.
، پرقوت. جسور
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ نِ)
ترمنشت. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به ترمنشت شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ نِ)
کبر. تکبر. عجب. نخوت. (یادداشت دهخدا). خودپسندی. و رجوع به برمنش شود
لغت نامه دهخدا
(بِ مَ نِ)
وهمنش. دارای منش نیک. دارندۀ اندیشۀ خوب. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به منش شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مِ)
دهی است از دهستان خوسف بخش خوسف شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 177 تن. آب آن از قنات ومحصول آن غلات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُ نِ)
بریدن و برش. (برهان). قطع. (دانشنامۀ علائی ص 74 س 15) :
پراکندگی در سپاه اوفتاد
برینش در آزرم شاه اوفتاد.
نظامی.
چو هرگه کزین سو شتاب آورند
برینش درین کشت و آب آورند.
نظامی.
ولی باید اندیشه را تیز و تند
برینش نیاید ز شمشیر کند.
نظامی.
اجزاز، به برینش آمدن پشم. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ نِ)
بداندیش.
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرمنش
تصویر پرمنش
مغرور، متکبر، خودپسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهمنش
تصویر بهمنش
خوشخو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمنشی
تصویر برمنشی
تکبر، عجب، کبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برینش
تصویر برینش
بریدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برینش
تصویر برینش
قطع، برش، راندن شکم، اسهال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرمنش
تصویر پرمنش
((پُ مَ نِ))
خردمند، ارجمند، پرمایه، مغرور، متکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهمنش
تصویر بهمنش
((بِ مَ نِ))
وهمنش، دارای منش نیک، دارای اندیشه خوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برمنشی
تصویر برمنشی
خودپسندی، تکبر، والامنشی
فرهنگ فارسی معین
خودخواهی، خودپسندی، غرور، تکبر، افاده، تفرعن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدسگال، بدنفس، بدنهاد، بدذات، خبیث، کج نهاد
متضاد: نیک منش، نیک نهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نایژه، قصب الریه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خودستایی کردن، خودپسندی کردن، مغرورشدن، تکبر ورزیدن، افاده کردن، تفرعن فروختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فراری بده
فرهنگ گویش مازندرانی