جدول جو
جدول جو

معنی برمغاز - جستجوی لغت در جدول جو

برمغاز
شاگردانه، انعام و پولی که علاوه بر اجرت به شاگرد داده می شود، میلاویه، درستاران، بغیاز، فغیاز، دستاران
مژده، نوید
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، فغیاز، داشات، بذل، احسان، سماحت، عطیّه، عتق، داشن، دهشت، منحت، اعطا، جدوا، جود، صفد، داد و دهش، داشاد، بغیاز
تصویری از برمغاز
تصویر برمغاز
فرهنگ فارسی عمید
برمغاز
(بَ مَ)
شاگردانه را گویند و آن زری است اندک که بعد از اجرت استاد برسم انعام به شاگرد دهند. (برهان) (از آنندراج). دستاران. برمغازه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرمناز
تصویر خرمناز
(دخترانه)
زیبا و با طراوت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
(دخترانه)
هدیه، تحقه، سوغات، رهاورد، سوغات، هدیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برغمان
تصویر برغمان
مار بزرگ، اژدها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد
رهاورد، تحفه، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه، برای مثال آن را که تو از سفر بیایی / حاجت نبود به ارمغانی (سعدی۲ - ۵۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرآغاز
تصویر سرآغاز
دیباچه، مقدمه، هرچه که با آن چیزی شروع شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یرمغان
تصویر یرمغان
ارمغان، سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد، رهاورد، تحفه، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بدسرشت. (برهان قاطع) (فرهنگ سروری) (شرفنامۀ منیری). بدذات. (برهان قاطع). بداصل. (انجمن آرا). بدگهر. بداغال. بداغر. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بدآغار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ دَ / دِ)
تهیه کننده مهمانی. (ناظم الاطباء). سازندۀ بزم عیش و عشرت. ضیافت دهنده.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
شهرکیست قدیم از نواحی حلب، بین آن دو قریب پنج فرسنگ است و آنجا دیگ ها و کوزه های سرخ نیک سازند و ابوسعد گوید ارمناز از قرای بلدۀ صور است و از بلاد سواحل شام. (معجم البلدان). و رجوع به ارمنازی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ / مُ)
تحفه ای باشد که چون از جائی آیند بجهت دوستان بیاورند. (جهانگیری). سوغاتی را گویند که چون از جائی بیایند بجهت دوستان بطریق ره آورد بیاورند. (برهان). تحفه ای که مسافر برای کسان وآشنایان آرد و آن را امروز سوغات گویند. تحفه و سوغاتی که برای دوستان از جائی بیارند یا بفرستند. (مؤید الفضلاء). هدیه که مسافر آرد از سفر. تحفه. (منتهی الأرب). ترفه. (منتهی الأرب). سوغات. راه آورد. (جهانگیری). ره آورد. یرمغان. ارمغانی. (برهان). هدیه. (منتهی الأرب). لهنه. عراضه. (مؤید الفضلاء). عراض. (منتهی الأرب). نورهان. (برهان). پیشکش:
ارمغان فتح آذربایگان شعر من است
گرچه شعری را بجای ارمغان نتوان گرفت.
اثیر اخسیکتی.
از سفر می آیم و در راه صید افکنده ام
اینت صید چرب پهلو کارمغان آورده ام.
خاقانی.
گر تو می آئی ز گلزار جنان
دسته گل کو از برای ارمغان.
مولوی.
هدیه ها و ارمغان و پیشکش
شد گواه آنکه هستم با تو خوش.
مولوی.
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان...
مولوی.
کس نافه ارمغان نبردجانب ختا.
قاآنی.
- امثال:
ارمغان مور، پای ملخ است.
لغت نامه دهخدا
(بَ مُ)
مرکّب از: بر + مراد، بحسب مراد و مقصود. (آنندراج)، موافق میل و خواهش. (ناظم الاطباء) : مدتی دراز بماندند تا کارراست شد و برمراد بازگشتند. (تاریخ بیهقی ص 537) ، خوراک و قوت. (ناظم الاطباء) ، زنبور عسل، انتظار و امیدواری. (برهان) (از آنندراج)، میل و خواهش. (ناظم الاطباء)، برمور. پرمور. پرموز
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
شاه مار. (یادداشت مؤلف). مار بزرگ و اژدها. (برهان) (ناظم الاطباء). مار نر و بزرگ و آنرا اژدرها و اژدها نیز گویند و بتازیش تنین و ثعبان خوانند. (شرفنامۀ منیری). بوآ:
بهار خرمی بنگر عیان بر درگه دارا
ز رویین برغمانش برق و از روئینه تن تندر.
(از انجمن آرا) ، درگذشته. متوفی:
از برفته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد.
(از تاریخ بیهقی).
رجوع به رفتن و رفته شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
موی زهار باشد و آن بالای شرمگاه مرد و زن است و آنرا به عربی عانه گویند. (از برهان). رمکان. رمه. رنب. رنبه. و رجوع به رمکان شود
لغت نامه دهخدا
(بُ رُ)
فوجی که بروز جنگ جانب دست راست پادشاه استاده باشد. (غیاث) (آنندراج). میمنۀ لشکر. (ناظم الاطباء). برانغار. رجوع به برانغار شود
لغت نامه دهخدا
از امرای زمان الجایتو بود که روحانیان و کشیش های مغول را به قبول طریقۀ امامیه تشویق کرد. و رجوع به تاریخ ادبیات برون ج 3 ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
پسر امیر سنقر اشقر در بلاد تتار متولد شده وبه قاهره رفته و در آنجا مدت پنجاه سال فرمانروائی کرده است، مردی بخشنده و زیباروی بود و برادری داشت موسوم به ابراهیم که اندکی پیش از مرک طامغاز از جانب بوسعید نزد او به رسالت آمد، طامغاز در محرم سال 731 هجری قمری درگذشته است، (درر الکامنه ج 2 ص 215)
لغت نامه دهخدا
(بَ مِ لِ)
مرکّب از: بر فارسی + مثال عربی، نظیر. مانند:
برمثال یکی فتیله شدی
چند گردی بسایه و به یباب ؟
ناصرخسرو.
و این نواحی در میان شکسته ها و نشیب افرازهای خاکین و سنگین برمثال خرقان. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143)،
پیرامنش از وحوش جوقی
حلقه شده برمثال طوقی.
نظامی.
این طایفۀ خرقه پوشان برمثال حیوانند. (گلستان سعدی)، وزرا برمثال اطبااند. (گلستان سعدی)، تمثّل، برمثال چیزی شدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مقابل سرانجام. چیزی که به آن شروع چیزی واقع شود، و با لفظ کردن و زدن مستعمل است. (آنندراج از بهار عجم) :
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز.
نظامی.
چو برقع ز روی سخن برفکند
سرآغاز آن از دعا درفکند.
نظامی.
کف صیتش سرآغاز شهی وختم سلطانی
بنام نامی ختمی پناهی شاه بطحی زد.
زلالی (از آنندراج).
حبیبی کو بود محبوب دلها
سرآغاز بهار و آب و گلها.
زلالی (از آنندراج).
- سرآغاز کردن،شروع کردن. آغاز نمودن:
نخستین گره کز سخن باز کرد
سخن را بچربی سرآغاز کرد.
نظامی.
چو شاه این سخن را سرآغازکرد
چنان گنج سربسته را باز کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
برغوز. برغز. (منتهی الارب). برغز. بچه گاو وحشی یا وقتی که با مادر خود برفتار آید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به برغوز شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ زَ / زِ)
شاگردانه. (از برهان) (از آنندراج). برمغاز. رجوع به برمغاز شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرآغاز
تصویر سرآغاز
مقدمه، شروع چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمثال
تصویر برمثال
نظیر، مانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغمان
تصویر برغمان
اژدها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمراد
تصویر برمراد
برحسب مراد و مقصود، موافق میل وخواهش
فرهنگ لغت هوشیار
ریزش اشک، راه افتادن آب دهان، چکیدن روغن ازگوشت بریان، بانگ برداشتن، پراکنده شدن شتران، به پوستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
تحفه ای که از جایی بجایی دیگر برند سوغات ره آورد سفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرآغاز
تصویر سرآغاز
دیباچه، مقدمه، هرچه با آن چیزی شروع شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یرمغان
تصویر یرمغان
((یَ مَ))
ارمغان، تحفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برغمان
تصویر برغمان
((بَ غَ))
مار بزرگ، اژدها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
((اَ مَ))
سوغات، ره آورد سفر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرآغاز
تصویر سرآغاز
اوایل، منشاء
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درآغاز
تصویر درآغاز
ابتدائا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
کادو، هدیه
فرهنگ واژه فارسی سره