جدول جو
جدول جو

معنی برفیر - جستجوی لغت در جدول جو

برفیر
(بَ)
ارغوانی، ملخ متلون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برقانه یکی آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
برفیر
یونانی تازی گشته ارغوانی
تصویری از برفیر
تصویر برفیر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برفی
تصویر برفی
(دخترانه)
سفید و زیبا مانند برف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برفین
تصویر برفین
(دخترانه)
سفید و زیبا مانند برف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برفر
تصویر برفر
شان و شوکت، شکوه، بلندی قدر و منزلت
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
اسم عربی بنفسج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بنفشه است. (فهرست مخزن الادویه). مأخوذ از کلمه لاتینی پورپورا که نام رنگی سرخ است و قدما آن را از نوعی صدف میگرفتند و بهترین و پربهاترین آن فرفیر صوری بوده است که از شهر صور می آوردند. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرفور شود، نوعی رنگ. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نخستین بر پیلو. بریره، یکی. (منتهی الارب). اولین چیزی که از میوۀ اراک آشکار میشود. (از اقرب الموارد). و رجوع به اراک و پیلو شود
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
ابن الخضیر همدانی. یکی از شهدای کربلا بروز عاشورا در رکاب حسین بن علی علیهم االسلام، و او اول کسی است که بعد از حر شهید شد. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 215)
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ)
شأن و شوکت و علو قدرو منزلت. (برهان) (ناظم الاطباء). مرکب از ’بر’ بمعنی بالا و بلندی است و ’فر’ و آنرا برفره نیز گویند
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نوعی از حلواست. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرکّب از: بر + خیر، بخیره. به بیهودگی و برعبث:
خاقانی از انده رشیدت
تا کی بود اشک و نوحه برخیر.
خاقانی.
اژدها سر بدم رساند و باز
سر دم اژدها خورد برخیر.
خاقانی.
رجوع به خیر و خیره و برخیره شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برفی.
- شیر برفین، آنچه بشکل شیر از برف سازند:
شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم
گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم.
خاقانی.
- کوه برفین، تودۀ عظیم برف همانند کوه.
-
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ / فُو)
فوراً. بفور. بلافاصله. بزودی. بدون تراخی. جلد و شتاب. (غیاث اللغات). جلد وشتاب و فی الفور. (آنندراج). بطور شتاب و چابکی و جلدی و فوراً. (ناظم الاطباء). بیشتر قدما بجای ’فوراً’، ’برفور’ استعمال میکرده اند و گویا منظور آنها احتراز از بکار بردن کلمات منوّن بوده است. در کلیله و دمنه نیز این کلمه مکرر بکار رفته و استعمالات دیگری نیز از قبیل ’براطلاق’ بجای ’مطلقاً’، ’اتفاق را’ بجای ’اتفاقاً’ بکار رفته است و در سراسر آن کتاب بیش ازیکی دو کلمه منوّن یافته نمیشود. در آثار استادان نثر گذشته این خصوصیت بخوبی نمودار است و چنین استنباط میشود که بعمد اینگونه ترکیبات را از نظر حفظ زبان پارسی بر کلمات تنوین دار ترجیح میداده اند و در فارسنامۀ ابن بلخی نیز کلمه تنوین دار کمتر یافته میشود. (یادداشت محمد پروین گنابادی) : اگر همچنان برفور در عقب ما بیامدی. (تاریخ بیهقی). چون انوشیروان دید که او (قباد) در جوال مزدک رفته بود برفور هیچ نمیتوانست گفتن تا گستاخ تر شود. (فارسنامۀ ابن البلخی). اگر توقفی کنی برفور بازگردم. از آن جانب که آب آمدی برفور بیرون شد. (کلیله و دمنه). چندانکه شایانی قبول حیات ازین جثه زایل گشت برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). برفور جامه چاک زده و موی برکند و روی بخراشید. (سندبادنامه). برفور پای در پشت شیر آورد و بر وی سوار شد. (سندبادنامه). نصرت دولت واجابت دعوت ملک را کمر بست و برفور کوچ کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). برفور به حضرت خواجه آمدم. (انیس الطالبین). برفور به عیادت او رفتند. (انیس الطالبین) ، مجازاً، تند و سریع، درخشان:
صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار
خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فرفور که تیهو باشد، گوسفند فربه را نیز گویند، به معنی بنفشه هم آمده است و آن گلی باشد مشهور و گویندبدین معنی عربی است. (برهان). رجوع به فرفور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برفر
تصویر برفر
شان و شوکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرفیر
تصویر فرفیر
لاتینی تازی گشته خرفه از گیاهان خرفه بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرفیر
تصویر پرفیر
فرانسوی سنگ سماک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفور
تصویر برفور
بلافاصله، بزودی، فوراً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگیر
تصویر برگیر
مضاف الیه
فرهنگ واژه فارسی سره
برف آلود، پربرف، برف زا
متضاد: تگرگ زا، باران زا، برف روب، برف پاروکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دره و گوسفند سرایی در کلاردشت چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی