بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، فرهانج، فرنجک، خفتک، خفج، درفنجک، برخفج، سکاچه، خفتو، کرنجو، فدرنجک، برغفج
بَختَک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، فَرهانَج، فَرَنجَک، خُفتَک، خَفَج، دَرفَنجَک، بَرخَفج، سُکاچه، خُفتو، کَرَنجو، فَدرَنجَک، بَرغَفج
فدرنجک. ورفنجک. فرنجک. فرونجک. فرهانج. بختک. (فرهنگ فارسی معین). فرنجک و آن مرضی است که مردم را در خواب فروگیرد. (انجمن آرا) (برهان). عبدالجنه. (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). کابوس. (اوبهی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سیاهی و گرانی که در خواب بر مردم افتد. (برهان).
فدرنجک. ورفنجک. فرنجک. فرونجک. فرهانج. بختک. (فرهنگ فارسی معین). فرنجک و آن مرضی است که مردم را در خواب فروگیرد. (انجمن آرا) (برهان). عبدالجنه. (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). کابوس. (اوبهی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سیاهی و گرانی که در خواب بر مردم افتد. (برهان).
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، فرهانج، سکاچه، برخفج، خفتو، برغفج، کرنجو، خفج، فدرنجک، خفتک، فرنجک، برفنجک
بَختَک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، فَرهانَج، سُکاچه، بَرخَفج، خُفتو، بَرغَفج، کَرَنجو، خَفَج، فَدرَنجَک، خُفتَک، فَرَنجَک، بَرفَنجَک
گرانی و سنگینی که در خواب بر مردم افتد و به عربی کابوس و عبدالجنه گویند. (برهان). فرنجک. فرهانج. (حاشیۀ برهان چ معین) ، اطراف دهان و پیرامونش آن را نیز گفته اند از جانب بیرون. (برهان). فرنج. فرهانج. (حاشیۀ برهان چ معین)
گرانی و سنگینی که در خواب بر مردم افتد و به عربی کابوس و عبدالجنه گویند. (برهان). فرنجک. فرهانج. (حاشیۀ برهان چ معین) ، اطراف دهان و پیرامونش آن را نیز گفته اند از جانب بیرون. (برهان). فرنج. فرهانج. (حاشیۀ برهان چ معین)
طرفه. (لغت فرس اسدی). هرچیز عجیب و غریب و طرفه که دیدنش مردم را به خنده آورد. (از برهان). بلگنجک. بولکنجک. بولنجک: ای قامت تو بصورت کاونجک هستی تو به چشم مردمان بلکنجک. شهید. ای شاعرک بقد کاونجک بیهوده درائی و سخن بلکنجک. منجیک
طرفه. (لغت فرس اسدی). هرچیز عجیب و غریب و طرفه که دیدنش مردم را به خنده آورد. (از برهان). بلگنجک. بولکنجک. بولنجک: ای قامت تو بصورت کاونجک هستی تو به چشم مردمان بلکنجک. شهید. ای شاعرک بقد کاونجک بیهوده درائی و سخن بلکنجک. منجیک
ناحیه ای بوده از نواحی عثمانی دارای 43 دهکده بمساحت تقریباً دوهزار کیلومتر مربع. غرب آن اطرانوس و شرق دومانیح و جنوب آن طاغ آردی و شمال محدود و محاط بکوه عتیق... (از قاموس الاعلام ترکی)
ناحیه ای بوده از نواحی عثمانی دارای 43 دهکده بمساحت تقریباً دوهزار کیلومتر مربع. غرب آن اطرانوس و شرق دومانیح و جنوب آن طاغ آردی و شمال محدود و محاط بکوه عتیق... (از قاموس الاعلام ترکی)
قسمی حلوا که از برنج نخست پخته و سپس سرخ کرده کنند و بر آن نرمۀ قند پاشند. (یادداشت دهخدا) : برنجک خود و دامک سرسبک رسیدند هر دو دل از غم تنک. نظام قاری.
قسمی حلوا که از برنج نخست پخته و سپس سرخ کرده کنند و بر آن نرمۀ قند پاشند. (یادداشت دهخدا) : برنجک خود و دامک سرسبک رسیدند هر دو دل از غم تنک. نظام قاری.
انبار غله وذخیره خانه، انبعاث. مبعوث شدن. منبعث شدن. برانگیخته شدن. ثور. ثوران: باز بقدرت آفریدگار... ناچار از گور برخیزد. (تاریخ بیهقی)، آماس کردن. متورم شدن: اما نشان زیان داشتن قی آن است که چیزی تمام برنیاید و چشمها برخیزد و سرخ شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر حال خشم رگهای گردن پر شود و روی سرخ گردد و چشمها برخیزد و مردم با نیروتر و بی باک ترشود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، شورش کردن.پرآشوب شدن. قیام کردن: از بستر تب که جای بدخواه تو باد برخیز سبک ور که جهان برخیزد. ؟ (تاج المآثر). ، برطرف شدن شور و آشوب و فتنه و غوغا و این از اضداد است. (آنندراج) : چو موج بحر گرد تربت من ناله ها دارد سرم شد خاک و از سر شور سودا برنمیخیزد. طایر وحید (از آنندراج). ، بیدار شدن: علی الصباح بروی تو هر که برخیزد صباح روز سلامت براو مسا باشد. سعدی. ، ابتدا و آغاز شدن: تبانیان را نام و ایام از امام ابوالعباس تبانی... برخیزد. (تاریخ بیهقی). ، حاصل شدن. بدست آمدن: رطب چینی که با نخلم ستیزد ز من جز خار هیچش برنخیزد. نظامی. کجا آید سر من در شماری چه برخیزد ز چون من دلفگاری. نظامی. چه برخیزد از خود آهن ترا چوسر آهنین نیست در زیر خود. عطار. - از دست برخیزیدن، از دست آمدن: زهرآبی که پیش آید توان خورد زهرچ از دست برخیزد توان کرد. نظامی. نداری بحمداﷲ آن دسترس که برخیزد از دستت آزار کس. سعدی. ، وزیدن: زهر بادی که برخیزد گلی با می براز آید بچشم عاشق از می تا به می عمری دراز آید. فرخی. ، ترک کردن. (آنندراج) : گر تو در باغ روی لاله کند ترک مکان غنچه یکبارگی از بند قبا برخیزد. سلمان. ، منتفی شدن. متروک شدن: ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمد شد کاروانی. منوچهری. ، مرتفع شدن. از میان رفتن. نابود شدن. محو شدن. برخاستن: وآنگاه ناخوشی و کراهیت تربیع برخیزد. (التفهیم بیرونی). کارها خوب شود و وحشت برخیزد. (تاریخ بیهقی). تا خانه ها یکی باشد و جمله اسباب بیگانگی برخیزد. (تاریخ بیهقی). اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم. ناصرخسرو. آن وقت که قیامت آید نزدیک و فسادها و معصیت ها ظاهر کنند امر بمعروف و نهی از منکر از میان برخیزد. (قصص الانبیاء). تا بر کوه برف باشد بادها سرد و خوش آید و چون برف برخیزد... هوا ناخوش گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گفتند اگر اقرار آورد این مذهب که آوردست باطل است و از آن توبه کند قتل ازوی برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی). و هنوز کینه و حرب از میان ایشان (ترکان) برنخاست که نخیزد هرگز. (مجمل التواریخ). صواب در آن می بینم که هر دو را خلع کنیم و اینکار بشوری فکنیم به رسم عمر بن خطاب تا مسلمانان یکی را انتخاب کنند و خون ریختن برخیزد. (مجمل التواریخ چ بهار ص 291). و هر گروهی و مذهبی مقالتی ساخته اند و آن نوعی گویند و هرگز این خلاف برنخیزد. (مجمل التواریخ و القصص). من و تو هر دو باهم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند و این آشوب برخیزد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و مالی بسیار با دختر بفرستاد تا عداوتی که میان روم و ایران بود برخیزد. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). سؤال کرد یکی که اگر گناهان که کرده ام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که.... (کتاب المعارف). ملک را مضمون اشارت عابد معلوم شد فرمود تا وجه کفاف او معین دارند و بار عیال از دل او برخیزد. (گلستان سعدی)، درگذشتن. برخاستن. صرف نظر کردن. آمرزیدن: و گفت افتادن این کنگره ها چیست گفت بعدد هریکی از آن فرزندی از آن شما پادشاهی کند پس برخیزد انوشیروان با همه دلتنگی خرسند شد گفت چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97). و از سر هفوات و عثرات ما برخیزد. (ترجمه تاریخ یمینی)، بقضاء حاجت شدن. (یادداشت مؤلف). برنشستن. دفع فضول از مخرج فرودین کردن. برخاستن. رجوع به برخاستن شود
انبار غله وذخیره خانه، انبعاث. مبعوث شدن. منبعث شدن. برانگیخته شدن. ثور. ثوران: باز بقدرت آفریدگار... ناچار از گور برخیزد. (تاریخ بیهقی)، آماس کردن. متورم شدن: اما نشان زیان داشتن قی آن است که چیزی تمام برنیاید و چشمها برخیزد و سرخ شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر حال خشم رگهای گردن پر شود و روی سرخ گردد و چشمها برخیزد و مردم با نیروتر و بی باک ترشود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، شورش کردن.پرآشوب شدن. قیام کردن: از بستر تب که جای بدخواه تو باد برخیز سبک ور که جهان برخیزد. ؟ (تاج المآثر). ، برطرف شدن شور و آشوب و فتنه و غوغا و این از اضداد است. (آنندراج) : چو موج بحر گرد تربت من ناله ها دارد سرم شد خاک و از سر شور سودا برنمیخیزد. طایر وحید (از آنندراج). ، بیدار شدن: علی الصباح بروی تو هر که برخیزد صباح روز سلامت براو مسا باشد. سعدی. ، ابتدا و آغاز شدن: تبانیان را نام و ایام از امام ابوالعباس تبانی... برخیزد. (تاریخ بیهقی). ، حاصل شدن. بدست آمدن: رطب چینی که با نخلم ستیزد ز من جز خار هیچش برنخیزد. نظامی. کجا آید سر من در شماری چه برخیزد ز چون من دلفگاری. نظامی. چه برخیزد از خود آهن ترا چوسر آهنین نیست در زیر خود. عطار. - از دست برخیزیدن، از دست آمدن: زهرآبی که پیش آید توان خورد زهرچ از دست برخیزد توان کرد. نظامی. نداری بحمداﷲ آن دسترس که برخیزد از دستت آزار کس. سعدی. ، وزیدن: زهر بادی که برخیزد گلی با می براز آید بچشم عاشق از می تا به می عمری دراز آید. فرخی. ، ترک کردن. (آنندراج) : گر تو در باغ روی لاله کند ترک مکان غنچه یکبارگی از بند قبا برخیزد. سلمان. ، منتفی شدن. متروک شدن: ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمد شد کاروانی. منوچهری. ، مرتفع شدن. از میان رفتن. نابود شدن. محو شدن. برخاستن: وآنگاه ناخوشی و کراهیت تربیع برخیزد. (التفهیم بیرونی). کارها خوب شود و وحشت برخیزد. (تاریخ بیهقی). تا خانه ها یکی باشد و جمله اسباب بیگانگی برخیزد. (تاریخ بیهقی). اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم. ناصرخسرو. آن وقت که قیامت آید نزدیک و فسادها و معصیت ها ظاهر کنند امر بمعروف و نهی از منکر از میان برخیزد. (قصص الانبیاء). تا بر کوه برف باشد بادها سرد و خوش آید و چون برف برخیزد... هوا ناخوش گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گفتند اگر اقرار آورد این مذهب که آوردست باطل است و از آن توبه کند قتل ازوی برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی). و هنوز کینه و حرب از میان ایشان (ترکان) برنخاست که نخیزد هرگز. (مجمل التواریخ). صواب در آن می بینم که هر دو را خلع کنیم و اینکار بشوری فکنیم به رسم عمر بن خطاب تا مسلمانان یکی را انتخاب کنند و خون ریختن برخیزد. (مجمل التواریخ چ بهار ص 291). و هر گروهی و مذهبی مقالتی ساخته اند و آن نوعی گویند و هرگز این خلاف برنخیزد. (مجمل التواریخ و القصص). من و تو هر دو باهم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند و این آشوب برخیزد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و مالی بسیار با دختر بفرستاد تا عداوتی که میان روم و ایران بود برخیزد. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). سؤال کرد یکی که اگر گناهان که کرده ام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که.... (کتاب المعارف). ملک را مضمون اشارت عابد معلوم شد فرمود تا وجه کفاف او معین دارند و بار عیال از دل او برخیزد. (گلستان سعدی)، درگذشتن. برخاستن. صرف نظر کردن. آمرزیدن: و گفت افتادن این کنگره ها چیست گفت بعدد هریکی از آن فرزندی از آن شما پادشاهی کند پس برخیزد انوشیروان با همه دلتنگی خرسند شد گفت چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97). و از سر هفوات و عثرات ما برخیزد. (ترجمه تاریخ یمینی)، بقضاء حاجت شدن. (یادداشت مؤلف). برنشستن. دفع فضول از مخرج فرودین کردن. برخاستن. رجوع به برخاستن شود
کابوس بود که شب در خواب بر مردم نشیند. (لغت فرس اسدی). گرانی که در خواب بر مردم افتد و آنرا به عربی کابوس خوانند. (برهان) (آنندراج). حکما گویند مادۀ سودائی است که در خواب بسبب آن ماده چنان نماید که شخصی مهیبی یا جانوری قصد او کرده و او را نه قدرت بر دفع آن است و نه قوت فرار از پیش آن، و عوام گویند که دیوی است که در خواب مردم را فروگیرد و به تازی آنرا کابوس و عبدالجنه وبه سریانی خرخجیون خوانند. (جهانگیری). برخفج. بختک. ضاغوط. خانق. نیدلان. جاثوم. سکاچه. مندد. عبدالجنه. کرنجو. باروک. برک. نیدل. جثا. فرنجک: تاختند از هوای نفس و فساد بر سر خفته همچو درفنجک. ؟ (از لغت فرس اسدی)
کابوس بود که شب در خواب بر مردم نشیند. (لغت فرس اسدی). گرانی که در خواب بر مردم افتد و آنرا به عربی کابوس خوانند. (برهان) (آنندراج). حکما گویند مادۀ سودائی است که در خواب بسبب آن ماده چنان نماید که شخصی مهیبی یا جانوری قصد او کرده و او را نه قدرت بر دفع آن است و نه قوت فرار از پیش آن، و عوام گویند که دیوی است که در خواب مردم را فروگیرد و به تازی آنرا کابوس و عبدالجنه وبه سریانی خرخجیون خوانند. (جهانگیری). برخفج. بختک. ضاغوط. خانق. نیدلان. جاثوم. سکاچه. مندد. عبدالجنه. کرنجو. باروک. برک. نیدل. جثا. فرنجک: تاختند از هوای نفس و فساد بر سر خفته همچو درفنجک. ؟ (از لغت فرس اسدی)