ترجمه عریان باشد. (از غیاث). عریان، مثل تیغ برهنه و لوای برهنه. (آنندراج). بی مطلق پوشش چنانکه بی جامگی در آدمی و بی برگی در درخت و بی گیاهی در زمین و جز آن. أجرد. أضکل. بحریت. بی پوشش. بی تن پوش. بی جامه. پتی. جرداء. رت. روت. رود. روده. طملول. عاری. عریان. عور. لخت. لخت مادرزاد. لوت.مجرد. معری. مقتشر. منسرح. ج، برهنگان: سبک پیرزن سوی خانه دوید برهنه باندام او درمخید. بوشکور. کنون تیر و پیکان آهن گذار همی بر برهنه نیاید بکار. فردوسی. جهودیست درویش و شب گرسنه بخسبد همی بر زمین برهنه. فردوسی. که کس در جهان پشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید. فردوسی. پدر گر بدی جست پیچید از آن چو مردی برهنه ز باد خزان. فردوسی. چو طایر بیامد برهنه سرش بدید آن سر تاجور دخترش. فردوسی. پر از خاک پای و شکم گرسنه سر مرد بیدادگر برهنه. فردوسی. خردمند آنست که دست در قنات زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). این خانه را صورت کردند... از انواع گرد آمدن مردان با زنان همه برهنه. (تاریخ بیهقی ص 116). پای در موزه کردی برهنه در چنین سرما و شدت. (تاریخ بیهقی). جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه، به ازار بایستاد (حسنک) . (تاریخ بیهقی ص 183). برهنه بدی کآمدی در جهان نبد با تو چیز آشکار و نهان. اسدی. پای پاکیزه برهنه به بسی چون بپای اندر دویدن کشکله. ناصرخسرو. زمین گاه پوشیده زو گه برهنه شجر زوگهی مفلس و گه توانگر. ناصرخسرو. زآن پیش کاین عروس برهنه علم شود کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش. خاقانی. در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم خال رخ برهنۀ ایمان شناسمش. خاقانی. بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن... که نماندند. (مرزبان نامه). بی پارۀ جگر نبود راه را اثر از لشکر است فتح لوای برهنه را. صائب (از آنندراج). عاریه، زن برهنه. (دهار). ضیکل، برهنه از فقر. (منتهی الارب). - اسب برهنه، اسب بی زین و یراق: مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده و میگوید که به کشت خویش اندر بگرفته ام. (نوروزنامه). - برهنه از، عاری از. عری از. (از یادداشت دهخدا) : چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ چو شاخ بید درختان او تهی از بار. فرخی. شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری سگ را قلاده در گلو و طوق دردم است. خاقانی. ای درونت برهنه از تقوی کز برون جامۀ ریا داری. سعدی. گلی دارم ز رنگ و بو برهنه سهی سروی چو آب جو برهنه. محمدقلی سلیم (از آنندراج). - برهنه استخوان، لاغر. (ناظم الاطباء). - برهنه پا، برهنه پای، پای برهنه. پابرهنه. برهنه پی. بی کفش. بی پاپوش. حافی: دل بره سبکروان یافته رهنمای را بر دم تیغ می برد جان برهنه پای را. ظهوری (از آنندراج). حفاء، حفاوه، حفایه، حفوه، حفیه، برهنه پای شدن. (دهار). اًحفاء، برهنه پای گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به برهنه تن و پای، و برهنه سر و پای در همین ترکیبات و پای برهنه درردیف خود شود. - برهنه پا پا گذاشتن، یعنی در حالتی که پا از کفش خالی باشد پا گذاشتن بر چیزی. (آنندراج) : چگونه حرف تو بی پرده با رقیب زنم برهنه پا نتوان پا بروی خار گذاشت. وحید (از آنندراج). - برهنه پا و سر، پابرهنه و بی کلاه. بی کفش و کلاه: عالمان چون خضر پوشیده برهنه پا و سر نعل پی شان هم سر تاج خضرخان آمده. خاقانی. ز سودای جمال آن دل افروز برهنه پا و سر گردد شب و روز. نظامی. - برهنه پایی، برهنه بودن پا. حفوه. حفیه. - برهنه پی، برهنه پای: همه مهتران نزد شاه آمدند برهنه پی و بی کلاه آمدند. فردوسی. - برهنه تن، عریان. بیجامه. لخت و عور: سیامک بیامد برهنه تنا برآویخت با اهرمن یکتنا. فردوسی. بزد اسپ و آمد بر بیژنا جگرخسته دیدش برهنه تنا. فردوسی. برهنه تن و موی و ناخن دراز گدازنده از درد و رنج و نیاز. فردوسی. تن آور یکی لشکری زورمند برهنه تن و تفت و بالابلند. فردوسی. گاو عنبرفکن برهنه تن است خر بربط بریشمین افسار. خاقانی. -
ترجمه عریان باشد. (از غیاث). عریان، مثل تیغ برهنه و لوای برهنه. (آنندراج). بی مطلق پوشش چنانکه بی جامگی در آدمی و بی برگی در درخت و بی گیاهی در زمین و جز آن. أجرد. أضکل. بحریت. بی پوشش. بی تن پوش. بی جامه. پتی. جرداء. رت. روت. رود. روده. طملول. عاری. عریان. عور. لخت. لخت مادرزاد. لوت.مجرد. معری. مقتشر. منسرح. ج، برهنگان: سبک پیرزن سوی خانه دوید برهنه باندام او درمخید. بوشکور. کنون تیر و پیکان آهن گذار همی بر برهنه نیاید بکار. فردوسی. جهودیست درویش و شب گرسنه بخسبد همی بر زمین برهنه. فردوسی. که کس در جهان پشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید. فردوسی. پدر گر بدی جست پیچید از آن چو مردی برهنه ز باد خزان. فردوسی. چو طایر بیامد برهنه سرش بدید آن سر تاجور دخترش. فردوسی. پر از خاک پای و شکم گرسنه سر مرد بیدادگر برهنه. فردوسی. خردمند آنست که دست در قنات زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). این خانه را صورت کردند... از انواع گرد آمدن مردان با زنان همه برهنه. (تاریخ بیهقی ص 116). پای در موزه کردی برهنه در چنین سرما و شدت. (تاریخ بیهقی). جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه، به ازار بایستاد (حسنک) . (تاریخ بیهقی ص 183). برهنه بدی کآمدی در جهان نبد با تو چیز آشکار و نهان. اسدی. پای پاکیزه برهنه به بسی چون بپای اندر دویدن کشکله. ناصرخسرو. زمین گاه پوشیده زو گه برهنه شجر زوگهی مفلس و گه توانگر. ناصرخسرو. زآن پیش کاین عروس برهنه علم شود کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش. خاقانی. در خط او چو نقطه و اِعراب بنگرم خال رخ برهنۀ ایمان شناسمش. خاقانی. بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن... که نماندند. (مرزبان نامه). بی پارۀ جگر نبود راه را اثر از لشکر است فتح لوای برهنه را. صائب (از آنندراج). عاریه، زن برهنه. (دهار). ضیکل، برهنه از فقر. (منتهی الارب). - اسب برهنه، اسب بی زین و یراق: مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده و میگوید که به کشت خویش اندر بگرفته ام. (نوروزنامه). - برهنه از، عاری از. عری از. (از یادداشت دهخدا) : چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ چو شاخ بید درختان او تهی از بار. فرخی. شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری سگ را قلاده در گلو و طوق دردم است. خاقانی. ای درونت برهنه از تقوی کز برون جامۀ ریا داری. سعدی. گلی دارم ز رنگ و بو برهنه سهی سروی چو آب جو برهنه. محمدقلی سلیم (از آنندراج). - برهنه استخوان، لاغر. (ناظم الاطباء). - برهنه پا، برهنه پای، پای برهنه. پابرهنه. برهنه پی. بی کفش. بی پاپوش. حافی: دل بره سبکروان یافته رهنمای را بر دم تیغ می برد جان برهنه پای را. ظهوری (از آنندراج). حفاء، حفاوه، حفایه، حفوه، حفیه، برهنه پای شدن. (دهار). اًحفاء، برهنه پای گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به برهنه تن و پای، و برهنه سر و پای در همین ترکیبات و پای برهنه درردیف خود شود. - برهنه پا پا گذاشتن، یعنی در حالتی که پا از کفش خالی باشد پا گذاشتن بر چیزی. (آنندراج) : چگونه حرف تو بی پرده با رقیب زنم برهنه پا نتوان پا بروی خار گذاشت. وحید (از آنندراج). - برهنه پا و سر، پابرهنه و بی کلاه. بی کفش و کلاه: عالمان چون خضر پوشیده برهنه پا و سر نعل پی شان هم سر تاج خضرخان آمده. خاقانی. ز سودای جمال آن دل افروز برهنه پا و سر گردد شب و روز. نظامی. - برهنه پایی، برهنه بودن پا. حفوه. حفیه. - برهنه پی، برهنه پای: همه مهتران نزد شاه آمدند برهنه پی و بی کلاه آمدند. فردوسی. - برهنه تن، عریان. بیجامه. لخت و عور: سیامک بیامد برهنه تنا برآویخت با اهرمن یکتنا. فردوسی. بزد اسپ و آمد بر بیژنا جگرخسته دیدش برهنه تنا. فردوسی. برهنه تن و موی و ناخن دراز گدازنده از درد و رنج و نیاز. فردوسی. تن آور یکی لشکری زورمند برهنه تن و تفت و بالابلند. فردوسی. گاو عنبرفکن برهنه تن است خر بربط بریشمین افسار. خاقانی. -
معرب برتنگ. برتنگ پهن. (مهذب الاسماء). رجوع به برتنگ شود، به علامت تیزی شهوت و اشتها دندانهابهم زدن چنانکه ماده خر. - ، ژاژ خائیدن. هرزه دراییدن. یافه سراییدن. (یادداشت دهخدا) : رودکی استاد شاعران جهان بود صدیک از او توئی کسایی برگست خاک کف پای رودکی نسزی تو هم نشوی کوشه او چه خائی برغست. کسائی. بر این قوافی گر سوزنی نه ای شاعر خدای داند تا چند خایدی برغست. سوزنی (از آنندراج). مؤلف گوید بیت دوم کسائی ظاهراً: هم بسزی لوشۀ چو... و لوشه صورتی از لبیشه و لویشه باشد. بیت اول نسخۀ فرهنگ اسدی نخجوانی در برگست شاهد می آورد این است: رودکی از قطب شاعران جهان بود شد ز یکی آرزو کسائی پرگست که مصراع دوم ظاهراً ’شد ز یکی آرزو کسائی پرگست’ باشد و گمان می کنم حدس من صائب باشد چه صاحب فرهنگ اسدی قید ’که بیشتر خر خورد را’ برای روشن کردن معنی بیت خود در استشهاد به این شعر می آورد یعنی چون هرزه درائی و برغست خائی و دعوی همالی رودکی کنی درصورتی که خاک پای او را هم نسزی و سزاوار لویشه باشی. در فرهنگ اسدی چ پاول هورن در کلمه فرغست که صورتی دیگر برغست است از لمعانی عباسی بیتی بشاهد آورده که هرچند نامفهوم است ولی مؤید این است که برغست خائیدن همان ژاژ خائیدن باشد و شعر این است: ای میر شاعرانست داده ژاژ انک من ژاژ نی ولیکن فرغستم. (یادداشت مؤلف). ، جل وزغ و آن چیزی باشد سبز که در روی آبهای ایستاده می ایستد. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). خزه آن سبزیی که بر روی آبها بندد و بایستد ووزغ بر آن منزل کند. (انجمن آرای ناصری). طلحب. (ناظم الاطباء). بزغسمه، جوی آبی که برزیگران از منبع بجانب زراعت برند. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : وگرش آب نبودی و حاجتی بودی ز نوک هر مژه ای راندمی دوصد برغست. خسروانی (از آنندراج)
معرب برتنگ. برتنگ پهن. (مهذب الاسماء). رجوع به برتنگ شود، به علامت تیزی شهوت و اشتها دندانهابهم زدن چنانکه ماده خر. - ، ژاژ خائیدن. هرزه دراییدن. یافه سراییدن. (یادداشت دهخدا) : رودکی استاد شاعران جهان بود صدیک از او توئی کسایی برگست خاک کف پای رودکی نسزی تو هم نشوی کوشه او چه خائی برغست. کسائی. بر این قوافی گر سوزنی نه ای شاعر خدای داند تا چند خایدی برغست. سوزنی (از آنندراج). مؤلف گوید بیت دوم کسائی ظاهراً: هم بسزی لوشۀ چو... و لوشه صورتی از لبیشه و لویشه باشد. بیت اول نسخۀ فرهنگ اسدی نخجوانی در برگست شاهد می آورد این است: رودکی از قطب شاعران جهان بود شد ز یکی آرزو کسائی پرگست که مصراع دوم ظاهراً ’شد ز یکی آرزو کسائی پرگست’ باشد و گمان می کنم حدس من صائب باشد چه صاحب فرهنگ اسدی قید ’که بیشتر خر خورد را’ برای روشن کردن معنی بیت خود در استشهاد به این شعر می آورد یعنی چون هرزه درائی و برغست خائی و دعوی همالی رودکی کنی درصورتی که خاک پای او را هم نسزی و سزاوار لویشه باشی. در فرهنگ اسدی چ پاول هورن در کلمه فرغست که صورتی دیگر برغست است از لمعانی عباسی بیتی بشاهد آورده که هرچند نامفهوم است ولی مؤید این است که برغست خائیدن همان ژاژ خائیدن باشد و شعر این است: ای میر شاعرانست داده ژاژ انک من ژاژ نی ولیکن فرغستم. (یادداشت مؤلف). ، جل وزغ و آن چیزی باشد سبز که در روی آبهای ایستاده می ایستد. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). خزه آن سبزیی که بر روی آبها بندد و بایستد ووزغ بر آن منزل کند. (انجمن آرای ناصری). طلحب. (ناظم الاطباء). بزغسمه، جوی آبی که برزیگران از منبع بجانب زراعت برند. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : وگرْش آب نبودی و حاجتی بودی ز نوک هر مژه ای راندمی دوصد برغست. خسروانی (از آنندراج)
درهم کوفته شده هر چیزی بتخصیص عطریات را، و بکسر اول هم گفته اند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). درهم کوفته از عطریات است و قیل با کاف فارسی و ایضاً با باء فارسی نیز خوانده اند و این اصح است. (شرفنامۀ منیری). هر چیز نرم کردۀ درهم آمیخته خصوصاً مواد معطر.
درهم کوفته شده هر چیزی بتخصیص عطریات را، و بکسر اول هم گفته اند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). درهم کوفته از عطریات است و قیل با کاف فارسی و ایضاً با باء فارسی نیز خوانده اند و این اصح است. (شرفنامۀ منیری). هر چیز نرم کردۀ درهم آمیخته خصوصاً مواد معطر.
قریه ای در ساحل دریای عمان. (تاج العروس). نام شهری است. (اقرب الموارد). دهی است بساحل بحر عمان. (منتهی الارب) ، دهی است به موصل. (معجم البلدان) (منتهی الارب). رجوع به باعربای شود
قریه ای در ساحل دریای عمان. (تاج العروس). نام شهری است. (اقرب الموارد). دهی است بساحل بحر عمان. (منتهی الارب) ، دهی است به موصل. (معجم البلدان) (منتهی الارب). رجوع به باعربای شود
تأنیث باطن. اندرون. سریره. (اقرب الموارد). (المنجد). رجوع به باطن شود. - اوجاع باطنه، دردهای درونی. (یادداشت مؤلف). - باطنهالبلد، اندرون شهر. باطن البلد. مجموعۀ خانه ها و بازارهای داخلی شهر (در برابر ضاحیه) . (تاج العروس). مجموعۀ بازارها و خانه های داخلی شهر: ’هم اهل باطنه الکوفه و اخوانهم اهل ضاحیتها’ (اقرب الموارد). ، دهی است به موصل. (منتهی الارب). و رجوع به باعربایا شود
تأنیث باطن. اندرون. سریره. (اقرب الموارد). (المنجد). رجوع به باطن شود. - اوجاع باطنه، دردهای درونی. (یادداشت مؤلف). - باطنهالبلد، اندرون شهر. باطن البلد. مجموعۀ خانه ها و بازارهای داخلی شهر (در برابر ضاحیه) . (تاج العروس). مجموعۀ بازارها و خانه های داخلی شهر: ’هم اهل باطنه الکوفه و اخوانهم اهل ضاحیتها’ (اقرب الموارد). ، دهی است به موصل. (منتهی الارب). و رجوع به باعربایا شود