آشکوخیدن. کسی را که پای بچیزی اوفتد و بسر اندر آید و پس به انگشت بایستد و نیفتد گویند فلان بشکوخید. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بسر درآمدن باشد چنانکه کسی که پاش به چیزی برآید و بسر درآید گویند بشکوخید. (معیار جمالی: شکوخ). و رجوع به آشکوخیدن و شکوخیدن شود: ظلم از نهیب شاه چنان سخت میدوید کاندر عدم فتاده شکوخیده ازکلوخ. شمس فخری
آشکوخیدن. کسی را که پای بچیزی اوفتد و بسر اندر آید و پس به انگشت بایستد و نیفتد گویند فلان بشکوخید. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بسر درآمدن باشد چنانکه کسی که پاش به چیزی برآید و بسر درآید گویند بشکوخید. (معیار جمالی: شکوخ). و رجوع به آشکوخیدن و شکوخیدن شود: ظلم از نهیب شاه چنان سخت میدوید کاندر عدم فتاده شکوخیده ازکلوخ. شمس فخری
ترسیدن. بیم بردن. واهمه کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). ترسیدن. (غیاث) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین). واهمه کردن. (فرهنگ فارسی معین). ترسیدن. هراسیدن. شکهیدن. بیمناک شدن. (یادداشت مؤلف) : اشتر گرسنه کسیمه خورد کی شکوهد ز خار چیره خورد. رودکی. همیشه یعقوب از عیص همی شکوهیدی ازبهر آنکه عیص گفته بود هر کجا من یعقوب را ببینم، بکشم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... گفت اصلح اﷲ الامیر واﷲ که من بددل نیم و از او نمی شکوهم ولیکن ترسم که اندر تو سخنی گوید و من احتمال نتوانم کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردی بود از فرزندان هرون...حربتی داشت برفت و یکی مرد یافت با زنی خفته، حربه ای بزد و هر دو بر هم بدوخت و بکشت... پس بنی اسرائیل بشکوهیدند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). نباید شکوهید از ایشان به جنگ نشاید کشیدن ز پیکار چنگ. فردوسی. خورشید زر خویش به کوه اندرون نهد کز دور چشم او بشکوهد زمنکری. فرخی. تواضع کرد بسیارو مرا گفت ز من مشکوه و بی آزار بگذر. لبیبی. نه بشکوهد دل من زآن سپاهت نه نیز امید دارد در پناهت. (ویس و رامین). نه از مردم بترسی نه ز یزدان نه از بندم شکوهی نه ز زندان. (ویس و رامین). سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). من به معما مصرح بازنمودم که این خداوند را کار ناافتاده بشکوهیده وگر ممکن گردد تا به لاهور عنان باز نخواهد کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). به جواب که از سوری رسیده نسختی یافته اند ولیکن نیک می شکوهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند و بوسهل زوزنی بادی گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). جهانداران ز خشم او شکوهند چو غمازان شکوهند از عیاران. قطران (از جهانگیری). قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به رنج مرد چون گشت شناور نشکوهد ز حباب. ناصرخسرو. اسکندر عظیم بشکوهید از آن لشکر و فیلان بی قیاس. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). دل شاه اسکندر پاره ای می شکوهید از آن سپاه و قامتهای ضخیم زنگیان. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). کوه اگر پر ز مار شد مشکوه سنگ و تریاک هست هم در کوه. سنایی. چون والی یا امیری که به پارس رود باسیاست و هیبت باشد همگان از وی بشکوهند و زبون و مطیع گردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 169). و غنیمتهای بی اندازه برداشت و همه ملوک جهان از وی بشکوهیدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 50). با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه می شکوهید. (راحهالصدور راوندی). شکوهید دارا ز نزلی چنان حسد را بر او تیزتر شد عنان. نظامی. چو خاقان خبر یافت زآن بخردی شکوهید از آن فرّۀ ایزدی. نظامی. شه از خلوتی آن چنان خواستن شکوهید در خلوت آراستن. نظامی. و رجوع به مترادفات کلمه شود
ترسیدن. بیم بردن. واهمه کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). ترسیدن. (غیاث) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین). واهمه کردن. (فرهنگ فارسی معین). ترسیدن. هراسیدن. شکهیدن. بیمناک شدن. (یادداشت مؤلف) : اشتر گرسنه کسیمه خورد کی شکوهد ز خار چیره خورد. رودکی. همیشه یعقوب از عیص همی شکوهیدی ازبهر آنکه عیص گفته بود هر کجا من یعقوب را ببینم، بکشم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... گفت اصلح اﷲ الامیر واﷲ که من بددل نیم و از او نمی شکوهم ولیکن ترسم که اندر تو سخنی گوید و من احتمال نتوانم کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردی بود از فرزندان هرون...حربتی داشت برفت و یکی مرد یافت با زنی خفته، حربه ای بزد و هر دو بر هم بدوخت و بکشت... پس بنی اسرائیل بشکوهیدند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). نباید شکوهید از ایشان به جنگ نشاید کشیدن ز پیکار چنگ. فردوسی. خورشید زر خویش به کوه اندرون نهد کز دور چشم او بشکوهد زمنکری. فرخی. تواضع کرد بسیارو مرا گفت ز من مشکوه و بی آزار بگذر. لبیبی. نه بشکوهد دل من زآن سپاهت نه نیز امید دارد در پناهت. (ویس و رامین). نه از مردم بترسی نه ز یزدان نه از بندم شکوهی نه ز زندان. (ویس و رامین). سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). من به معما مصرح بازنمودم که این خداوند را کار ناافتاده بشکوهیده وگر ممکن گردد تا به لاهور عنان باز نخواهد کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). به جواب که از سوری رسیده نسختی یافته اند ولیکن نیک می شکوهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند و بوسهل زوزنی بادی گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). جهانداران ز خشم او شکوهند چو غمازان شکوهند از عیاران. قطران (از جهانگیری). قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به رنج مرد چون گشت شناور نشکوهد ز حباب. ناصرخسرو. اسکندر عظیم بشکوهید از آن لشکر و فیلان بی قیاس. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). دل شاه اسکندر پاره ای می شکوهید از آن سپاه و قامتهای ضخیم زنگیان. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). کوه اگر پر ز مار شد مشکوه سنگ و تریاک هست هم در کوه. سنایی. چون والی یا امیری که به پارس رود باسیاست و هیبت باشد همگان از وی بشکوهند و زبون و مطیع گردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 169). و غنیمتهای بی اندازه برداشت و همه ملوک جهان از وی بشکوهیدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 50). با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه می شکوهید. (راحهالصدور راوندی). شکوهید دارا ز نزلی چنان حسد را بر او تیزتر شد عنان. نظامی. چو خاقان خبر یافت زآن بخردی شکوهید از آن فرّۀ ایزدی. نظامی. شه از خلوتی آن چنان خواستن شکوهید در خلوت آراستن. نظامی. و رجوع به مترادفات کلمه شود
. حریص بودن در کارها. (برهان) (ناظم الاطباء) (از سروری) (مؤید الفضلاء). آزور بودن در کارها. رجوع به شعوری ج 1 ورق 186 شود، درآویختن. (از برهان) (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (فرهنگ نظام). برآویختن. (نسخه ای از لغت فرس اسدی) (انجمن آرا: بشلی و بشلیدن). درآویختن. چنگ زدن. تشبث. چسبیدن و درآویختن. (از سروری). و رجوع به پشلیدن و بشل و بشکلیدن و نشلیدن، و شعوری ج 1 ورق 199، 201 و 207 شود: که بی داور این داوری نگسلد وبر بیگناه ایچ برنبشلد. ابوشکور (از لغت فرس اسدی و اشعار پراکنده). در کل غربت زپا بشلیدنم نیست ممکن روی یاران دیدنم. آغاجی (از سروری). گر تو خواهیش و گرنه بتو اندر بشلد زر او چون بدر خانه او برگذری. فرخی. شرم به یک سو نه ای عاشقا خیزو بدان تکل اندربشل. ابوالقاسم مؤدب (از لغت فرس اسدی). آتش بی شک بجانت درنشلد چون تو بچیز حرام درنشلی. ناصرخسرو (دیوان ص 444 س 16). هیچ نیابی فراز و شیب قرآن در غزل و می بطبع چون نشلی. ناصرخسرو (دیوان ص 447 س 4). گرت باید که بگذری ز سها دست خود در رکاب شاه بشل. شمس فخری (از سروری) (از فرهنگ نظام). ، فرورفتن. (فرهنگ نظام)
. حریص بودن در کارها. (برهان) (ناظم الاطباء) (از سروری) (مؤید الفضلاء). آزور بودن در کارها. رجوع به شعوری ج 1 ورق 186 شود، درآویختن. (از برهان) (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (فرهنگ نظام). برآویختن. (نسخه ای از لغت فرس اسدی) (انجمن آرا: بشلی و بشلیدن). درآویختن. چنگ زدن. تشبث. چسبیدن و درآویختن. (از سروری). و رجوع به پشلیدن و بشل و بشکلیدن و نشلیدن، و شعوری ج 1 ورق 199، 201 و 207 شود: که بی داور این داوری نگسلد وبر بیگناه ایچ برنبشلد. ابوشکور (از لغت فرس اسدی و اشعار پراکنده). در کل غربت زپا بشلیدنم نیست ممکن روی یاران دیدنم. آغاجی (از سروری). گر تو خواهیش و گرنه بتو اندر بشلد زر او چون بدر خانه او برگذری. فرخی. شرم به یک سو نه ای عاشقا خیزو بدان تکل اندربشل. ابوالقاسم مؤدب (از لغت فرس اسدی). آتش بی شک بجانت درنشلد چون تو بچیز حرام درنشلی. ناصرخسرو (دیوان ص 444 س 16). هیچ نیابی فراز و شیب قرآن در غزل و می بطبع چون نشلی. ناصرخسرو (دیوان ص 447 س 4). گرت باید که بگذری ز سها دست خود در رکاب شاه بشل. شمس فخری (از سروری) (از فرهنگ نظام). ، فرورفتن. (فرهنگ نظام)
شکوهیدن. ترسیدن. وحشت کردن: پس چندان خلق بر فجاه گرد آمدند که خالد (بن ولید) از او بشکوهید. (ترجمه طبری بلعمی). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه است. (تاریخ بیهقی). و قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند. (تاریخ بیهقی). شحنه ای از موم اگر مهری نهد پهلوانان را از آن دل بشکهد. (مثنوی). و رجوع به شکوهیدن شود
شکوهیدن. ترسیدن. وحشت کردن: پس چندان خلق بر فجاه گرد آمدند که خالد (بن ولید) از او بشکوهید. (ترجمه طبری بلعمی). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه است. (تاریخ بیهقی). و قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند. (تاریخ بیهقی). شحنه ای از موم اگر مهری نهد پهلوانان را از آن دل بشکهد. (مثنوی). و رجوع به شکوهیدن شود
اظهار بزرگی کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). عظمت خویش اظهار کردن. (غیاث). اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن. احتشام یافتن. محترم شدن. (فرهنگ فارسی معین). - شکوهیدن کسی را، احترام کردن او را. (یادداشت مؤلف) : یکی گوید بنشکوهید ما را ز بهر آنکه نپسندید ما را. (ویس و رامین). ، محترم و بزرگوار شدن، با حسن و جمال شدن. (از ناظم الاطباء). زیبا شدن. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ خطی) ، گوش به سخن کسی دادن. اطاعت و احترام کردن. (ناظم الاطباء). گوش به سخن انداختن. (برهان) (آنندراج) ، باوقار بودن. (ناظم الاطباء)
اظهار بزرگی کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). عظمت خویش اظهار کردن. (غیاث). اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن. احتشام یافتن. محترم شدن. (فرهنگ فارسی معین). - شکوهیدن کسی را، احترام کردن او را. (یادداشت مؤلف) : یکی گوید بنشکوهید ما را ز بهر آنکه نپسندید ما را. (ویس و رامین). ، محترم و بزرگوار شدن، با حسن و جمال شدن. (از ناظم الاطباء). زیبا شدن. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ خطی) ، گوش به سخن کسی دادن. اطاعت و احترام کردن. (ناظم الاطباء). گوش به سخن انداختن. (برهان) (آنندراج) ، باوقار بودن. (ناظم الاطباء)