بالا رفتن. بالا شدن. (آنندراج). ببالا رفتن. بالا گرفتن. بلندشدن. صعود کردن. صعود. ارتقاء. سمود. (منتهی الارب) .تصعد. (تاج المصادر بیهقی). برخاستن. بسمت بالا رفتن. بر رفتن. عروج کردن. متصاعد شدن. عروج. برآمدن بر: آنکس که ملک فرستاده بود بنگرید تا بهرام با آن پیل چه کند در آن مرغزار آمد و بدرختی برشد تا بنگرد که با بهرام چه کند. (ترجمه طبری بلعمی). فرو شد بماهی و برشد بماه بن نیزه و قبۀ بارگاه. فردوسی. همی برشد ابر و فرود آمد آب همی گشت گرد سپهر آفتاب. فردوسی. رده برکشیدند و برشد خروش سپهدار ایران برآمد بجوش. فردوسی. گه ز بالا سوی پستی باز گردد سرنگون گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود. فرخی. ز هر بیغولۀ و باغی نوای مطربی برشد دگر باید شدن ما را کنون که آفاق دیگر شد. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 45). بکوه برشد و اندر نهاله گه بنشست فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ، بچنگ. فرخی (ایضاً ص 206). سالار سپاهان چو ملک شد بسپاهان برشد بهوا همچویکی مرغ هوایی. منوچهری. با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی بر سماوات علی بر شده زیشان لهبی. منوچهری. برشد از دختر رز تا فلک پنجم بوی مشک تبت و نور بر از انجم. منوچهری. گرچه بهوا برشد چون مرغ همیدون ورچه بزمین درشد چون مردم مائی. منوچهری. و از در شارستان که نو کرده اندبدرپارس برشد و بمسجد آدینه شد. (تاریخ سیستان). و محمد بن رویدی بکوه برشد. (تاریخ سیستان). بقلعه برشد. (تاریخ سیستان). بچرخ از همه شهر برشد خروش ز جوشنوران باره آمد بجوش. اسدی (گرشاسب نامه). درآمد چنان زد یکی را به تیغ کجا سرش چون ماغ برشد به میغ. اسدی (گرشاسب نامه). خوش آمدش و برشد بدانجایگاه برآسودلختی در آن سایه گاه. اسدی (گرشاسب نامه). تدبیر برشدن بفلک چون نمیکنی چون کار و بار خویش نگیری بمحکمی. ناصرخسرو. جانت بسخن پاک شود زانکه خردمند از راه سخن برشود از چاه به جوزا. ناصرخسرو. پرهیز بطاعت و بدانش کن وانگه برشو بکوکب جوزا. ناصرخسرو. تاامروز هر روز ده بار آتش از آن چاه بیرون آید و بهوا برشود. (قصص الانبیاء ص 33). فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی که مانده تر شوی آنگه که برشوی بفراز. مسعودسعد. از فراز آمدی سبک به نشیب رنج بینی که برشوی بفراز. مسعودسعد. بخار حسرت چون برشود ز دل بسرم زدیدگانم باران غم فرود آید. مسعودسعد. و دوم روز و سوم روز همچنان چاشتگاه [مائده برای عیسی] بیامدی و باز بهوا برشدی. (مجمل التواریخ)، [نافع] گوید برفتیم نزدیک کوه [دماوند] بدیهی باستادیم و چارۀ برشدن همی طلبیدیم. (مجمل التواریخ). و راه برشدن چنانکه هرچه خواهند بچهارپا بآسانی بر خانه بالائین توانند برد. (مجمل التواریخ). صدر جهان که صدر فلک بارگاه اوست وز پایگاه او بفلک برشدن توان. سوزنی. نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر نه تیر چرخ و نه سامان برشدن بوهق. انوری. شعر همین وانگهی حضرت شاهنشهی کس بسر آسمان برنشد از نردبان. جمال الدین عبدالرزاق. روزم فروشد از غم و در کوی عشق تو این دود جز ز روزن من برنمیشود. خاقانی. در وصف تو کی رسم بخاطر بر عرش که برشود بسلم. خاقانی. شه از مهر فرزند پیروزبخت در گنج بگشاد و برشد بتخت. نظامی. سکندر به آیین فرهنگ خویش ملوکانه برشد باورنگ خویش. نظامی. ببام قصربرشد چون یکی ماه نهاده گوش بر در دیده بر راه. نظامی. نبودی بجز آه بیوه زنی اگر برشدی دودی از روزنی. سعدی. چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم بجان رسید و بعیوق برشدم. سعدی. - بهم برشدن، بهم برآمدن. برخاستن: بهم برشد از عاج مهره خروش جهان آمد از نای روئین بجوش. اسدی (گرشاسب نامه).
بالا رفتن. بالا شدن. (آنندراج). ببالا رفتن. بالا گرفتن. بلندشدن. صعود کردن. صعود. ارتقاء. سمود. (منتهی الارب) .تصعد. (تاج المصادر بیهقی). برخاستن. بسمت بالا رفتن. بر رفتن. عروج کردن. متصاعد شدن. عروج. برآمدن بر: آنکس که ملک فرستاده بود بنگرید تا بهرام با آن پیل چه کند در آن مرغزار آمد و بدرختی برشد تا بنگرد که با بهرام چه کند. (ترجمه طبری بلعمی). فرو شد بماهی و برشد بماه بن نیزه و قبۀ بارگاه. فردوسی. همی برشد ابر و فرود آمد آب همی گشت گرد سپهر آفتاب. فردوسی. رده برکشیدند و برشد خروش سپهدار ایران برآمد بجوش. فردوسی. گه ز بالا سوی پستی باز گردد سرنگون گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود. فرخی. ز هر بیغولۀ و باغی نوای مطربی برشد دگر باید شدن ما را کنون که آفاق دیگر شد. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 45). بکوه برشد و اندر نهاله گه بنشست فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ، بچنگ. فرخی (ایضاً ص 206). سالار سپاهان چو ملک شد بسپاهان برشد بهوا همچویکی مرغ هوایی. منوچهری. با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی بر سماوات عُلی بر شده زیشان لهبی. منوچهری. برشد از دختر رز تا فلک پنجم بوی مشک تبت و نور بر از انجم. منوچهری. گرچه بهوا برشد چون مرغ همیدون ورچه بزمین درشد چون مردم مائی. منوچهری. و از در شارستان که نو کرده اندبدرپارس برشد و بمسجد آدینه شد. (تاریخ سیستان). و محمد بن رویدی بکوه برشد. (تاریخ سیستان). بقلعه برشد. (تاریخ سیستان). بچرخ از همه شهر برشد خروش ز جوشنوران باره آمد بجوش. اسدی (گرشاسب نامه). درآمد چنان زد یکی را به تیغ کجا سرش چون ماغ برشد به میغ. اسدی (گرشاسب نامه). خوش آمدش و برشد بدانجایگاه برآسودلختی در آن سایه گاه. اسدی (گرشاسب نامه). تدبیر برشدن بفلک چون نمیکنی چون کار و بار خویش نگیری بمحکمی. ناصرخسرو. جانت بسخن پاک شود زانکه خردمند از راه سخن برشود از چاه به جوزا. ناصرخسرو. پرهیز بطاعت و بدانش کن وانگه برشو بکوکب جوزا. ناصرخسرو. تاامروز هر روز ده بار آتش از آن چاه بیرون آید و بهوا برشود. (قصص الانبیاء ص 33). فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی که مانده تر شوی آنگه که برشوی بفراز. مسعودسعد. از فراز آمدی سبک به نشیب رنج بینی که برشوی بفراز. مسعودسعد. بخار حسرت چون برشود ز دل بسرم زدیدگانم باران غم فرود آید. مسعودسعد. و دوم روز و سوم روز همچنان چاشتگاه [مائده برای عیسی] بیامدی و باز بهوا برشدی. (مجمل التواریخ)، [نافع] گوید برفتیم نزدیک کوه [دماوند] بدیهی باستادیم و چارۀ برشدن همی طلبیدیم. (مجمل التواریخ). و راه برشدن چنانکه هرچه خواهند بچهارپا بآسانی بر خانه بالائین توانند برد. (مجمل التواریخ). صدر جهان که صدر فلک بارگاه اوست وز پایگاه او بفلک برشدن توان. سوزنی. نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر نه تیر چرخ و نه سامان برشدن بوهق. انوری. شعر همین وانگهی حضرت شاهنشهی کس بسر آسمان برنشد از نردبان. جمال الدین عبدالرزاق. روزم فروشد از غم و در کوی عشق تو این دود جز ز روزن من برنمیشود. خاقانی. در وصف تو کی رسم بخاطر بر عرش که برشود بسلم. خاقانی. شه از مهر فرزند پیروزبخت در گنج بگشاد و برشد بتخت. نظامی. سکندر به آیین فرهنگ خویش ملوکانه برشد باورنگ خویش. نظامی. ببام قصربرشد چون یکی ماه نهاده گوش بر در دیده بر راه. نظامی. نبودی بجز آه بیوه زنی اگر برشدی دودی از روزنی. سعدی. چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم بجان رسید و بعیوق برشدم. سعدی. - بهم برشدن، بهم برآمدن. برخاستن: بهم برشد از عاج مهره خروش جهان آمد از نای روئین بجوش. اسدی (گرشاسب نامه).
برچیدن، به هم زدن و از میان بردن یک شرکت، حکومت و مانند آن، برهم پیچیدن و جمع کردن بساط و دستگاهی، دانه دانه برداشتن چیزی از روی زمین، برگزیدن و برداشتن چیزهای مرغوب و پسندیده از میان تودۀ چیزی، دانه چیدن مرغ از روی زمین
برچیدن، به هم زدن و از میان بردن یک شرکت، حکومت و مانندِ آن، برهم پیچیدن و جمع کردن بساط و دستگاهی، دانه دانه برداشتن چیزی از روی زمین، برگزیدن و برداشتن چیزهای مرغوب و پسندیده از میان تودۀ چیزی، دانه چیدن مرغ از روی زمین