شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن: ارفض الدمع ارفضاضاً، برشاشیده و پریشان شد سرشک. (منتهی الارب). ارفض الدمع، سال و ترشش. (اقرب الموارد). شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن. (برهان). ترفض، برشاشیده شدن و پریشان شدن. ارفضاض، برشاشیده و پریشان شدن سرشک و پریشان و برشاشیدن. (منتهی الارب). و رجوع به شاشیدن شود
شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن: ارفض الدمع ارفضاضاً، برشاشیده و پریشان شد سرشک. (منتهی الارب). ارفض الدمع، سال و ترشش. (اقرب الموارد). شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن. (برهان). ترفض، برشاشیده شدن و پریشان شدن. ارفضاض، برشاشیده و پریشان شدن سرشک و پریشان و برشاشیدن. (منتهی الارب). و رجوع به شاشیدن شود
بالا کردن آستین و پاچۀ تنبان. (برهان). بالا زدن آستین و پاچۀ تنبان از جهت ساختن کاری. (آنندراج). بالا کردن آستین و بالا کردن پایچۀ تنبان برای شتاب رفتن. (غیاث). برزدن. لوله کردن و نوردیدن سر آستین بسوی شانه: چو شیرینیش از بخت مساعد شده ساقی و برمالیده ساعد. آصف خان جعفر (از آنندراج). چون آمدی به دیر گناه کبیره کن برمال دست و ساعد و انگور شیره کن. سنجر کاشی (از آنندراج). - ساق برمالیده، ساق بالازده: چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید. میرزا صائب (از آنندراج).
بالا کردن آستین و پاچۀ تنبان. (برهان). بالا زدن آستین و پاچۀ تنبان از جهت ساختن کاری. (آنندراج). بالا کردن آستین و بالا کردن پایچۀ تنبان برای شتاب رفتن. (غیاث). برزدن. لوله کردن و نوردیدن سر آستین بسوی شانه: چو شیرینیش از بخت مساعد شده ساقی و برمالیده ساعد. آصف خان جعفر (از آنندراج). چون آمدی به دیر گناه کبیره کن برمال دست و ساعد و انگور شیره کن. سنجر کاشی (از آنندراج). - ساق برمالیده، ساق بالازده: چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید. میرزا صائب (از آنندراج).
مرکّب از: بر + واسیدن، لمس نمودن چیزی و سودن دست به چیزی برای ادراک گرمی و سردی و درشتی و نرمی آن. (آنندراج)، برماسیدن. و رجوع به برماس و برماسیدن و واسیدن شود، کدورت و نقار. (ناظم الاطباء)، سردی. بی مهری. ورجوع به کدوره شود
مُرَکَّب اَز: بر + واسیدن، لمس نمودن چیزی و سودن دست به چیزی برای ادراک گرمی و سردی و درشتی و نرمی آن. (آنندراج)، برماسیدن. و رجوع به برماس و برماسیدن و واسیدن شود، کدورت و نقار. (ناظم الاطباء)، سردی. بی مهری. ورجوع به کدوره شود
رحم کردن. جوانمردی کردن. تفضل کردن. (ناظم الاطباء). رحمت آوردن. رحم کردن. ترحم کردن. عفو کردن. (از یادداشتهای مؤلف) : ببخشای بر نوجوانی ّ من بدین بازوی خسروانی ّ من. فردوسی. ز مردی ببخشای بر جان خویش که هرگزت ناید چنین کار پیش. فردوسی. همی بگسلد زآرزو جان اوی ببخشای بر چشم گریان اوی. فردوسی. مرا نیست این خرم آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست. فردوسی. بر همه گیتی او را بگمار وانگهی بر همه گیتی بخشای. فرخی. ببخشایی تو طوطی را از آن کو می سخن گوید تو گر نیکو سخن گویی ترا ایزد نبخشاید؟ ناصرخسرو. نه از حشمت محتشمان باک دارد نه بر ضعیفی بیچارگان ببخشاید. (از قصص الانبیاء ص 243). که دوستدار من از من گرفت بیزاری بلی و دشمن برمن همی ببخشاید. مسعودسعد. ولی را گر عطا باید عدو را گر خطا افتد خدا و خلق داند کان ببخشد وین ببخشاید. سیدحسن غزنوی. به ولی و عدو عطا و خطا هم ببخشی و هم ببخشایی. سیدحسن غزنوی. که شاها بیش ازینم رنج منمای بزرگی کن بخردان بر ببخشای. نظامی. ببخشایش جانور کن بسیچ بناجانور بر مبخشای هیچ. نظامی. هر که بر خویشتن نبخشاید گر نبخشد کسی برو شاید. سعدی (گلستان). آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد هم ببخشاید چو مشتی استخوان بیند رمیم. سعدی (طیبات). پدر گفت ای پسر ترا در این نوبت فلک یاری کرد... که صاحبدولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید. (گلستان). ای بارخدای عالم آرای بر بندۀ پیر خود ببخشای. سعدی (گلستان). اگربر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم. حافظ. ایا پر لعل کرده جام زرین ببخشا بر کسی کش زر نباشد. حافظ. بر سستی و پیریم ببخشای بر عجز و فقیریم ببخشای. جامی. ، لنگ گردیدن شتر بواسطۀ آزار در سپل: بخصت الناقه (مجهولاً) ، لنگ گردید شتر بواسطۀ آزار در سپل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
رحم کردن. جوانمردی کردن. تفضل کردن. (ناظم الاطباء). رحمت آوردن. رحم کردن. ترحم کردن. عفو کردن. (از یادداشتهای مؤلف) : ببخشای بر نوجوانی ّ من بدین بازوی خسروانی ّ من. فردوسی. ز مردی ببخشای بر جان خویش که هرگزْت ناید چنین کار پیش. فردوسی. همی بگسلد زآرزو جان اوی ببخشای بر چشم گریان اوی. فردوسی. مرا نیست این خرم آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست. فردوسی. بر همه گیتی او را بگمار وانگهی بر همه گیتی بخشای. فرخی. ببخشایی تو طوطی را از آن کو می سخن گوید تو گر نیکو سخن گویی ترا ایزد نبخشاید؟ ناصرخسرو. نه از حشمت محتشمان باک دارد نه بر ضعیفی بیچارگان ببخشاید. (از قصص الانبیاء ص 243). که دوستدار من از من گرفت بیزاری بلی و دشمن برمن همی ببخشاید. مسعودسعد. ولی را گر عطا باید عدو را گر خطا افتد خدا و خلق داند کان ببخشد وین ببخشاید. سیدحسن غزنوی. به ولی و عدو عطا و خطا هم ببخشی و هم ببخشایی. سیدحسن غزنوی. که شاها بیش ازینم رنج منمای بزرگی کن بخردان بر ببخشای. نظامی. ببخشایش جانور کن بسیچ بناجانور بر مبخشای هیچ. نظامی. هر که بر خویشتن نبخشاید گر نبخشد کسی برو شاید. سعدی (گلستان). آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد هم ببخشاید چو مشتی استخوان بیند رمیم. سعدی (طیبات). پدر گفت ای پسر ترا در این نوبت فلک یاری کرد... که صاحبدولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید. (گلستان). ای بارخدای عالم آرای بر بندۀ پیر خود ببخشای. سعدی (گلستان). اگربر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم. حافظ. ایا پر لعل کرده جام زرین ببخشا بر کسی کش زر نباشد. حافظ. بر سستی و پیریم ببخشای بر عجز و فقیریم ببخشای. جامی. ، لنگ گردیدن شتر بواسطۀ آزار در سپل: بخصت الناقه (مجهولاً) ، لنگ گردید شتر بواسطۀ آزار در سپل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
ترحم کنانیدن و شفقت کنانیدن و مرحمت کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، عفو نمودن گناه. (انجمن آرا) (آنندراج). عفو کردن. عفو. تجاوز. (یادداشت مؤلف). درگذشتن از گناه. صرف نظر کردن: خدایا ببخشاگناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا. فردوسی. همی داد مژده یکی را دگر که بخشود بر بیگنه دادگر. فردوسی. ز بس بانگ و فریاد خرد و بزرگ ببخشودشان پهلوان سترگ. (گرشاسب نامه). سپهبد گناهی کجا بودشان ببخشید و از دل ببخشودشان. (گرشاسب نامه). بباید بخشودن بر کسی که تصنیف سازد و از قرآن و تفسیر آن بدین صفت اجنبی و بیگانه باشد. (نقض الفضائح ص 283) ، بخشیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نحل. وهب. هبه. (ترجمان القرآن جرجانی). دادن. هبه کردن. (یادداشت مؤلف). عطا کردن. عطیه دادن: بسر بر نهاد افسر تازیان برایشان ببخشود سود و زیان. فردوسی. ببخشودش آن قوم دیگر عطا که هرگز نکرد اصل گوهر خطا. سعدی. ، دریغ کردن. (یاداشت مؤلف). مضایقه کردن
ترحم کنانیدن و شفقت کنانیدن و مرحمت کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، عفو نمودن گناه. (انجمن آرا) (آنندراج). عفو کردن. عفو. تجاوز. (یادداشت مؤلف). درگذشتن از گناه. صرف نظر کردن: خدایا ببخشاگناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا. فردوسی. همی داد مژده یکی را دگر که بخشود بر بیگنه دادگر. فردوسی. ز بس بانگ و فریاد خرد و بزرگ ببخشودشان پهلوان سترگ. (گرشاسب نامه). سپهبد گناهی کجا بودشان ببخشید و از دل ببخشودشان. (گرشاسب نامه). بباید بخشودن بر کسی که تصنیف سازد و از قرآن و تفسیر آن بدین صفت اجنبی و بیگانه باشد. (نقض الفضائح ص 283) ، بخشیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نحل. وهب. هبه. (ترجمان القرآن جرجانی). دادن. هبه کردن. (یادداشت مؤلف). عطا کردن. عطیه دادن: بسر بر نهاد افسر تازیان برایشان ببخشود سود و زیان. فردوسی. ببخشودش آن قوم دیگر عطا که هرگز نکرد اصل گوهر خطا. سعدی. ، دریغ کردن. (یاداشت مؤلف). مضایقه کردن
بالیدن. نشاءه. شبول، بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به بالیدن شود، سد کردن. مانع ایجاد کردن: بیاورد شاپور چندان سپاه که بر مور و بر پشه بربست راه. فردوسی. ، بسته شدن بواسطۀ یخ و منجمد شدن و افسرده شدن، آماده و مهیا شدن. (ناظم الاطباء) ، بند کردن. مقابل جاری کردن. جلوگیری کردن از حرکت: آب را بربست دست و باد را بشکست پای تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا. خاقانی. تو جملۀ جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم. (سندبادنامه). - دست بربستن، بند برنهادن به دست. به بند کردن دست: یکی را عسس دست بربسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود. سعدی. - بربستن کوس، قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی: بزد نای روئین و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس. فردوسی. ، ساختن. آفریدن: فلک بربستی و دوران گشادی جهان و جان و روزی هر سه دادی. نظامی. ، فراز کردن. مقابل گشودن: زمانی پیش مریم تنگ بنشست در شادی بروی خویش بربست. نظامی. - چشم بربستن، بستن چشم. مجازاً بی توجهی ، نابینائی: جزاول حسابی که سربسته بود وز آنجا خرد چشم بربسته بود. نظامی. چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صد چشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، ربط. ربیط. (منتهی الارب). پیوستن. پیوند دادن. بهم مربوط کردن، فائده برداشتن. منتفع شدن: از او بربست، از او منتفع شد. (آنندراج) : برو جان بابا در اخلاص پیچ که نتوانی از خلق بربست هیچ. سعدی. من چه بربسته ام از لؤلؤی لالای سخن کاش چون لاله دهان سخنم بودی لال. جمال الدین سلمان (آنندراج). با آنکه در میان تو دل بست عالمی کس زان میان بغیر کمر هیچ برنبست. سلمان. ، چیزی به دروغ بکسی نسبت دادن. (یادداشت بخط مؤلف). به دروغ منتسب کردن: اقاله مالم یقل، بربست بر وی سخنی را که او نگفته بود. (منتهی الارب) ، مجازاً کوک کردن و آماده کردن ساز. - رود بربستن، کوک کردن و آماده کردن رود: سرکش بربست رود باربدی زد سرود وز می سوری درود سوی بنفشه رسید. کسائی
بالیدن. نشاءه. شبول، بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به بالیدن شود، سد کردن. مانع ایجاد کردن: بیاورد شاپور چندان سپاه که بر مور و بر پشه بربست راه. فردوسی. ، بسته شدن بواسطۀ یخ و منجمد شدن و افسرده شدن، آماده و مهیا شدن. (ناظم الاطباء) ، بند کردن. مقابل جاری کردن. جلوگیری کردن از حرکت: آب را بربست دست و باد را بشکست پای تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا. خاقانی. تو جملۀ جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم. (سندبادنامه). - دست بربستن، بند برنهادن به دست. به بند کردن دست: یکی را عسس دست بربسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود. سعدی. - بربستن کوس، قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی: بزد نای روئین و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس. فردوسی. ، ساختن. آفریدن: فلک بربستی و دوران گشادی جهان و جان و روزی هر سه دادی. نظامی. ، فراز کردن. مقابل گشودن: زمانی پیش مریم تنگ بنشست در شادی بروی خویش بربست. نظامی. - چشم بربستن، بستن چشم. مجازاً بی توجهی ، نابینائی: جزاول حسابی که سربسته بود وز آنجا خرد چشم بربسته بود. نظامی. چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صد چشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، ربط. ربیط. (منتهی الارب). پیوستن. پیوند دادن. بهم مربوط کردن، فائده برداشتن. منتفع شدن: از او بربست، از او منتفع شد. (آنندراج) : برو جان بابا در اخلاص پیچ که نتوانی از خلق بربست هیچ. سعدی. من چه بربسته ام از لؤلؤی لالای سخن کاش چون لاله دهان سخنم بودی لال. جمال الدین سلمان (آنندراج). با آنکه در میان تو دل بست عالمی کس زان میان بغیر کمر هیچ برنبست. سلمان. ، چیزی به دروغ بکسی نسبت دادن. (یادداشت بخط مؤلف). به دروغ منتسب کردن: اقاله مالم یقل، بربست بر وی سخنی را که او نگفته بود. (منتهی الارب) ، مجازاً کوک کردن و آماده کردن ساز. - رود بربستن، کوک کردن و آماده کردن رود: سرکش بربست رود باربدی زد سرود وز می سوری درود سوی بنفشه رسید. کسائی
برتافتن. تحمل کردن. (یادداشت بخط مؤلف). تاب آوردن. پذیرفتن. از عهده برآمدن: ابوکرب...بر منبر شد و او را (حجاج را) از هزیمت طاهر و طائی خبر داد. حجاج مردمان را بفرمود که ببصره باز شوید که اینجا سپاه برنتابد. (ترجمه طبری بلعمی). چون فتح تمام شد و حذیفه آنجا بنشست تا عمر چه فرماید باز گردد یا پیشتر شود و نهاوند شهری بود خرد اینهمه سپاه برنتابد و بدو نیم شدند. (ترجمه طبری بلعمی). جلالش برنگیرد هفت کشور سپاهش برنتابد هفت گردون. عنصری. چو این نامه بخوانی هرچه زوتر بکن تدبیر شهر آرای دختر که من زین بیش ویرا برنتابم همان چیزی که خواهدمن نیابم. (ویس و رامین). علامت گرمی معده آنست که طعامها و داروهای گرم برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه (افراط طمث) از دفع طبیعت یا از ضعیفی رگها بود که خون را برنتابید باز نباید داشت. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تابستان روزگاری است که تن مردم با گرمی هوا، گرمی و تیزی داروهای قوی برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بر نتابد نهیب بأسش را مرکز خاک و محور چنبر. مسعودسعد. طالعش را شهسواران دان که بار هودجش کوهۀ عرش معلا برنتابد بیش از این. خاقانی. چون روی تو بی نقاب گردد آفاق جمال برنتابد. خاقانی. خاقانی را مکش چو کشتی می دان که وبال برنتابد. خاقانی. تنی کو بار این دل برنتابد بسر باری غم دلبر نتابد. نظامی. همه چیزی زرای کدخدائی سکون برتابد الا پادشائی. نظامی. مخور غم کادمی غم برنتابد چو غم گفتی زمین هم برنتابد. نظامی. نسازد عاشقی با سرفرازی که بازی برنتابد عشق بازی. نظامی. چه جواشیر مقر سریر سلطنت را نشاید و مقام حشم و اتباع او را برنتابد. (جهانگشای جوینی). زلف کان از رعشه جنبد پای بند دل نگردد باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد. سیف اسفرنگ. عبدالملک بگریست و گفت راست میگوئی هرچند دنیا وفادار نیست اما ملک عقیم است و شریک برنمی تابد. (تاریخ گزیده). غم غریبی و غربت چو برنمی تابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم. حافظ.
برتافتن. تحمل کردن. (یادداشت بخط مؤلف). تاب آوردن. پذیرفتن. از عهده برآمدن: ابوکرب...بر منبر شد و او را (حجاج را) از هزیمت طاهر و طائی خبر داد. حجاج مردمان را بفرمود که ببصره باز شوید که اینجا سپاه برنتابد. (ترجمه طبری بلعمی). چون فتح تمام شد و حذیفه آنجا بنشست تا عمر چه فرماید باز گردد یا پیشتر شود و نهاوند شهری بود خرد اینهمه سپاه برنتابد و بدو نیم شدند. (ترجمه طبری بلعمی). جلالش برنگیرد هفت کشور سپاهش برنتابد هفت گردون. عنصری. چو این نامه بخوانی هرچه زوتر بکن تدبیر شهر آرای دختر که من زین بیش ویرا برنتابم همان چیزی که خواهدمن نیابم. (ویس و رامین). علامت گرمی معده آنست که طعامها و داروهای گرم برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه (افراط طمث) از دفع طبیعت یا از ضعیفی رگها بود که خون را برنتابید باز نباید داشت. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تابستان روزگاری است که تن مردم با گرمی هوا، گرمی و تیزی داروهای قوی برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بر نتابد نهیب بأسش را مرکز خاک و محور چنبر. مسعودسعد. طالعش را شهسواران دان که بار هودجش کوهۀ عرش معلا برنتابد بیش از این. خاقانی. چون روی تو بی نقاب گردد آفاق جمال برنتابد. خاقانی. خاقانی را مکش چو کشتی می دان که وبال برنتابد. خاقانی. تنی کو بار این دل برنتابد بسر باری غم دلبر نتابد. نظامی. همه چیزی زرای کدخدائی سکون برتابد الا پادشائی. نظامی. مخور غم کادمی غم برنتابد چو غم گفتی زمین هم برنتابد. نظامی. نسازد عاشقی با سرفرازی که بازی برنتابد عشق بازی. نظامی. چه جواشیر مقر سریر سلطنت را نشاید و مقام حشم و اتباع او را برنتابد. (جهانگشای جوینی). زلف کان از رعشه جنبد پای بند دل نگردد باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد. سیف اسفرنگ. عبدالملک بگریست و گفت راست میگوئی هرچند دنیا وفادار نیست اما ملک عقیم است و شریک برنمی تابد. (تاریخ گزیده). غم غریبی و غربت چو برنمی تابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم. حافظ.
بجوشش آمدن و جوشیدن. (ناظم الاطباء). غلیان. فور. فوران. (ترجمان القرآن) : بر اوج صعود خود بکوشد از حد صعود برنجوشد. نظامی. تو سوز سینۀ مستان ندانی ای هشیار چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی. سعدی.
بجوشش آمدن و جوشیدن. (ناظم الاطباء). غلیان. فور. فوران. (ترجمان القرآن) : بر اوج صعود خود بکوشد از حد صعود برنجوشد. نظامی. تو سوز سینۀ مستان ندانی ای هشیار چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی. سعدی.
تراشیدن قاش از خربزه. از خربزه و هندوانه قاش بریدن. قطع نمودن گریبان پیراهن و مانند آن. (از آنندراج). از پیراهن درزه یقه بریدن. قطعه کردن و بخش کردن خربوزه و بریدن یقۀ قبا و پیراهن. (ناظم الاطباء)
تراشیدن قاش از خربزه. از خربزه و هندوانه قاش بریدن. قطع نمودن گریبان پیراهن و مانند آن. (از آنندراج). از پیراهن درزه یقه بریدن. قطعه کردن و بخش کردن خربوزه و بریدن یقۀ قبا و پیراهن. (ناظم الاطباء)
تراویدن. (یادداشت مؤلف) : تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست خون جگرم بدیده برجوشیده ست شیری که بکودکی لبم نوشیده ست اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست. عسجدی، مهار و آن ریسمانی است که در بینی گاو گذرانند، مهمیز. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (ناظم الاطباء) : آنچه شیر از سروی اوست به بیم و آنچه بینی شیر از اوست به برس. سوزنی
تراویدن. (یادداشت مؤلف) : تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست خون جگرم بدیده برجوشیده ست شیری که بکودکی لبم نوشیده ست اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست. عسجدی، مهار و آن ریسمانی است که در بینی گاو گذرانند، مهمیز. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (ناظم الاطباء) : آنچه شیر از سروی اوست به بیم و آنچه بینی شیر از اوست به برس. سوزنی