جدول جو
جدول جو

معنی برش - جستجوی لغت در جدول جو

برش
خوراک آب دار که با گوشت، برگ کلم، گوجه فرنگی و بعضی چیزهای دیگر تهیه می شود
تصویری از برش
تصویر برش
فرهنگ فارسی عمید
برش
بریدن، بریدن پارچه طبق اندازۀ معیّن، برای دوختن پارچه، قاچ خربزه یا هندوانه، کنایه از لیاقت و شایستگی در انجام کار، تیز بودن، برندگی، کنایه از مقطعی از زمان
تصویری از برش
تصویر برش
فرهنگ فارسی عمید
برش
(اَ زَ / زِ)
معجونی مکیف و مقوی که از افیون و اجزاء چند دیگر کنند بقوام عسل و سطبرتر. معجونی مرکب از بعض مخدرات و ادویۀ دیگر که به پیران تجویز می کردند. (یادداشت مؤلف).
- نسخۀ برش، یانسخه های برش، سیاهۀ اجزای مرکب کننده این معجون مکیف مقوی
گل. گل اخری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
برش
(بَ رَ)
خجکهای سیاه و سپید بر اسب بخلاف رنگ آن. (منتهی الارب) (از آنندراج). نقطه های سپید و سیاه که بر اندام اسب باشد یا نقطه هایی که برنگ مخالف رنگ سایر اعضا باشد: مدنر، اسب با خجکها زائد از برش. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
برش
(بَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. سکنۀ آن 346 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، بهم برآمدن. دگرگون احوال شدن. متغیر شدن:
بهم برشد از آن شیر شکاری
که پنهان چون شوم از پیش یاری.
نظامی.
، ساطع شدن: نوری دید که از زمین بر آسمان همی برشد. (تاریخ سیستان) ، رسیدن:
همی برشد آوازشان تا دو میل
به پیش سپاه اندرون کوس پیل.
فردوسی.
و نیز رجوع به شواهد معنی اول همین لغت شود، برگشتن: تا تبذیر کردن مال و تدبیر کردن بد دل بخردان از او برشد. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
برش
(بَ رَ)
بش. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). موی قفای اسب. فش. کاکل اسب. (از برهان). مؤلف نویسد: در جای دیگر این کلمه راندیده ام و ممکن است سهو کاتب لغت نامۀ اسدی باشد
لغت نامه دهخدا
برش
(بُ)
قسمی آبگوشت که از کلم برگ و گوشت گاو و ترب و گوجه فرنگی کنند. (یادداشت مؤلف) ، گوشت را بریدن و پاره پاره کردن: برشق اللحم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
برش
(بُ)
جمع واژۀ ابرش. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به ابرش شود
لغت نامه دهخدا
برش
(بُ رِ)
اسم مصدر است از بریدن. بریدن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
برش
بریدن، تکه بریده شده از چیزی خال روی ناخن یا پوست بدن انسان خال روی ناخن یا پوست بدن انسان
فرهنگ لغت هوشیار
برش
((بُ))
خوراک آبداری از گوشت، کلم، چغندر و احیاناً هویج. نوعی سوپ روسی
تصویری از برش
تصویر برش
فرهنگ فارسی معین
برش
((بُ رِ))
بریدن، بریدگی، کنایه از زرنگی، کاردانی و توانایی زیاد در انجام کاری، روش بریدن پارچه متناسب با لباس مورد نیاز
تصویری از برش
تصویر برش
فرهنگ فارسی معین
برش
برش، قطع، کات (Cut) در هنگام فیلمبرداری به فرمانی از سوی کارگردان یا افراد مرتبط برای قطع کار دوربین صدا و بازی معمولا پس از برداشت کامل نما یا عدم رضایت کارگردان از نماهای فیلمبرداری شده گفته می شود،
کات در تدوین فیلم به معنی انتقال از نمایی به نمای دیگر برای اندازه سازی نما به لحاظ زمانی مکانی و حرکتی که با بریدن (Cutting) بخشهایی از نگاتیوهای برداشت شده و چسباندن (Joining) آنها به هم حاصل میشود.
تغییر ناگهانی از نمایی به نمای دیگر و عمل برش زدن فیلم در روی میز تدوین،
، کات به عنوان یکی از ابزارهای اصلی در دست کارگردان و تدوین گر، نقش بسیار مهمی در روایت داستان و خلق احساسات مختلف در مخاطب دارد.
تصویری از برش
تصویر برش
فرهنگ واژه فارسی سره
برش
مقطع
تصویری از برش
تصویر برش
فرهنگ واژه فارسی سره
برش
بریدگی، شکاف، بریده، تقطیع، جدایی، فصل، قطع، قاش، قاچ، کارآیی، توان، برایی، قاطعیت، تیزی، بریدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برش
صوتی برای نگه داشتن اسب، تحریک کردن سگ و راندن مرغ، بزن، با شدت و پیاپی بزن، با چوب بزن، امر به زدن درختان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابرش
تصویر ابرش
اسبی که خال های مخالف رنگ خود خصوصاً سرخ و سفید داشته باشد، کنایه از رنگارنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
نام یکی از خوشنویسان خط عرب. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ / شُو)
آسانسور. (یادداشت بخط مؤلف). بررو، هلاک شدن. (یادداشت مؤلف) ، معدوم گشتن. (یادداشت مؤلف). از میان بشدن. نیست شدن. نابود شدن. از میان رفتن: گاومیری خوار برطرف شده است.
دردا که درد من بدوا برطرف نشد
از جانم این بلا بدعا برطرف نشد
جان رفت همچنان به بلا مبتلاست دل
ما برطرف شدیم و بلا برطرف نشد
زارم نمیکشی چه شد آئین جور را
این نیز هم چو رسم وفا برطرف نشد
میخواست با خیال تو دل دوش خلوتی
آمدشدنسیم صبا برطرف نشد
یک مو فروگذاشت نکرد از دوا طبیب
بیماری شریف چرا برطرف نشد؟
ملا شریف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ شُ)
برقع. (آنندراج) (منتهی الارب) ، ناقص. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(بَ رُ)
پشم نرمی را گویند که از بن موی بز روید و آن را به شانه برآورده بتابند و از آن شال ببافند و آنرا کلغر نیز خوانند. (جهانگیری) :
یارم ز سفر آمد دیدم که برشم آورد
چون نیک نگه کردم میش آمد و پشم آورد.
سعدی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
دهی است از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنۀ آن 125 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، جایی در ریگستان که گیاه نرویاند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
شکنجه و معصر.
لغت نامه دهخدا
(بِ شِ)
برشاع. مرد گول دفزک بدنما و بدخو. (از منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به برشاع شود
لغت نامه دهخدا
(بُ شَ)
برش. خجکهای سیاه یا سپید بر اسب بخلاف رنگ آن.
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
برشته. چیزی را گویند که در روغن بریان کرده باشند. (برهان) (هفت قلزم). بریان. (ضیاء).
- نیم برشت، نیم تف داده. نیم برشته که در روغن گداخته یکی دو تاب دهند تا اندکی رنگ بگرداند نه چندانکه سرخ و برشته شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
دهی است از دهستان حومه بخش رامسر شهرستان شهسوار. سکنۀ آن 250 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
خجکدار (خجک خال گونهای از اسپان رخش چپار اسپی را گویند که گل های سیاه یا رنگی جز رنگ خود بر پوست داشته باشد زیوری از زیورهای اسب رخش چپار ملمع اسب که نقطه های خرد دارد. اسبی که بر اعضای او نقطه ها باشد مخالف رنگ اعضا اسب که موی سرخ و سیاه و سفید دارد آنکه رنگ سرخ و سفید در هم آمیخته دارد. یا مکان ابرش. آنجای که گیاهان رنگارنگ و بسیار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشن
تصویر برشن
داردوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشا
تصویر برشا
مردم گروزه، پرگیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشم
تصویر برشم
روی پوش روپوشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشه
تصویر برشه
سپیدک خجک ناخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرش
تصویر ابرش
اسبی که در پوستش لکه هایی غیر از رنگ اصلی اش وجود داشته باشد، زیوری از زیورهای اسب
فرهنگ فارسی معین
برشته، خیلی خشک
فرهنگ گویش مازندرانی
ریسیده شده، تابیده شده، آمیخته شده
فرهنگ گویش مازندرانی