جدول جو
جدول جو

معنی بردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بردیدن
از راه به طرفی شدن، دور گردیدن از سر راه، برگردیدن، برای مثال همت بلنددار که با همت خسیس / چاووش پادشاه براند تو را که «برد!» (مولوی۲ - ۲۲۷)، بردابرد
تصویری از بردیدن
تصویر بردیدن
فرهنگ فارسی عمید
بردیدن
(نَ تَ)
از کلمه ’برد’ که بمعنی ’دور شو’ است ساخته شده و بهمان معنی است. از راه بطرفی شدن. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). رجوع به برد شود، مالۀ بنایان که بدان کاهگل و گچ بر دیوار مالند. (برهان). (ناظم الاطباء). رجوع به برز شود، زیبائی. (غیاث اللغات از جهانگیری) (برهان). برز. (ناظم الاطباء). معشوقی. (برهان) ، بلندبالای مردم و تنه درخت. (برهان). بلندی بالای مردم و تنه درخت. (ناظم الاطباء). مطلق بلندی. (برهان). (ناظم الاطباء). و رجوع به برز شود، در برخی لهجه های کردی بمعنی بلند است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بردیدن
از سر راه دور شدن
تصویری از بردیدن
تصویر بردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بردیدن
((بَ. دَ))
دور گشتن از راه اصلی
تصویری از بردیدن
تصویر بردیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
به هم زدن و از میان بردن یک شرکت، حکومت و مانند آن، برهم پیچیدن و جمع کردن بساط و دستگاهی، دانه دانه برداشتن چیزی از روی زمین، برگزیدن و برداشتن چیزهای مرغوب و پسندیده از میان تودۀ چیزی، دانه چیدن مرغ از روی زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردمیدن
تصویر بردمیدن
دمیدن، وزیدن باد، پف کردن و باد کردن در چیزی، روییدن و سر از خاک درآوردن گیاه، طلوع کردن، سر زدن آفتاب، پدیدار گشتن، خروشیدن، خود را پرباد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزیدن
تصویر برزیدن
کاری را پیاپی کردن، مواظبت و مداومت در کاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردیدن
تصویر گردیدن
دور زدن، چرخیدن، گشتن، برای مثال بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان / به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم (سعدی۲ - ۵۱۵)، تغییر کردن، شدن، برای مثال نگردم از تو تا بی سر «نگردم» / ز تو تا درنگردم بر نگردم (نظامی۲ - ۲۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندیدن
تصویر بندیدن
بستن، چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن، بند کردن، سفت شدن، افسردن، منجمد شدن، منجمد ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ کَ دَ)
پهلوی گرتیتن، وشتن، اوستا ’ورت’، هندی باستان ’ورتت’، ورت [گردیدن، چرخیدن] ، کردی ’گروان’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تطوف. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). دوران. (منتهی الارب). گشتن. دور زدن. استداره. چرخیدن:
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.
شهید بلخی.
و شهر حلب یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم).
خوی هر کسی در نهان و آشکار
بگردد چو گردد همی روزگار.
اسدی (گرشاسب نامه).
کاین سفله جهان بگرد آن گردد
کو روی ز روی او بگرداند.
ناصرخسرو.
گرم سنگ آسیابر سر بگردد
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد.
نظامی.
بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
بهر جفا که توانی که سنگ زیرینم.
سعدی.
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان.
سعدی (طیبات).
- سر کسی گردیدن، قربان و صدقه او رفتن. بلاگردان او شدن. دور کسی گردیدن.
رجوع به ترکیب ’گرد سر کسی گردیدن (گشتن)’ ذیل ’گر’ شود:
سرت گردم ای مطرب خوبروی
که مرغوله مویی و مرغوله گوی.
ظهوری (از مجموعۀ مترادفات ص 298).
، گشتن. گردش. حرکت کردن. سپری کردن:
بر اینگونه گردد همی چرخ پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر.
فردوسی.
چو پیروز گشتی بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند.
فردوسی.
از جود در جهان بپراکند نام تو
گردد همی سپهر سعادت به کام تو.
منوچهری.
، راه پیمودن: پس یکسال میگردیدند [تا] آنجا که امروز بغداد است اختیارکردند. (مجمل التواریخ و القصص).
چه دانی که گردیدن روزگار
به غربت بگرداندش در دیار.
سعدی.
، شدن. گشتن:
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد کمیز.
رودکی.
بخیزد یکی تند گرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نفام.
دقیقی.
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.
شاکر بخاری.
خردمند گوید که در یک سرای
چو فرمان دو گردد نماند بجای.
فردوسی.
که ز تأثیر چشمۀ خورشید
سنگ خارابه کوه زر گردد
گرچه آب است قطرۀ باران
چون به دریا رسد گهر گردد.
عبدالواسع جبلی.
، برگشتن. دور شدن. اعراض. انحراف حاصل کردن. منحرف شدن:
سیاوش بدو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگرداد بخت.
فردوسی.
نداریم چاره در این بند سخت
همانا که از ما بگردید بخت.
فردوسی.
نهانی چرا گفت باید سخن
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن.
فردوسی.
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی.
فردوسی.
بگردند یکسر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا.
فردوسی.
نباید که گردی تو ای خوب کیش
ز پیمان و عهد و ز گفتار خویش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نگردم از تو تا بی سر نگردم
ز تو تا در نگردم برنگردم.
نظامی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی (طیبات).
من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی.
سعدی (طیبات).
، تغییر یافتن. تحول. تقلب. دیگرگون شدن:...و از پس آن کاری از آن بزرگتر نیفتاد که تاریخ بگردانیدی و هرگز نباشد که این تاریخ بگردد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
ای دوست بصد گونه بگردی بزمانی
گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی.
فرخی.
گوشت فربه زودبه صفرا گردد. (الابنیه عن حقایق الادویه). اخلاص ورزم و شکست نیارم و بر یک حال باشم و نگردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). و تمکین آن باشد، که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد. (تاریخ بیهقی).
بدان کز همه چیزها آشکار
سبکتر بگردد دل شهریار.
اسدی.
همی گرددت هر زمان رنگ روی
ز پیراهنت بردمیده ست موی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردید از حالی به حالی دون یا والا.
ناصرخسرو.
و سخن میگفت از قضا وقدر که به هیچ چیز نگردد. (قصص الانبیاء ص 170). بشرحافی گفتی ای قرّایان سفر کنید تا پاک شوید که آب که یکجای ماند بگردد. (کیمیای سعادت).
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز.
مسعودسعد.
هرگز حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد. (نوروزنامه). وزیر گفت من به یک حاجت آمده بودم، اما مسئله بگردید و حاجت به سه شد. (مجمل التواریخ والقصص). چون هارون بخواند [نوشتۀ یحیی بن خالد را] لونش بگردید. (مجمل التواریخ و القصص).
چو مردم بگرداند آیین و حال
بگردد بر او سکۀ ملک و مال.
نظامی.
یکی صورتی دید صاحب جمال
بگردیدش ازشورش عشق حال.
سعدی.
طالب آن است که از شیر نگرداند روی
تا نباید که به شمشیر بگردد رایت.
سعدی.
از طعنۀ رقیب نگردد عیار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز.
حافظ.
، فاسد شدن: و گفت: عارف آن است که هرگز طعام وی نگردد، هر دم خوشبوی تر بود. (تذکره الاولیاء عطار)، منتقل شدن. از جایی به جایی شدن. سفر کردن:
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه.
شهید بلخی.
و ایشان [تغزغزیان] به تابستان وزمستان از جای بجای همی گردند بر گیاه خوارها و هواهایی که خوشتر بود. (حدود العالم). و میگردند [خرخیزبان] بر آب و گیاه و هوا و مرغزار... (حدود العالم).
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.
منجیک.
قزل گفت چندین که گردیده ای
چنین جای محکم کجا دیده ای.
سعدی (بوستان).
، سیر و گردش کردن. تفرج. تماشا:
میان باغ حرام است بی تو گردیدن
که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن.
سعدی.
، منقسم شدن.منشعب شدن. مشتق شدن: و شمشیر چهارده گونه است: یکی یمانی، دوم هندی... و باز این انواع به دیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه).
، سرنگون شدن. سرازیر شدن:
نماند به فرزند من نیز تخت
بگردد ز تخت و سر آیدش بخت.
فردوسی.
و طایر اقبال تو مکسورالقلب و مقصوص الجناح از اوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد گردید. (مرزبان نامه)، پیچیدن. لغزیدن:
چون بگردد پای او در پایدان
آشکوخیده بماند همچنان.
رودکی.
، روی آوردن. متوجه شدن:
چنین گفت رستم که گردان سپهر
ببینیم تابر که گردد به مهر.
فردوسی.
خدای تعالی... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گردید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی).
توحید تو تمام بدو گردد
دانستی ار تو واحد یکتا را.
ناصرخسرو.
، جستجو کردن. تفحص کردن:
یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله.
سعدی (بوستان).
، تصفح. ورق ورق زدن اوراق کتاب را.
- از فرمان کسی گردیدن، سر پیچیدن. نافرمانی. روتافتن:
کسی گو بگردد ز فرمان ما
بپیچد دل از رای و پیمان ما.
فردوسی.
- بازگردیدن، مراجعت کردن. برگشتن: و آن کارها مانده است و اندیشه مند بودند که بازگردد یا نه. (تاریخ بیهقی). که وی [آلتونتاش] را به بلخ برده آید... تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی).
کز در بیدادگران بازگرد
گرد سراپردۀ این راز گرد.
نظامی.
هرکه طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ
وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر.
سعدی.
- ، منتهی شدن. انجامیدن:
بدو هفت گردد تمام و درست
بدان بازگردد که بود از نخست.
فردوسی.
گفتم... که چه میباید نبشت، گفت [مسعود] ... آنچه به فراغ دل بازگردد. (تاریخ بیهقی).
- باهم بگردیدن، با یکدیگر جنگ کردن و گلاویز شدن: تو هم این ساعت از لشکر خویش بیرون آی تا با هم بگردیم تا دست که را بود. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). فردا میعاد است که بیائیم و هر دو لشکر برابر بایستند و من و تو هر دو با هم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). بیرون آی تا من از میان لشکر بیرون آیم و هر دو با هم بگردیم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی).
- برگردیدن، اعراض. تجاوز. میل:
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش.
سعدی.
- در دل گردیدن یا گذشتن،خطور کردن: گفت: بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یافتنه که بپای شد، غزوی کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
هرچه در سر نباشدش آن نیست
هرچه در دل بگرددش آن باد.
مسعودسعد.
- دل گردیدن، متنفر شدن. مکدر شدن: و دیگران... و حدیث عباسه... تا رشید را دل بگردید. پس رشید همه را بفرمود گرفتن و جعفر را بکشت. (مجمل التواریخ و القصص).
- روزگار برگردیدن، تحول و تغییر زمانه. بخت برگشتن:
کس این کند که ز یار و دیار برگردد
کند هرآینه چون روزگار برگردد.
سعدی.
- سر گردیدن، گیج خوردن. گیج افتادن:
دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود
سرش نگردد از این آب کند و کورۀ خر.
عنصری.
سر همی گرددم زاشک دو چشم
همه تن در میان در دور است.
مسعودسعد.
- گرد کسی و چیزی گردیدن، در اطراف آن گشتن:
کسی کو نهد دل به مشتی گیا
نگردد به گرد تو چون آسیا.
نظامی.
- ، متوجه و ملازم آن بودن.
به گرد دروغ ایچگونه مگرد
چو گردی بود بخت را روی زرد.
فردوسی.
- گردیدن زبان یا زبان گردیدن، گردش زبان. سخن گفتن، مجازاً توانا بودن و برنگردیدن زبان، قادر به سخن گفتن نشدن:
چو کوشیدم که حال خودبگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.
بخاری.
سخنوران و ستایشگران گیتی را
همی نگردد جز بر مدیح خواجه زبان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ سَ)
دویدن است در همه معانی، رسیدن و آمدن. (آنندراج) (برهان) :
چون در او آثار مستی شد پدید
یک مرید او را در آن دم بررسید.
مولوی.
و رجوع به رسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ ثَ)
روییدن و سبز شدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سر زدن از خاک:
همی هر زمان نو برآرد بری
چو آن شد کهن بردمد دیگری.
اسدی (گرشاسب نامه ص 108).
کاش از پی صدهزارسال از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی.
خیام.
گیاهی بردمد سروی بریزد
چه شاید کرد رسم عالم این است.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
چو لحن سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بردمیدی.
نظامی.
- بردمیدن پوست، رستن آن. پوست تازه پدید آمدن بر اندام:
پوست را بشکافت پیکان را کشید
پوست تازه بعد از آنش بردمید.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه. سکنۀ آن 213 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ کَ)
دریدن:
بزد بر کمربند گردآفرید
زره بر تنش یک بیک بردرید.
فردوسی.
رجوع به دریدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ کَ دَ)
ورزیدن است که مواظبت و مداومت کردن باشد در کاری. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). عمل کردن به. (یادداشت مؤلف) : المحالمه، با کسی حلم برزیدن. (المصادر زوزنی). التحنف، دین حنفی برزیدن. (المصادر زوزنی) : و امروز فرزندان او (کیا کوشیار) اندر نواحی قم مقام دارند و علم نجوم برزنند و بنده ایشان را بشهر قم دید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر اندر کاری است که پسندیده و ستوده باشد چون مکارم اخلاق برزیدن و علم آموختن و مانند این نبض صغیر باشد و حرکت چشم بر حال اعتدال. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). قطب الدین علی و امیر الائمه قاسم و زید روزگار در طلب قوت حلال و برزیدن علم همی گذراند. (تاریخ بیهق). و امانت برزد در گفتن و نوشتن. (تاریخ بیهقی از تاریخ بیهق) (یادداشت مؤلف). روباه بر آن ضررمصائب نمود و بر آن بلا و عنا جلادت برزید. (سندبادنامه ص 328). تصبر و اصطبار میبرزید... (سندبادنامه ص 329). چون برزگری بود که تخم در زمین پراکند و در تعهدبازو و قوت آب دادن غفلت برزد. (سندبادنامه ص 33 و 34).
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
رسیدن. وصل. (یادداشت مؤلف) :
میوه اش نارسیده می برسد
زانکه بی برگ بر سر راه است.
امامی هروی.
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ ضَ)
برچدن. چیدن. رجوع به چیدن و برچدن شود، گردآلود شدن هوا بمناسبت ازدحام و تجمع مردم یا لشکر:
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد.
فردوسی.
ز ره گرد برخاست وز شهر جوش
ز مهره فغان وز تبیره خروش.
اسدی.
، برآمدن. فراغت یافتن از کاری:
و چون از دبیرستان برخاستیم و مدتی برآمد... ما را ولیعهد خویش کرد. (تاریخ بیهقی).
- برخاستن برچیزی، با قبول امری از انجمنی متفرق شدن. با تعهدی و دادن قولی ترک مجمعی کردن: اکنون این سر نهفته دارید تا ما تدبیر کار کنیم و بر این برخاستند. (فارسنامۀ ابن بلخی).
- برخاستن به،اقدام به. (یادداشت مؤلف)، برخاستن از چیزی و از سر چیزی برخاستن، ترک کردن آن. (آنندراج). دل برکندن از آن: اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن کاری دشوارست. (کلیله و دمنه)، صرف نظر کردن. درگذشتن: حضرت خلافت را شرم آمد و عاطفت فرمود و از سر گناهان وی که کرده بود برخاست. (تاریخ بیهقی).
از سر آن برتوانی خاست تو
کژنشین با من بگو این راست تو.
عطار.
ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست. (گلستان سعدی).
- برخاستن از بیماری، شفا یافتن. خوب شدن. به شدن از بیماری. (یادداشت مؤلف) :
تا میر ببلخ آمد با آلت و عدت
بیمار شده ملکت برخاست زبیماری.
منوچهری.
- برخاستن قیامت، آشکار شدن آشوب و فتنه. غوغا بپا شدن:
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
چون نشست او قیامتی برخاست.
نظامی.
- ، بپا خاستن معشوقه بناز.
- برخاستن لرز از استخوان، سخت لرزیدن و ترسان شدن:
بر دل من کمان کشید فلک
لرز تیرم ز استخوان برخاست.
خاقانی.
، طلوع کردن. سر زدن. برآمدن. بیدار شدن. (ناظم الاطباء) :
گرانمایه شبگیر برخاستی
زبهر پرستش بیاراستی.
فردوسی.
چو برخاست از خواب با موبدان
یکی انجمن کرد با بخردان.
فردوسی.
چو برخاست از خواب شد تندرست
بباغ اندر آمد سر و تن بشست.
فردوسی.
، بالا آمدن. برجسته شدن. نهود. (منتهی الارب). متورم شدن: چون چشم افشین بر من فتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست. (تاریخ بیهقی). و برخاستن چشم و تیزی و سرخی نشان آن باشد که خلطی گرم و بد بر دماغ برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، روئیدن و نمو کردن. (ناظم الاطباء). حاصل شدن. نتیجه دادن:
شاها ز می گران چه خواهد برخاست
وز مستی بی کران چه خواهد برخاست
شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پیش
پیداست کزین میان چه خواهد برخاست.
نورالدین زیدری.
، علم شدن. رسیدن. (آنندراج). بمنصب و جاه و مقام رسیدن. (یادداشت مؤلف). نشأت کردن. (یادداشت مؤلف) :
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
لبیبی.
نامها و عدد ایشان با نام افراسیاب که در میانه عاریتی است زیرا که از ترکستان برخاسته است مدتی که خروج کرده بود پس از منوچهر یازده پادشاه... (فارسنامۀ ابن بلخی)، وزیدن. وزیدن گرفتن:
بیفکند دستش بشمشیر تیز
یکی باد برخاست چون رستخیز.
فردوسی.
، حرکت کردن، برانگیختن، اغوا کردن، طغیان کردن. خروج کردن. مدعی شدن. دعوی کردن. قیام کردن. بیرون آمدن بر. شورش کردن. بمخالفت قیام کردن. برمخالفت برآمدن. (ناظم الاطباء) : مروان بن محمد بن نجران برخاست و گفت خلافت مراست و از آنجا بحمص آمد. (تاریخ سیستان). اول سپاهی که بفرستاد این بودکه محمد بن عبید... و پسران حیان آنجا برخاسته بودند سپاه صالح آنجا آمد و ایشان هزیمت کردند. (تاریخ سیستان). اندرین میانه جولاهه ای برخاست از نواحی اوق... و گروهی با او جمع شدند از غوغا. (تاریخ سیستان). آنجا مردی برخاست... نام وی محمد بن شداد... و مرزبان المجوس با گروهی بزرگ بدو پیوسته. (تاریخ سیستان).
- برخاستن برکسی، بر او شوریدن: تا مردان قسطنطین... بروی برخاستند و بکشتندش. (مجمل التواریخ)، بهیجان آمدن. (ناظم الاطباء).
- برخاستن دل، بهیجان آمدن آن. (یادداشت مؤلف) :
ز آرزوی روی او دلهای ما برخاسته ست
چند خواهد داشتن دلهای ما را این چنین.
فرخی.
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می زمیخانه بجوش آمد می باید خواست.
حافظ.
، پیدا شدن. (آنندراج). پدید آمدن.ظاهر شدن. ظهور کردن: و حسن را چون زهر دادند خواستند که او را پیش پیغامبر دفن کنند خلاف برخاست. (مجمل التواریخ).
بسی فال از سر بازیچه برخاست
چو اختر میگذشت آن فال شد راست.
نظامی.
ز باریدن ابر همچون تگرگ
ز هر گوشه برخاست طوفان مرگ.
سعدی.
- برخاستن سیل، جاری شدن آن:
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن.
منوچهری.
، بقضاء حاجت شدن. (یادداشت مؤلف). برنشستن. دفع فضول از مخرج فرودین کردن: اما زحیر راستین آن است که مقعد بگراید زودازود و تقاضای برخاستن همی باشد و هرگاه که برخیزد چیزی اندک جدا شود چندانکه از مرغی جدا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یا آماسی بود در این روده و بسبب گرانی آماس پیوسته آرزوی برخاستن پدید می آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، مهیا وحاضر شدن. آماده شدن:
خود تو آماده بدی برخاسته
جنگ او را خویشتن آراسته.
رودکی.
، در پیوستن. (یادداشت بخط مؤلف) :
دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
رده برکشیدند و برخاست جنگ.
اسدی.
، افزون کردن، افراشته شدن، افروخته شدن. (ناظم الاطباء).
- برخاستن بازار، بپا شدن بازار:
چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی.
فردوسی.
، موقوف کردن مجلس، آرام ایستادن، توقف کردن. (ناظم الاطباء)، نسخ شدن. منسوخ گشتن. منسوخ شدن. برافتادن. ور افتادن: و مهتران قریش حجاج را طعام دادندی چون پیغمبر صلی اﷲعلیه وآله و سلم آمد آن رسم برخاست. (ترجمه طبری بلعمی). اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی. (گلستان سعدی)، معدوم شدن. نیست شدن: بعد از او روزگاری دراز بگذرد آنگه جهان برخیزد و برخاستن جهان را علامتهاست گفت چه علامت است گفتند یکی آنکه آفتاب از غرب برآید و دابهالارض بیاید... (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)، از میان رفتن: مردی از خوارج... بخراسان و کرمان تاختنها همی کند. همه عمال آن ناحیت را بکشت و دخل برخاست و یک درم و یک حبه از خراسان و سیستان و کرمان بدست نمی آید. (تاریخ سیستان).
راحت از راه دل چنان برخاست
که دل اکنون زبند جان برخاست.
خاقانی.
، دور شدن. برطرف گشتن. (آنندراج). از میان رفتن. مرتفع شدن. رفع شدن. زایل شدن. سلب شدن:
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان پاسبانی.
فرخی.
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن.
فرخی.
و کبوتر را بفرستاد (نوح نبی) تا خبر آورد نزدیک وی که عذاب برخاست و آب کمتر شد. (تاریخ سیستان). همه یک دل و یک نهاد شدند و تشویش از میانه برخاست. (تاریخ سیستان). و کار خلافت بر وی قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف برخاست. (تاریخ بیهقی). همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. (تاریخ بیهقی).
حجت و امر خدایست ای پسر بر مرد عقل
امر ازو برخاستی گر عقل از او برخاستی.
ناصرخسرو.
آن قحط برخاست و فراخی پدید آمد یوشع بر منبر برآمدو پندها دادشان. (قصص الانبیاء). پس چون خیانت در میان آمد و مردم بصلح نماندند آن اعتماد برخاست. (فارسنامۀ ابن بلخی). گفتندی هرکه راز ملک نگاه ندارد اعتماد از او برخاست. (نوروزنامه). اهل دیه مر این دیه را بخریدند تا این ضریبه از ایشان برخاست و آن مال باز بدادند. (تاریخ بخارای نرشخی).
خبر دادند خسرو را چپ و راست
که از ره زحمت آن خار برخاست.
نظامی.
چون یافت غریو را بهانه
برخاست صبوری از میانه.
نظامی.
گر حجاب از جانهابرخاستی
گفت هر جانی مسیح آساستی.
مولوی.
پس آنگه هریکی را از اطراف بلاد حصۀ مرضی معین کردتا فتنه بنشست و نزاع برخاست. (گلستان).
فرق شاهی و بندگی برخاست
چون قضای نبشته آمد پیش.
سعدی.
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح ازو برخاست.
سعدی.
مرا به شد آن زخم برخاست بیم
ترا به نخواهد شد الا بسیم.
سعدی.
یافتندش در آن گواهی راست
مهر بنشست و داوری برخاست.
سعدی.
روز و شب چون خونیان دارم بزیر تیغ جای
تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته ست.
صائب.
شواهدی چند از این مصدر و ترکیب های آن ذیل ’خاستن’ آمده است. رجوع به خاستن و ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ تَ / تِ اُ دَ)
بستن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح موسیقی) نام قدیم یکی از پرده ها. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
ساخته شدن، گرفتگی گلو از غصه و عروض مصیبتی. (ناظم الاطباء) ، غم شدیدی که منجر به گریۀ متوالی میشود. (فرهنگ نظام).
- بغض کسی ترکیدن، از شدت تأثر بگریه افتادن
لغت نامه دهخدا
(تِ پَ لَدَ)
دیدن:
نخست آتش دهد چرخ آنگهی آب
به حال تشنگان در بین و دریاب.
نظامی.
رجوع به دیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
تفتیش کردن. (زمخشری). (یادداشت بخط مؤلف). پرخیدن. (زمخشری).
لغت نامه دهخدا
تصویری از برسیدن
تصویر برسیدن
وصل، رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
برگزیدن، منتخب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخیدن
تصویر برخیدن
نصب گوهر بر طلا و نقره، تفتیش کردن، بیرون کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردادن
تصویر بردادن
میوه دادن، ثمر دادن، نتیجه دادن، حاصل دادن
فرهنگ لغت هوشیار
دمیدن نفس دمیدن، طلوع کردن (ستارگان)، پدید شدن (صبح سپیده)، سخن گفتن، غضبناک شدن قهر آلود گردیدن، روییدن سبرشدن
فرهنگ لغت هوشیار
مواظبت کردن برکاریمداومت کردن برامری کاری را پیاپی انجام دادن ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندیدن
تصویر بندیدن
بستن، قید کردن مقید کردن، حبس کردن زندان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردیدن
تصویر گردیدن
دور زدن، گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
((~. دَ))
دانه چیدن، برگزیدن، جمع کردن، تعطیل کردن، منحل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردیدن
تصویر گردیدن
((گَ دَ))
گشتن، شدن، چرخیدن، تغییر یافتن، تحول یافتن، حرکت کردن، راه پیمودن، متوجه بودن، روی آوردن، مقابله کردن، نبرد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردمیدن
تصویر بردمیدن
((~. دَ دَ))
دمیدن، طلوع کردن، پدید شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برزیدن
تصویر برزیدن
((بَ دَ))
مواظبت کردن بر کاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
منحل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بردمیدن
تصویر بردمیدن
طلوع
فرهنگ واژه فارسی سره