جدول جو
جدول جو

معنی بردویه - جستجوی لغت در جدول جو

بردویه
(بُ یَ)
نام یکی از لغویین و نحویین است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برزویه
تصویر برزویه
(پسرانه)
طبیب مشهور انوشیروان و مترجم کلیله ودمنه از هندی به پهلوی، نام پزشک نامدار ایرانی که کتاب کلیه و دمنه را در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی از هند به ایران آورد (نگارش کردی: بهرزویه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادرویه
تصویر بادرویه
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنگان، ترنجان، بادرونه، بادرنجبویه
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
شهری با جمعیت 75376 تن در جنوب بنگال غربی هند. معابدمتعدد و کاخ زیبایی دارد. (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
قیصر ملقب به بانویه. محدثه بود و از ابوالخیر باغبان روایت کرده است و بسال 607 هجری قمری درگذشته. (از اعلام النساء ج 4 ص 225)
نام مادر ابواسحاق ابراهیم بن شهریار کازرونی از متصوفۀ معروف قرن پنجم است. (شیرازنامه ص 105 از تاریخ عصر حافظ ص 138)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
باکو. بادکوبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به باکوشود، مردی که در زمین زراعت به او اعتماد کرده شود. (یادداشت مؤلف) ، در تداول مردم قزوین، آستین: بال قبا، آستین قبا. بی بال، بی آستین، از پرنده پر و بال را گویند و بعربی جناح خوانند. (برهان قاطع). جناح که پرندگان بواسطۀ آن پرواز میکنند و به منزلۀ دست است مر سایر حیوانات را. (ناظم الاطباء). پر. (اوبهی) (فرهنگ اسدی). اندامی از مرغان و برخی از حشرات و هر شی ٔ پرنده که پریدن را بکار است. و بسبب مشابهت در هواپیما و هلیکوپتر و ماهی. (یادداشت مؤلف). جناح. (فرهنگ شعوری) (منتهی الارب). دو عضو طرفین بدن مرغ یا حشره که برآن پرهای بلند رسته باشد و بدان پرواز کند. (مهذب الاسماء). بازوی مرغان. (غیاث اللغات). یدالطائر. (یادداشت مؤلف). جای رستن شهپر مرغان که بدان پرواز کنند. (از آنندراج). جای برآمدن پر. (انجمن آرای ناصری) :
تا پیرنشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال.
کسایی (از لغت فرس اسدی).
کنون آن برافراخته بال من
همان زخم کوبنده کوپال من.
فردوسی.
چو سیمرغ بال و چو پولاد سم
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم.
فردوسی (در وصف گورخر).
طوطی میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی.
منوچهری.
بالش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال جناحش پر از جدی.
منوچهری.
فرخ فری که برسرش از آفتاب و ماه
چتر است چون دوبال همای خجسته فی.
منوچهری.
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
زاغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.
منوچهری.
جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست
مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست.
ناصرخسرو.
در راستی بال نگه کرد و همی گفت
کامروز همه روی زمین زیر پر ماست.
ناصرخسرو.
چگونه مثل تو باشم ز مهتران به محل
نه همچو بال هما آمده ست پرّ ذباب.
ادیب صابر.
چشم زاغ است بر سیاهی بال
گر سپیدی به چشم زاغ در است.
خاقانی.
قوت مرغ جان به بال دل است
قیمت شاخ گز به زال زر است.
خاقانی.
من خاک آن عطارد پران چارپر
کو بال آن ستارۀ راجع فروشکست.
خاقانی.
مثال او چون مور بود که بال او سبب وبال او شود. (ترجمه تاریخ یمینی).
بارگی از شهپر جبریل ساخت
بادزن از بال سرافیل ساخت.
نظامی.
بال مرغ طرب از بادۀرنگین روید
داند این آنکه دلش سوی خرد راهبر است.
اثیرالدین اومانی.
علم بال است مرغ جانت را
بر سپهر او برد روانت را.
اوحدی.
چشم من است واسطۀ چشم زخم من
بال عقاب شد سبب آفت عقاب.
سلمان ساوجی.
به اختلال نسیم صبا عجب نبود
که شمع گلبن پروانه را بسوزد بال.
طالب آملی (از شعوری).
ز قحط بادصبا بلبلان به طرف چمن
نقاب غنچه گشایند از تحرک بال.
طالب آملی.
سنگ و آهن را به همت میتوانم بال داد
صید گرخواهم به شاهین ترازو می کنم.
صائب.
بر خواجه ببین و قامت و رفتارش
آن صعوه که شد بینی او منقارش
بالاپوش است در حقیقت او را
چون بال مگس علاقه و دستارش.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
گر به دریا پرتو اندازد چراغ روی تو
می کشد پروانه همچون موج بال و پر در آب.
شفیع اثر (از آنندراج).
مجداف، بال مرغ. (منتهی الارب). هیمنه، بال گستردن طائر بر بچۀ خود. (منتهی الارب). هفاف، بال مرغ سبک در پریدن. (منتهی الارب). ساعد، بال مرغ. (منتهی الارب). سقط، بال شترمرغ. (منتهی الارب).
- بال افکندن، بمجاز سایه افکندن، کسی را زیر سایۀ عنایت خود قراردادن.
- بال برآهیختن، بال و پر برکشیدن و پرواز کردن. پریدن:
همچون کشف به سینه سر اندرکشید اجل
آنجا که نیزۀ تو برآهیخت بال را.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
و رجوع به بال و پر برکشیدن شود.
- بال برکشیدن، کنایه از پریدن. پرواز کردن. بال برآهیختن. و رجوع به بال و پرکشیدن و بال برآهیختن شود.
- بال و پر برآوردن، دارای بال شدن. نیرومند شدن بال ورستن شهپر بر او. مجازاً قادر شدن بپرواز:
دام گستردی ز گیسو دانه افشاندی ز خال
کی رهد دل گر برآرد از ملائک پر و بال.
یغما.
- بال و پر دادن بکسی، یاری دادن که نیرومند شود. به نیرومندی گرایاندن کسی را. وی را مورد پشتیبانی و عنایت قرار دادن. نیرو بخشیدن بکسی. بال و یال دادن.
- بال و پر کشیدن، کنایه از پریدن و پرواز کردن و بال و پر برآهیختن. و رجوع به بال برکشیدن و بال برآهیختن شود.
- بال و یال دادن بکسی، بال و پر دادن. رجوع به بال و پر دادن بکسی شود.
- ، بمجاز رونق و جلوه و آرایش بخشیدن:
عروس سخن را نداده ست کس
بجز حجت این زیب و این بال و یال.
ناصرخسرو.
- برکنده بال، کنایه از ناتوان:
کند جلوه طاوس صاحب جمال
چه میخواهی از باز برکنده بال.
سعدی (بوستان).
- به بال کسی پرواز کردن، کنایه از اتکاء به کسی داشتن. بکمک دیگری کاری را انجام دادن. متکی بخود نبودن. تکیه بر دیگری داشتن:
پرواز من به بال و پر تست زینهار
مشکن مرا که می شکنی بال خویش را.
صائب.
ابرام در شکستن من اینقدر چرا
آخر نه من به بال تو پرواز میکنم.
صائب.
- بی بال و پر، کنایه از ناتوان:
برسرکوی تو بی بال و پرم تا رفته ای
باغ بلبل را قفس باشد چو بندد بار گل.
کاتبی ترشیزی.
- پر و بال، پرﱡ و بال، بال و پر:
صاحبا تا شمع و تا پروانه هست
این غرورانگیز و آن صاحب خیال
برنخیزد گفتگو و جستجوی
گرچه سوزد خویشتن را پر و بال.
انوری.
اینجا گذاشتم پر و بالی که داشتم
آن جا که اوست هم به پر او پریده ام.
خاقانی.
- ، مجازاً وسیلۀ نیرومندی. مایۀ قدرت و حرکت:
دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس
کز تخم مردمانت برون است پر و بال.
کسایی (از لغت فرس اسدی).
بخواهم که شاها عنایت دهی
که باشد مرا عون تو پر و بال.
کشفی.
همای عدل تو چون پر و بال بازکند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.
سوزنی.
- پر و بال برهنجیدن، پرواز کردن. پریدن. رجوع به پر و بال برآهیختن و بال برهیختن و پروبال کشیدن شود.
- ، بال و پر گستردن:
چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد
تو برخلایق بر پر مردمی برهنج.
ابوشکور.
- پر و بال زدن، جنبان کردن بال و پر. مجازاً بپرواز درآمدن.
- ، کنایه از مردن. (یادداشت مؤلف).
- پر و بال زده، (در مقام نفرین گویند). جوانمرگ شده.
- تیزبال، تندپرواز. تندرو. تیزپر:
چو دوران درآمد شدن تیزبال.
نظامی.
- در هوای کسی پر و بال زدن، هوای کسی را داشتن. تمایل بسوی کسی داشتن. خواهان او بودن:
همای اوج شرف شاه شیخ ابواسحاق
که مرغ فتح زند در هوای او پر و بال.
شمس فخری (از شعوری).
- زیر بال کسی را گرفتن، به کسی کمک کردن. یاری نمودن کسی را.
- سوخته بال، کنایه از ناتوان:
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی.
سعدی (بدایع).
- شکسته بال، کنایه از ناتوان. ستم و رنج رسیده:
گرچه دلم شکستی بر زلف خویش بستی
مرغ شکسته بالم، لیکن خجسته فالم.
سلمان ساوجی.
شکسته بال تر از من میان مرغان نیست.
؟
، عضو غضروفی طرفین بدن ماهی که شنا کردن او را بکار است، نامی است که اصطلاحاً به دو گلبرگ نوعی خاص از گیاهان داده شده است. پروانه واران تیره ای از گیاهان گلدار هستند که گل های آنها نامنظم است، کاسبرگهائی دارند که همه بهم چسبیده و لوله ای تشکیل داده اند و نوک کاسبرگها در بالای لوله سه کنگره می سازد. جام آن ها مرکب از پنج گلبرگ آزاد و نامساوی است که یکی از آنها بزرگتر است و در بالا قرار گرفته و ’درفش’ نامیده میشود. دو گلبرگ دیگر در دو طرف و در زیر آن قرینۀ یکدیگر قرار دارند و آن ها را ’بال’ مینامند و دو گلبرگ دیگر در زیر آنها واقع شده و یک کنار آنها بهم چسبیده زاویه ای میسازند و آنها را ’ناو’ گویند. در غنچۀ ناشکفته، درفش بالها، و بالها ناو را میپوشانند. شکل گلبرگهای آنها در موقعی که باز شده باشد تقریباً مانند پروانه ای بنظر می آید که بالها را گشوده است. و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 218 شود، برگ گل. یا شاخی از شاخه های کوچک گل. (یادداشت مؤلف) :
من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بال و یالم.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 323)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
دهی است از دهستان عمدادی بخش لنگه شهرستان لار که در 148 هزارگزی شمال باختر لنگه در دامنۀ شمالی ارتفاعات چیرو در دامنه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر و دارای 77 تن سکنه، آب آنجا از قنات و چاه و باران تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و خرما و شغل مردمش زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، تابیدن موی. تاب دادن مویهای هر یک از دولاغ گیسو بهم. موهای هر یک از دو قسمت سر زن را جدا کردن و از رستنگاه بهم تافتن و بصورت رسنی تابیده درآوردن. از هر سوی موی سر زن تارهایی گرفتن و بهم دسته کردن و هر دسته یا لاغی را از رستنگاه بهم تافتن چون رسنی: بافتم و بافتم، پشت کوه انداختم، یعنی دستۀ گیسوان بهم تابیدم و پشت سر رها کردم. سرج، بافتن موی. تضفیر، بافتن گیسو. عقص، بافتن موی را و تاب دادن. (منتهی الارب).
- بافتن سخن، ادا کردن آن. گفتن آن:
بگویم کنون آنچه زو یافتم
سخن را یک اندر دگر بافتم.
فردوسی.
سخن حجت بشنو که همی بافد
نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن.
ناصرخسرو.
- بافتن شعر، ساختن آن. سرودن آن. گفتن آن:
نه بود شاعر هر آنکومی ببافد یک دو شعر
نه بود بونصر هر کو را وطن شد فاریاب.
قاآنی.
- بافتن طامات، نمودن آن. پیدا آوردن آن:
یکی از عقل می لافد یکی طامات میبافد
بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم.
حافظ.
- بافتن لاف، لاف زدن. گزافه گفتن. بخودستائی اندر شدن:
جواب داد که با من سخن دراز مکن
مباف لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان.
سلمان (ازفرهنگ ضیاء).
- دروغ بافتن، دروغ گفتن. بهم کردن و گفتن سخنانی که راست نیست. تکذب. دروغ اختراع کردن. انبشاک. تخلق. اختلاق. (منتهی الارب) :
همی گوید که از نسل خر عیسی است نسل من
دروغی نو همی بافد که تا من راست پندارم.
سوزنی.
- رطب و یابس بافتن، بهم کردن سخنان خوب و بد. غث و سمین گفتن. از خشک و تر سخن بمیان آوردن. زشت و زیبا سخن کردن. سره و ناسره گفتن.
، بمجاز، پدید آوردن. ساختن، سرودن. گفتن. خواندن
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
نان که در شیر آمیخته در روغن بریان نمایند. نانی که در شیر خیسانده و با کره مخلوط نموده و خشک کرده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ سَ)
دویدن است در همه معانی، رسیدن و آمدن. (آنندراج) (برهان) :
چون در او آثار مستی شد پدید
یک مرید او را در آن دم بررسید.
مولوی.
و رجوع به رسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نامی از نامهای ایرانی. (یادداشت مؤلف). و ظاهراً همان بالوی است
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ / دِ)
طلوع کرده:
صبحش زبهشت بردمیده
بادش نفس مسیح دیده.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
گریوه ایست و محل شهر سابق فیروزآباد در خلخال فعلی بدانجا بوده است. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 81)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان ممسنی شهرستان کازرون و سکنۀ آن 100 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ عَ / عِ)
کنایه از شادی است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شهریست به کرمان معرب به اردشیر. همان جواشیر است. (جهانگشای جوینی ج 3 ص 149). گواشیر بردسیر. و اهل کرمان آنرا گواشیر گویند. (تاج العروس) ، جای فروختن غلام و کنیز.
- برده کردن، بنده کردن. به بندگی گرفتن.
- برده گرفتن، برده کردن. اسیر گرفتن. بنده گرفتن.
- برده گشتن، اسیر شدن. بنده شدن:
برده گشتند یکسر این ضعفا
و آن دو صیاد هریکی نخاس.
ناصرخسرو.
، اسیر. (آنندراج). بردج. (منتهی الارب). اسیر مطلقا خواه دختر و خواه پسر. (برهان).
- برده بردن، اسیر کردن. (آنندراج).
- برده کردن، اسارت. اسیر کردن.
، دایه. (غیاث اللغات). و نیز رجوع به بردگی شود
دهی است از دهستان چنارود بخش آخوره شهرستان فریدن سکنۀ آن 280 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان اندیکا بخش قلعه زرین شهرستان اهواز واقع در 21 هزارگزی شمال خاوری قلعه زرین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام خره ای در کرمان دارای 197 قریه است. رجوع به بردشیر شود، گرفتن جان:
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم.
صفار مرغزی.
و رجوع به لغت جان بردن شود.
- دست بردن به، پرداختن به. اشتغال ورزیدن به. اقدام کردن:
چو طبعی نداری چوآب روان
مبر دست زی نامۀ خسروان.
فردوسی.
یکی موبدی بود یزدان پرست
که هرگز نبردی به بیداد دست.
فردوسی.
فریدون و هوشنگ یزدان پرست
نبردند هرگز بدین کار دست.
فردوسی.
بدان دست بردند آهنگران
چو شدساخته کار گرز گران.
فردوسی.
- ، دست بردن به خوردن، یازیدن و دراز کردن دست برای خوردن. به خوردن پرداختن:
شما دست شادی به خوردن برید
به یک هفته اندر چمید و چرید.
فردوسی.
- دست بشمشیر یا گرز بردن، انتقام را کمر بستن. جنگ را آماده شدن. جنگ کردن. حمله کردن. گرز یا شمشیر برگرفتن به دست برای حمله یا جنگ یا ضربت زدن:
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد بایدبشمشیر دست.
فردوسی.
بشدآب گردان مازندران
چو من دست بردم به گرز گران.
فردوسی.
چو دست از همه حیلتی درگسست
حلالست بردن بشمشیر دست.
سعدی.
- رخت بیرون بردن از جهان، مردن:
چو بهرام از جهان بیرون برد رخت
کجا ماند بخسرو تاج یا تخت.
نظامی.
- سر بخورشید بردن، سر به خورشید سودن یا رسانیدن یا سر بر آسمان سودن یا رسانیدن، مقامی بس بلند یافتن. ارجمندی و جلال و جاه و افتخار یافتن:
فریدون بخورشید بر برد سر
کمر تنگ بسته بکین پدر.
فردوسی.
همه چیز من و اقبال من از دولت تست
خدمت فرخ تو برد به خورشید سرم.
فرخی.
- گلیم خویش بیرون بردن، خویشتن را رهایی بخشیدن. خر و بار خود را به یکسو کشاندن. جان و مال خویش را از خطر رهانیدن:
دونان چو گلیم خویش بیرون بردند
گویند چه غم گر همه عالم مردند.
سعدی.
- مژده بردن، بشارت دادن. خبر خوش رسانیدن به کسی:
همانگه مرا با سواری دگر
بگفتا که رو شاه را مژده بر.
فردوسی.
همه مژده بردند نزد قباد
که فرزند بر شاه فرخنده باد.
فردوسی.
، متصل کردن. پیوستن.
- روزه بروزه کردن، در دو روز پیاپی افطار ناکردن. (یادداشت مؤلف).
، خارج کردن.
- از رو بردن، از میدان بدر کردن مزاحمی را یا پررویی را.
- ، بیشرمی یا پررویی را به شرمگنی و تمکین واداشتن.
، داخل کردن. (یادداشت آقای گنابادی) :
روز و شب میباشد آن ساعت که همچون آفتاب
مینمایی روی و دیگر باز روزن میبری.
سعدی.
، یافتن. (انجمن آرا) (برهان). پیدا کردن، مطلع شدن. وقوف یافتن. آگاه شدن. در ترکیبات ذیل:
- پی بردن، وقوف پیدا کردن. آگاه شدن:
ولی اهل صورت کجا پی برند. سعدی.
- راه بردن، راه جستن. راه پیدا کردن:
بسیار بگردیدو راه بجایی نبرد. (گلستان سعدی).
بتنها نداند شدن طفل خرد
که مشکل توان راه نادیده برد.
سعدی.
- ، دریافتن. فهم کردن: و راه از صورت بمعنی نبرد. (گلستان سعدی).
- ، رسیدن. دست یافتن:
ناز پرورد تنعم نبرد راه بدوست
عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد.
حافظ.
- ره بردن، رفتن و هدایت شدن. اطلاع یافتن:
چو من دورم از این همه بدخویی
بمینو همی ره برم از نوی.
فردوسی.
پس مردی بیامد از بردع گفت خبرداری از عاصم گفت دارم فرو آمده است بر در بردع بفلان جای گفت تو راه دانی بردن بر لشکر او اندر شب گفت توانم. (ترجمه طبری بلعمی).
- ، رسیدن. واصل شدن:
گرنشاید بدوست ره بردن
شرط یاریست در طلب مردن.
سعدی.
من که ره بردم بگنج حسن بی پایان دوست
صدگدای همچو خود را بعد از این قارون کنم.
حافظ.
، آزمودن. (یادداشت مؤلف)، گفتن. (یادداشت مؤلف).
- بردن نام کسی، ذکر آن. گفتن آن. نوشتن آن.
- نام بردن، اسم بردن. بر زبان یا بر قلم آوردن نام کسی. مذکور داشتن:
چنین داد پاسخ ورا پورسام
که خسرو ترا شاه برده ست نام.
فردوسی.
گر از کیقباد اندر آری شمار
بر این تخمه بر سالیان شد هزار
که با تاج بودند و بر تخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر.
فردوسی.
بدین نامه در نام ایشان ببر
ز رنجی که بردند یابند بر.
فردوسی.
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
نخست بر منابر نام ما برند. (تاریخ بیهقی).
کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از آن بر سرش.
سعدی.
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
سعدی.
... و نام پادشاهان جز بنکویی نبردم. (گلستان سعدی).
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش بنکویی نبرند.
سعدی.
- سپاس بردن، سپاس گفتن. شکر گفتن:
نهاد از شرمناکی دست بر رخ
سپاسش برد و بازش داد پاسخ.
نظامی.
، گرفتن. (آنندراج). اخذ کردن. (یادداشت مؤلف) :
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است چرا باید سوگند.
عماره.
نام خرد و فهم نکو ما ز تو بردیم
انگور ز انگور برد رنگ و به از به.
منوچهری.
- استعانت بردن، کمک گرفتن:
مسلم جوان راست برپای جست
که پیران برند استعانت بدست.
سعدی.
- امید بردن، امید گرفتن. امیدوار شدن:
زانکه پیلم دید هندستان بخواب
از خراج امید برد و شد خراب.
مولوی.
- پند بردن، پند گرفتن:
در کیش عشق دشمنی و دوستی یکی است
ما پند از نصیحت بیگانه برده ایم.
باقر کاشی (از آنندراج).
- زن بردن، زن گرفتن.
- لقب بردن از، لقب گرفتن از:
سهل کاری است امیرالشعرایی بردن
لیکن از میوۀ با سهل نه سرگین کش میر.
سوزنی.
، عرض کردن. (یادداشت مؤلف). عرضه کردن. تقدیم کردن. پیش داشتن مطلبی یا سخنی را.
- داوری بردن، به داوری رفتن. بقضاوت رفتن. برای حکومت نزد قاضی رفتن: داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی).
- شکایت بردن، به شکایت نزد کسی رفتن: پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان سعدی).
- نیاز بردن به، عرض حاجت کردن به. (یادداشت مؤلف) :
یکی موبدی داستان زد به ری
که هرکس که دانا بد و نیک پی
اگر پادشاهی کند یک زمان
زدانش بپرد سوی آسمان
به از بنده بودن بسالی دراز
بگنج جهاندار بردن نیاز.
فردوسی.
، حاصل کردن. (آنندراج) : و سبکری بطبس آمد و بارگی نداشت که به سیستان آمدی زانچه برطاهر و یعقوب کردبرد. (تاریخ سیستان).
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست
بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی.
سعدی.
چو عاشق میشدم گفتم که بردم جوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد.
حافظ.
، گذرانیدن. گذاشتن. (یادداشت مؤلف).
- بسربردن، روز گذاشتن. طی کردن. گذراندن:
جهان را تازه تر دادند روحی
بسر بردند صبحی در صبوحی.
نظامی.
چو بسیاری در این محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد.
نظامی.
بسر برده ایام بی حاصلی
نیاسوده تا بوده از وی دلی.
سعدی.
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم.
سعدی.
ما نصیحت بجای خود کردیم
روزگاری در این بسر بردیم.
سعدی.
- ، به پایان بردن. به انتها رساندن.
- ، پی بردن. به کنه رسیدن:
فیلسوفی بسر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد.
فرخی.
- بسر بردن با، ساختن با. سازش داشتن با: ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری باهم بسر نبرند. (گلستان سعدی).
- روزگار بردن، گذراندن:
کسی کو بدانش برد روزگار
نه او باز ماند نه آموزگار.
ابوشکور.
بدانست افسون نیاید بکار
نباید بدین برد خود روزگار.
فردوسی.
، مقاسات کشیدن چنانکه رنجی را تحمل کردن. (یادداشت مؤلف) :
همی خفتن و خاست با جفت مار
چگونه توان بردن ای شهریار.
فردوسی.
- انتظار بردن، انتظار کشیدن. تحمل انتظار کردن.
- انده و اندوه بردن، رجوع به انده بردن و اندوه بردن در همین لغت نامه شود:
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
منوچهری.
- بردن اندوه، تحمل آن. غم خوردن:
نبریم انده گیتی که بسی فایده نیست
اگر ایدونکه بریم انده اوور نبریم.
منوچهری.
مبر انده ز بهر زر وگوهر
که ما را او همی باید نه زیور.
(ویس و رامین).
- بردن روزه کسی را، سست و بیحال و پکر شدن ازروزه. (یادداشت مؤلف).
- پشیمانی بردن، ندامت و پشیمانی کشیدن:
کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.
ناصرخسرو.
- تحکم بردن، تحمل تحکم کردن:
سخت است پس از جاه تحکم بردن
خوکرده بناز جور مردم بردن.
سعدی.
- تشنگی بردن، تحمل تشنگی کردن:
از غایت تشنگی که بردم
در حلق نمیرود زلالم.
سعدی.
- تلخی بردن، تحمل سختی وتلخکامی کردن:
بشیرین زبانی توان گوی برد
که پیوسته تلخی برد تندخوی.
سعدی.
- جفا بردن، تحمل جفا کردن. برجفا صبر کردن:
بگیتی بتر زین نباشد بدی
جفا بردن از دست همچون خودی.
سعدی.
آنکه بی او بسر نشاید برد
گر جفایی کند بباید برد.
سعدی.
- جور بردن، ستم کشیدن. تحمل ظلم و جور کردن: جور فراوان بردی و تحمل بیکران کردی. (گلستان سعدی). خود را متهم کردن و جور بی ادبان بردن. (گلستان سعدی).
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن.
سعدی.
- خجالت بردن، خجالت کشیدن. شرمسار شدن. شرمنده شدن. خجل شدن:
گر بقیامت روی بی خر و بار عمل
به که خجالت بری چون بگشایند بار.
ناصرخسرو.
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم.
حافظ.
- خواری بردن، خواری کشیدن:
یکی را چو من دل بدست کسی
گرو بود و میبرد خواری بسی.
سعدی.
- رنج بردن، تحمل مشقت و رنج کردن. کشیدن رنج:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی.
فردوسی.
همه رنج تو داد خواهد بباد
که بردی زآغاز تا کیقباد.
فردوسی.
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هرجای گنج.
اسدی (گرشاسب نامه).
دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند... (گلستان سعدی). نبینی که باندک مایه رنجی که بردم چه مقدار تحصیل راحت کردم. (گلستان سعدی).
- زحمت بردن، تحمل زحمت کردن:
وگرنه چه حاجت که زحمت بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری.
سعدی.
- ستم بردن، تحمل ستم کردن:
ستم از کسی است بر من که ضرورتست بردن
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم.
سعدی.
- ستیزه بردن، تحمل ستیزه کردن:
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد.
نظامی.
- سختی بردن، تحمل رنج و سختی کردن:
چون نعمت سپری شود سختی بری. (گلستان سعدی).
- سخن بردن، تحمل سخن درشت کردن از کسی:
من از کودکی تا شدستم کهن
بدینگونه از کس نبردم سخن.
نظامی.
- شرمساری بردن، خجلت بردن. تحمل شرمندگی کشیدن. خجالت کشیدن: و خداوند سلاح را چون باسیری برند شرمساری بیشتر برد. (گلستان سعدی). ترسم که از آنچه ندانم پرسند و شرمساری برم. (گلستان سعدی). مبادا که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری. (گلستان سعدی).
- عذاب بردن، عذاب کشیدن:
تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گوئی و آری حدیث غاب.
رودکی.
مگر کرده بودم گناهی عظیم
که بردم در آن شب عذابی الیم.
سعدی.
- عقوبت بردن، عقوبت کشیدن. تحمل کیفر و عقوبت کردن:
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم.
سعدی.
- کیفر بردن، کیفر کشیدن. عقوبت کشیدن:
چه گفتند دانندگان خرد
هرآنکس که بد کرد کیفر برد.
فردوسی.
بناگفته بر چون کسی غم خورد
از آن به که برگفته کیفر برد.
اسدی (گرشاسب نامه).
عالم همه زین دو گشت پیدا
آدم هم از این دو برد کیفر.
ناصرخسرو.
- گردن بردن، گردن کشیدن. عصیان و سرکشی کردن:
گردن نیارد برد ازو نه کهتر و نه مهترش
گر نه جهان میراث داد او را خدای قاهرش.
ناصرخسرو.
- گرسنگی بردن، تحمل گرسنگی کردن: بسیری مردن به که گرسنگی بردن. (گلستان سعدی).
- محنت بردن، محنت کشیدن:
گر بغریبی رود از ملک خویش
محنت و سختی نبرد پینه دوز.
سعدی (گلستان).
- منت بردن، منت کشیدن:
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسایی.
خاقانی.
، ورزیدن. (یادداشت مؤلف) :
زاد همی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه.
کسایی.
- حسد بردن، حسد ورزیدن. رشک بردن. حسودی کردن: ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند. (گلستان سعدی).
چنانش بینداخت ضعف جسد
که میبرد بر زیردستان حسد.
سعدی.
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد میبرد.
سعدی.
نه من بر حال ایشان حسد میبرم. (گلستان سعدی).
- رشک بردن، حسد ورزیدن:
مرا دیدند و بر من رشک بردند
چنان کز رشک من گویی بمردند.
نظامی.
، کردن. انجام دادن. انجام کردن در ترکیبات ذیل:
- التجا بردن، پناه بردن:
التجا بسایۀ دیواری بردم. (گلستان سعدی).
- اندیشه بردن،فکر کردن:
بدل اندیشۀ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
نظامی.
روا بود اندیشه بردن و تیمار خوردن. (گلستان سعدی).
- بخواب بردن، بخواب کردن: و چنان خود را بخواب غفلت برده اند که گویی مرده اند. (گلستان).
- بدر بردن، بدر کردن. بیرون بردن:
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیلکان لشکر بدر برد.
نظامی.
چو بسیاری در این محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد.
نظامی.
- بکار بردن، استعمال کردن. (یادداشت مؤلف).
- بوی بردن، بوی کردن. احساس بوسیلۀ شامه. استشمام کردن.
- ، از رازی یا مطلبی نهانی اندکی آگاه شدن.
- پناه بردن، ملتجی شدن:
بدستور شه برد خود را پناه
بدان داوری گشت از او دادخواه.
نظامی.
- تاختن بردن، تاختن کردن:
بفرمود تا تاختن ها برند
همه روی کشور به پی بسپرند.
فردوسی.
- حمله بردن، حمله کردن:
یاسمن آمد بمجلس با بنفشه دست سود
حمله بردند و شکسته شد سپاه بادرنگ.
منجیک.
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
بر او حمله ای برد و او را فکند.
نظامی.
- خواب بردن کسی را، خواب کردن. به خواب شدن. خفتن. خواب شدن. به خواب رفتن:
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.
منوچهری.
- ، خواب شدن:
هرکس که به تابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان.
ناصرخسرو.
- خواب بردن، خوابیدن. خفتن. بخواب رفتن:
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد.
سعدی.
از تشویش دزدان خوابش نبردی. (گلستان سعدی).
- رحمت بردن، رحم و دلسوزی کردن: گفتا نه که من بر حال ایشان رحمت میبرم. (گلستان سعدی).
- سجده بردن، سجده کردن. نماز بردن:
برجاس او بسربرگه باز و گه فراز
چون چاکری که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
نور ضمیر مرا بنده شود آفتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار.
خاقانی.
- سر در گریبان بردن، سر بزیر افکندن بنشانۀ تمکین و تسلیم:
بتسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند.
سعدی.
- شادمانی بردن، قرین شادی شدن. شادی بدست آوردن:
غمی کز پیش شادمانی بری
به از شادیی کز پسش غم خوری.
سعدی.
- طمع بردن، طمع کردن:
طمع برد شوخی بصاحبدلی
نبود آن زمان در میان حاصلی.
سعدی.
- ظن بردن، گمان کردن: و اگر کسی ظن ایدون برد که انواع افزون تر است از صورتهای فلکی... (کشف المحجوب سکزی).
گروهی فراوان طمع ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند.
سعدی.
- غیرت بردن، رشک بردن:
آفتاب و سرو غیرت میبرند
کافتاب سروبالا میرود.
سعدی.
- فرمان بردن، فرمان کردن. اطاعت کردن:
سپهر همت او را همی کند خدمت
زمانه دولت او را همی برد فرمان.
فرخی (دیوان ص 285).
موسی هرون را گفت که تو خلیفه بودی چون بگذاشتی که قوم گوساله پرست شدند هرون گفت فرمان نبردند. (قصص الانبیا ص 113). و قوم ثمود فرمان نبردند. (قصص الانبیاء ص 133).
اگر زمان کنی آنجا بخدمت آمد نیست
زتو اشارت و از بنده بردن فرمان.
سوزنی.
عاشق آشفته فرمان چون برد
درد درمانسوز درمان چون برد.
عطار.
- فروبردن، فروکردن:
فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد
جاه سپیدکار کند خاک در دهان.
خاقانی.
بدرون راندن. بدرون کشیدن:
خوی زمانه داری از آن هر زمان چنو
صد را فروبری چو یکی را برآوری.
خاقانی.
صد ره جهان بباد برانداخت خرمنم
صد ره اجل بخاک فروبرد گوهرم.
خاقانی.
چو گوهر فروبرد گاو زمین
برون جست شیر سیاه از کمین.
نظامی.
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فروبردم زبان را.
نظامی.
- ، داخل کردن درون چیزی. خلاندن:
آنکس که ازو صبر محال است و سکونم
بگذشت و ده انگشت فروبرده بخونم.
سعدی.
همی رفت و می پخت سودای خام
خیالش فروبرده دندان بکام.
سعدی.
بخون خلق فروبرده بود پنجۀ کین
ندانمش که بقتل که شاطری آموخت.
سعدی.
- کار بردن، استعمال کردن. راندن کار: و گنج خانه و عیال و سپاه که آنجا بماند همه به وی [فیروز به سوفرا] سپرد تا کار همی برد. (ترجمه طبری بلعمی).
- گمان بردن، گمان کردن:
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
گمان مبر که مرا بی تو جای هال بود
جز از تو دوست کنم خون من حلال بود.
دقیقی.
... و امیر خرم گشت چنانکه ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ خبریست. (تاریخ بیهقی).
رضوانش گمان بردم چون این بشنیدم
از گفتن با معنی وز لفظ چو شکر.
ناصرخسرو.
گمان بردم که آفتاب برآمد. (گلستان سعدی).
- مجاهده بردن، کوشش و مجاهدت کردن: از قبح مشاهدۀ او مجاهده میبرد. (گلستان سعدی).
- ندامت بردن، پشیمانی بردن. پشیمانی کشیدن. افسوس خوردن: هر که ناآزموده راکار بزرگ فرماید ندامت برد. (گلستان سعدی).
- نماز بردن، تعظیم کردن. خم شدن بنشان احترام و بندگی و عبودیت. (یادداشت مؤلف) :
همه پاک بردند پیشش نماز
که کوتاه شد رنجهای دراز.
فردوسی.
چو بر بام آن باره بنشست باز
بیامد پریروی و بردش نماز.
فردوسی.
دوش ناگاه رسیدم بدر حجرۀ او
چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز.
فرخی.
زائران را مثل نماز برد
چون شمن در بهار پیش وثن.
فرخی.
بیامد برجم شه سرفراز
ز دور آفرین کرد و بردش نماز.
(گرشاسب نامه).
بتش را که آورده بد پیشباز
بصد لابه هرگاه بردی نماز.
(گرشاسب نامه).
چو فغفور را دید شد پیشباز
نشاند از بر تخت و بردش نماز.
(گرشاسب نامه).
بپای ایستادی و بردی نماز
زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز.
(گرشاسب نامه).
برند بی شک هر روز خسروان بزرگ
به پیش خانه او چون به پیش کعبه نماز.
مسعودسعد.
شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک
همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز.
سوزنی.
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود
قبلۀ حکم ترا امر قضا برده نماز.
انوری.
نمازش برد چون هندو پری را
ستودش چون عطارد مشتری را.
نظامی.
رخش چون لعل شد زان گوهر پاک
نمازش برد و رخ مالید برخاک.
نظامی.
رجوع به نماز بردن شود.
، فریفتن. گمراه کردن. گول زدن (در ترکیبات از راه راست بردن و از راه معرفت بردن و از راه بردن و غیره).
- از راه بردن، فریفتن. گول زدن. از راه بدر کردن. گمراه ساختن. بگمراهی انداختن:
وگر دیو برده ست او را ز راه
بیکبارگی کرده گیتی تباه.
فردوسی.
و از بتان دست بدارید و آن ابلیس بود که شما را بدین راه نمود و از راه راست ببرد. (قصص الانبیاء ص 132).
وز آن چون هندوان بردن ز راهش
فرستادن بترکستان شاهش.
نظامی.
بدل اندیشۀ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
نظامی.
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن از پی شاه.
نظامی.
کدامین بدره از ره برده بودت
کدامین دیو تلقین کرده بودت.
نظامی.
دیوش از راه معرفت میبرد
ملکش بانگ زد که لاتعجل.
سعدی.
، در قمار از حریف غالب آمدن. (غیاث اللغات). برحریف غالب شدن. در بازیهای عادی و مسابقه و قمار برحریف فائق آمدن و پیروز شدن. گرو بردن. (آنندراج). مقابل باختن. سبق بردن:
چو گردان بمیدان نهادند روی
ز ترکان بتندی ببردند گوی.
فردوسی.
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد.
فرخی.
راست گفتی عتاب او با من
هست از بهر بردن جناب.
فرخی.
گوی زدند چنانک از آن دوازده هزارگوی ببردند. (تاریخ سیستان).
روی فلک را ببرد صبح مگر
صبح مگر با فلک قمار کند.
ناصرخسرو.
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو
اکنون نمی ستاند چیزی زدست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو.
مسعودسعد (از یادداشت بخط مؤلف).
بردی دل فکار بیک دستبرد عشق
جان ماند و دست خون شد و آن هم تو میبری.
مکی طولانی.
طرفه قماری بود بازی عشق بتان
باختنش بردن است بردن آن باختن.
(از انجمن آرای ناصری).
تا مرا افکند از پا عشق آن وحشی غزال
در دویدن طفل اشک من ز آهو برده است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- دست بردن، غالب گشتن در شرط و بازی قمار:
همه سر بسر دست نیکی برید
جهان جهان را ببد نسپرید.
فردوسی.
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را ببد نسپریم.
فردوسی.
بیم جانست در این بازی بیهوده مرا
چکنم دست تو بردی که دغل باخته ای.
سعدی.
- سبق بردن، پیشی گرفتن:
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ.
منوچهری.
سبق برد رهرو که برخاست زود
پس از نقل بیدار بودن چه سود.
سعدی.
که آهسته سبق برد از شتابان. (گلستان سعدی).
، ربودن. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) : و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد و اثرهای مردانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز برد. (تاریخ بیهقی).
- بردن دل، ربودن دل و شیفتۀ خود ساختن کسی را:
هر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آن
تو دلم برده ای ای ماه و ترا نیست خبر.
فرخی.
دلش را برده بود آن هندوی چست
بترکی رخت هندو را همی جست.
نظامی.
این چه رفتار است کارامیدن از من میبری
هوشم از دلم میربایی عقلم از تن میبری.
سعدی.
- دل بردن، ربودن دل و شیفتۀ خود کردن کسی را:
گفتم لب ترا که دل من ببرده ای
گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد؟
سعدی.
رجوع به دل بردن شود.
، توسعاً دزدیدن. (یادداشت مؤلف). گرفتن نه بدلخواه. بزور گرفتن:
مال فراز آوری بکار نداری
تا ببرند ازدر و دریچه و پاچنگ.
ابوعاصم.
هرکه چیزی زکسی برد خبر دارد از آن
تو دلم برده ای ای ماه و ترا نیست خبر.
فرخی.
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند.
لبیبی (از تاریخ بیهقی).
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست.
سعدی.
- رخت کسی را پاک بردن، ربودن هست و نیست او:
سر زلف تو چون هندوی بی باک
به روز پاک رختم را برد پاک.
نظامی.
، زایل کردن. رفع کردن. زایل ساختن. سلب کردن. محو کردن. ستردن. از میان برداشتن. تلف کردن. برطرف کردن. زدودن. دور کردن:
ابوسعد آنکه از گیتی بدو بربسته شد دلها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
دقیقی.
چپ لشکر شاه ایران ببرد
به پیش سپه در نماند ایچ گرد.
فردوسی.
نگه کن کجا آفریدون گرد
که از پیر ضحاک شاهی ببرد.
فردوسی.
پس اندر همی تاخت شاپور گرد
بگرد از هوا روشنایی ببرد.
فردوسی.
سپاهی بیاورد بهرام گرد
که از آسمان روشنایی ببرد.
فردوسی.
زمانه چو اورا ز شاهی ببرد
همان تاج او دیگری را سپرد.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کای مرد گرد
سزا آن بود کزتو شاهی ببرد.
فردوسی.
رو رو که بیک باره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست برهواری
یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری.
منوچهری.
اندر داروهایی که بوی آهک را ببرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و شهوت طعام زیادت کند [انار ترش] و شهوت جماع ببرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
و همه آتشکده ها را امت او بکشد و ملک از خاندان پارسیان ببرند. (فارسنامۀ ابن بلخی). و این کتاب کوچک نیست و پادشاهی برد و ترا از یزدان برآورد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 87). و خاصیتش (شراب) آن است که غم را برد. (نوروزنامه). و روغن جو قوبای صفرا ببرد و روغن گندم قوبای سودا ببرد. (نوروزنامه). شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد و پی ها را سست کند. (نوروزنامه). بحکم آنک هر ضعفی که دل را افتد از غم یا اندیشه آنرا بگوهر زر و سیم توان برد. (نوروزنامه).
می خور که ز تو هزار علت ببرد
اندیشۀ هفتاد و دو ملت ببرد.
خیام.
مرمرا باور نمیآید زروی اعتقاد
حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن.
سنایی.
طمع میبرد از رخ مرد آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب.
سعدی.
مجال سخن تا نبینی ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدر خویش.
سعدی (گلستان).
گر تو قرآن باین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی.
سعدی.
دوش مرغی بصبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.
سعدی.
چند گویی که باده غم ببرد
دین و دنیا ببین که هم ببرد.
اوحدی.
دوش میگفت بمژگان درازت بکشم
یارب از خاطرش اندیشۀ بیداد ببر.
حافظ.
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشۀ خطا ببرد.
حافظ.
- آبرو بردن، سلب حیثیت کردن:
وگر پرسدت آنچه دانی بگوی
به بسیار گفتن مبر آبروی.
فردوسی.
بشب گر ببردی بر شحنه سوز
گناه آبرویش ببردی بروز.
سعدی.
- از خویشتن یا از خود بردن، از خود بی خبر کردن. از خود بیخود کردن:
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق را برده از خویشتن.
نظامی.
- از دست بردن، از خود بدر کردن. از خود بیخود ساختن:
ملک چون شد زنوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست.
نظامی.
- از سر بردن، دور کردن از سر:
مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر
تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار.
سعدی.
- از یاد بردن، از یاد محو کردن. ستردن از خاطر:
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر.
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر.
حافظ.
انجمنها ز نکویان جهان دیدم لیک
جلوۀ روی نکوی تو ببرد از یادم.
یغما.
- بردن روشنایی، رفع نور در اصطلاح احکامیان. (التفهیم ص 497).
- دوشیزگی بردن، زایل کردن پردۀ بکارت دوشیزه.
- نقش بردن،زدودن نقش و زایل کردن آن:
یارب ندانم از سر پیمان ما که برد
یا از نگین عهد تو نقش وفا که برد.
؟
، فاسد کردن. (آنندراج) :
ای که زاهد برد از حرف خنک هوش ترا
با خبر باش که سرما ببرد گوش ترا.
اشرف (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
همواره. همیشه. مداوم. علی الدوام. (آنندراج) :
چو تمکین و جاهت بود بردوام
مکن زور بر مرد درویش و عام.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
پرستو. ابابیل. بالوایه. (آنندراج). چلچله. مرغ بهشتی. (ناظم الاطباء). رجوع به بالوایه شود، آراسته، خوبی. نیکوئی. (برهان) (آنندراج) ، زیبا. گویند مردی براه است. (فرهنگ اسدی) ، آراستگی، برازش، برازیدن. (برهان) (آنندراج). بر راه کسی که در راه (مستقیم) است. (فرهنگ فارسی معین).
- سربراه، مطیع. بی سرکشی و طغیان، بجا. مناسب. بموقع، نیکو. شایسته. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ابن محمد بن بالویه بیهقی. ابوالعباس بالویه. از رواه بود. در تاریخ بیهق آمده است: در این ناحیت (بیهق) وقفی است منسوب به بالویه، مولد او از مزینان بوده است و او را از محمد بن اسحاق بن خزیمه روایت باشد. او از ابوالعباس محمد بن شاذان و او از عمر بن زراره و او از اسماعیل بن ابراهیم بن علی بن کیسان و او از ابی ملیکه و او از ابن عباس روایت کرد که: ’کل صلوه لایقراء فیها فاتحه الکتاب فلاصلوه الا صلوه وراء الامام’ هر نمازی که در آن سورۀفاتحه خوانده نشود نماز نیست، مگر نمازی که پشت سر امام خوانده شود. (از تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 160)
لغت نامه دهخدا
فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد علیهماالسلام. (از الفهرست ابن ندیم ص 479)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ وی یَ)
مؤنث بدوی ّ و بدوی ّ. (از المنجد). ج، بدویات: و تتخذهما النساء البدویات ’امات’ لقلائدهن. (نقودالعربیه ص 95)
لغت نامه دهخدا
(بَ ی یِ)
دهی است از بخش حومه سوسنگرد شهرستان دشت میشان. سکنۀ آن 140 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گُ یَ)
خواهر بهرام چوبین: و خواهر بهرام را زن کرده، نام وی گردویه بود. (فارسنامۀ ابن بلخی)
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ)
بندوی: و او را دو خال بود (اپرویز) ، یکی بندویه نام و دیگر بسطام نام. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). و بندها بندویه بن سنفاد خال کسری پرویز بنا کرده است. (تاریخ قم ص 74)
لغت نامه دهخدا
(بُ یَ)
طبیب مروزی معاصر انوشیروان خسرو پسر قباد پادشاه ساسانی. وی کتاب ’پنجه تنتره’ را از هند به فرمان این پادشاه به ایران آورد و از زبان هندی به پهلوی درآورد و آن را بنام دو شغال که در حکایت ’شیر و گاو’ آن کتاب آمده است کلیله و دمنه نام نهاد و خود بابی بنام باب برزویۀ طبیب برآن افزود و از نگارش وی و ترجمه ابن المقفع به عربی و از گزارش خواجه بلعمی به پارسی دری و نظم رودکی، کلیله در زبان خرد و بزرگ افتاد و ترجمه های دیگر از آن کردند که از جمله کلیلۀ انشاء ابوالمعالی نصرالله بن عبدالحمیدمنشی است برای بهرامشاه غزنوی. برزویه در آغاز بابی که بر کلیله افزوده است گوید: چنین گوید برزویه مقدم اطبای پارس که پدر من از لشکریان بود و مادر من از خانه علمای دین زردشت بود و اول نعمتی که ایزدتعالی و تقدس بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود و شفقت ایشان بر حال من، چنانکه از برادران و خواهران مستثنی شدم... و چون سال عمر به هفت رسید مرا بر خواندن علم طب تحریض نمودند و چندانکه اندک وقوفی افتاد و فضیلت آن بشناختم به رغبت صادق و حرص غالب در تعلم آن می کوشیدم... و پوشیده نماند که علم طب نزدیک خردمندان در تمامی دینها ستوده است... درجمله بر این کار اقبال تمام کردم و هر کجا بیماری نشان یافتم که در وی امید صحت بود معالجت او بر وجه حسبت بر دست گرفتم... درجمله کار من بدان درجت رسید که به قضاهای آسمانی رضا دادم و آن قدر که در امکان گنجد از کارهای آخرت راست کردم و بدین امید عمر می گذاشتم که مگر به روزگاری رسم که در آن دلیلی یابم و یاری و معینی بدست آرم تا سفر هندوستان پیش آمد برفتم و در آن دیارهم شرایط بحث و استقصا هرچه تمامتر تقدیم نمودم و بوقت بازگشتن کتابها آوردم که یکی از آن این کتاب کلیله و دمنه است. ’ بازی شطرنج نیز ارمغانیست که برزویه به ایران آورده است. رجوع شود به مقدمۀ کلیله و دمنه و دائره المعارف فارسی و الاعلام زرکلی ج 2 ص 1278
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ وَ یْ)
احمد بن یعقوب بن یوسف اصفهانی مکنی به ابوجعفر شاگرد حامض نحوی است. (معجم الادباء ج 4 ص 254).
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ)
نام حصنی قرب سواحل شام بر قلۀ کوهی بلند که الملک الناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب در 854 هجری قمری آنرا از دست فرنگان برآورده و فتح کرده است. و رجوع به مراصدالاطلاع شود، ما ادری ای البرساء او ای البراساء هو، ندانم او چه کس است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به براساء شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ)
دهی است از دهستان وراوی بخش کنگان شهرستان بوشهر. سکنۀ آن 215 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ / یِ)
مرکب از بر + خیره، برخیر. به بیهودگی. برعبث. رجوع به خیر و خیره شود:
ور ایدونکه نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست برخیره آب.
فردوسی.
ز بیدادی نوذر تاجور
که برخیره گم کرد راه پدر.
فردوسی.
بدو گستهم گفت کین نیست روی
تو برخیره بر راه بالا مپوی.
فردوسی.
بر پایۀ علمی برآی خوش خوش
برخیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد
چون کنی برخیره او را کز تو بگریزد طلب.
ناصرخسرو.
و گرش نیست مایه برخیره
آسمان را بگل نینداید.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ بَ)
نام جد امام المحدثین محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بن المغیره بن بردزبه بخاری و کلمه نامی از نامهای ایرانی است و معنی آن بزبان پارسی بخارایی زراع (یعنی کشاورز) باشد. (قاموس) (از منتهی الارب). آکنجی. (ترجمه ترکی قاموس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بردمیده
تصویر بردمیده
طلوع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرویه
تصویر بادرویه
بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادوایه
تصویر بادوایه
پرستو پرستوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردمیده
تصویر بردمیده
((~. دَ دِ))
دمیده، طلوع کرده، پدید شده
فرهنگ فارسی معین