ستیزه کاری. درشتی. (انجمن آرا). رجوع به برخفچی شود، آنچه در عوض چیزی بکسی دهند. (برهان). صدقه یعنی آنچه عوض چیزی عزیز بکسی دهند. (غیاث اللغات از بهارعجم و جهانگیری)
ستیزه کاری. درشتی. (انجمن آرا). رجوع به برخفچی شود، آنچه در عوض چیزی بکسی دهند. (برهان). صدقه یعنی آنچه عوض چیزی عزیز بکسی دهند. (غیاث اللغات از بهارعجم و جهانگیری)
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، سکاچه، خفج، خفتو، کرنجو، فرنجک، برخفج، درفنجک، فرهانج، خفتک، برفنجک، فدرنجک
بَختَک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، سُکاچه، خَفَج، خُفتو، کَرَنجو، فَرَنجَک، بَرخَفج، دَرفَنجَک، فَرهانَج، خُفتَک، بَرفَنجَک، فَدرَنجَک
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، کرنجو، درفنجک، خفتک، خفج، سکاچه، فدرنجک، فرهانج، فرنجک، خفتو، برفنجک، برغفج
بَختَک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، کَرَنجو، دَرفَنجَک، خُفتَک، خَفَج، سُکاچه، فَدرَنجَک، فَرهانَج، فَرَنجَک، خُفتو، بَرفَنجَک، بَرغَفج
برخنج. برخفچ. گرانی که در خواب بر مردم اوفتد. (فرهنگ اسدی) (انجمن آرا). و آنرا بتازی کابوس خوانند. درفنجک. فرنجک. (انجمن آرا). بختک. عبدالجنه. ضبغطی: بوصال اندر ایمن بدم از گشت زمان تا فراق آمد بگرفتم چون بر خفجا. آغاجی (فرهنگ اسدی). رجوع به پرخفچ شود
برخنج. برخفچ. گرانی که در خواب بر مردم اوفتد. (فرهنگ اسدی) (انجمن آرا). و آنرا بتازی کابوس خوانند. درفنجک. فرنجک. (انجمن آرا). بختک. عبدالجنه. ضبغطی: بوصال اندر ایمن بدم از گشت زمان تا فراق آمد بگرفتم چون بر خفجا. آغاجی (فرهنگ اسدی). رجوع به پرخفچ شود
پلشتی. زشتی. زبونی. بدی. (برهان). پلیدی. زشتی. پلشتی. (یادداشت به خط مؤلف). از: فرخج + یاء مصدری. (حاشیۀ برهان چ معین) : نیز روا دارد از فرخجی این شعر گر به چنین شعر من ورا نستایم. سوزنی. نامم همای دولت و شهباز حضرت است نه کرکس فرخجی و نه زاغ تخجم است. خاقانی. رجوع به فرخج و فرخچ شود
پلشتی. زشتی. زبونی. بدی. (برهان). پلیدی. زشتی. پلشتی. (یادداشت به خط مؤلف). از: فرخج + یاء مصدری. (حاشیۀ برهان چ معین) : نیز روا دارد از فرخجی این شعر گر به چنین شعر من ورا نستایم. سوزنی. نامم همای دولت و شهباز حضرت است نه کرکس فرخجی و نه زاغ تخجم است. خاقانی. رجوع به فرخج و فرخچ شود
برخفج. ثقلی که در خواب بر مردم اوفتد. (فرهنگ اسدی). گرانی که مردم را در خواب فرو همی گیرد و آنرا سنغبه (ظاهراً ستنبه) و سکاچه نیز گویند. وبتازی کابوس خوانند. (شرفنامۀ منیری) : با وصال تو بودمی ایمن در فراغم بمانده چون برخنج. آغاجی (فرهنگ اسدی). و رجوع به برخفج شود
برخفج. ثقلی که در خواب بر مردم اوفتد. (فرهنگ اسدی). گرانی که مردم را در خواب فرو همی گیرد و آنرا سنغبه (ظاهراً ستنبه) و سکاچه نیز گویند. وبتازی کابوس خوانند. (شرفنامۀ منیری) : با وصال تو بودمی ایمن در فراغم بمانده چون برخنج. آغاجی (فرهنگ اسدی). و رجوع به برخفج شود
صبغه الله بن روح الله بن جمال الله بروجی حسینی نقشبندی. فقیه و صوفی که اصل او از اصفهان بود. در شهر بروج هند متولد شد سپس ساکن مدینه گشت و بسال 1015 هجری قمری درگذشت. او راست: اًراءهالدقائق، که حاشیه ایست بر تفسیر بیضاوی، و باب الواحده. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 287 از خلاصهالاثر و هدیه العارفین)
صبغه الله بن روح الله بن جمال الله بروجی حسینی نقشبندی. فقیه و صوفی که اصل او از اصفهان بود. در شهر بروج هند متولد شد سپس ساکن مدینه گشت و بسال 1015 هجری قمری درگذشت. او راست: اًراءهالدقائق، که حاشیه ایست بر تفسیر بیضاوی، و باب الواحده. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 287 از خلاصهالاثر و هدیه العارفین)
گرانی باشد که از خواب بر مردم افتد و آنرا بتازی کابوس و عبدالجنه خوانند و بعضی آنرا از شیاطین میدانند و به این معنی بجای حرف اول یای حطی هم بنظر آمده است. (آنندراج). کابوس. (ناظم الاطباء) ، گفتار ناشایسته. (آنندراج). سخن ابلهانه. (ناظم الاطباء) ، ظرف و جای عمیق. (آنندراج). جای عمیق و ژرف. (ناظم الاطباء). خندق. (آنندراج). دره و خندق. (ناظم الاطباء) ، عمارت محراب دار. (آنندراج). بنای هلالی شکل مانند رومی و شیروانی. (ناظم الاطباء) ، لشکر و فوج. (آنندراج). سپاه، منطقه و کمربند. (ناظم الاطباء)
گرانی باشد که از خواب بر مردم افتد و آنرا بتازی کابوس و عبدالجنه خوانند و بعضی آنرا از شیاطین میدانند و به این معنی بجای حرف اول یای حطی هم بنظر آمده است. (آنندراج). کابوس. (ناظم الاطباء) ، گفتار ناشایسته. (آنندراج). سخن ابلهانه. (ناظم الاطباء) ، ظرف و جای عمیق. (آنندراج). جای عمیق و ژرف. (ناظم الاطباء). خندق. (آنندراج). دره و خندق. (ناظم الاطباء) ، عمارت محراب دار. (آنندراج). بنای هلالی شکل مانند رومی و شیروانی. (ناظم الاطباء) ، لشکر و فوج. (آنندراج). سپاه، منطقه و کمربند. (ناظم الاطباء)
منسوب به برنج (گیاه). رجوع به برنج شود. - نان برنجی، شیرینی که از آرد برنج و قند و روغن ساخته شود منسوب به برنج (فلز). ساخته شده از برنج. رجوع به برنج شود.
منسوب به برنج (گیاه). رجوع به برنج شود. - نان برنجی، شیرینی که از آرد برنج و قند و روغن ساخته شود منسوب به برنج (فلز). ساخته شده از برنج. رجوع به برنج شود.
به معنی برخفج است و آن سنگینی و گرانی باشد که در خواب بر مردم افتد و آن را به عربی کابوس گویند. (برهان) (آنندراج). به معنی کابوس و ظاهراً تصحیف برخفج است. (یادداشت مؤلف). برخفج و کابوس. (ناظم الاطباء). و رجوع به برخفج شود
به معنی برخفج است و آن سنگینی و گرانی باشد که در خواب بر مردم افتد و آن را به عربی کابوس گویند. (برهان) (آنندراج). به معنی کابوس و ظاهراً تصحیف برخفج است. (یادداشت مؤلف). برخفج و کابوس. (ناظم الاطباء). و رجوع به برخفج شود
برخفچ. کابوس. (ناظم الاطباء). رجوع به خفچ شود، بیرون کشیدن، واکشیدن. بدر آوردن، دروکردن، گشادن صوف و پنبه، موستردن، خارچیدن اطراف باغ و مانند آن، مبدل شدن، میخ کوفتن، نصب کردن جواهر را بر طلا. (آنندراج)
برخفچ. کابوس. (ناظم الاطباء). رجوع به خفچ شود، بیرون کشیدن، واکشیدن. بدر آوردن، دروکردن، گشادن صوف و پنبه، موستردن، خارچیدن اطراف باغ و مانند آن، مبدل شدن، میخ کوفتن، نصب کردن جواهر را بر طلا. (آنندراج)
انبار غله وذخیره خانه، انبعاث. مبعوث شدن. منبعث شدن. برانگیخته شدن. ثور. ثوران: باز بقدرت آفریدگار... ناچار از گور برخیزد. (تاریخ بیهقی)، آماس کردن. متورم شدن: اما نشان زیان داشتن قی آن است که چیزی تمام برنیاید و چشمها برخیزد و سرخ شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر حال خشم رگهای گردن پر شود و روی سرخ گردد و چشمها برخیزد و مردم با نیروتر و بی باک ترشود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، شورش کردن.پرآشوب شدن. قیام کردن: از بستر تب که جای بدخواه تو باد برخیز سبک ور که جهان برخیزد. ؟ (تاج المآثر). ، برطرف شدن شور و آشوب و فتنه و غوغا و این از اضداد است. (آنندراج) : چو موج بحر گرد تربت من ناله ها دارد سرم شد خاک و از سر شور سودا برنمیخیزد. طایر وحید (از آنندراج). ، بیدار شدن: علی الصباح بروی تو هر که برخیزد صباح روز سلامت براو مسا باشد. سعدی. ، ابتدا و آغاز شدن: تبانیان را نام و ایام از امام ابوالعباس تبانی... برخیزد. (تاریخ بیهقی). ، حاصل شدن. بدست آمدن: رطب چینی که با نخلم ستیزد ز من جز خار هیچش برنخیزد. نظامی. کجا آید سر من در شماری چه برخیزد ز چون من دلفگاری. نظامی. چه برخیزد از خود آهن ترا چوسر آهنین نیست در زیر خود. عطار. - از دست برخیزیدن، از دست آمدن: زهرآبی که پیش آید توان خورد زهرچ از دست برخیزد توان کرد. نظامی. نداری بحمداﷲ آن دسترس که برخیزد از دستت آزار کس. سعدی. ، وزیدن: زهر بادی که برخیزد گلی با می براز آید بچشم عاشق از می تا به می عمری دراز آید. فرخی. ، ترک کردن. (آنندراج) : گر تو در باغ روی لاله کند ترک مکان غنچه یکبارگی از بند قبا برخیزد. سلمان. ، منتفی شدن. متروک شدن: ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمد شد کاروانی. منوچهری. ، مرتفع شدن. از میان رفتن. نابود شدن. محو شدن. برخاستن: وآنگاه ناخوشی و کراهیت تربیع برخیزد. (التفهیم بیرونی). کارها خوب شود و وحشت برخیزد. (تاریخ بیهقی). تا خانه ها یکی باشد و جمله اسباب بیگانگی برخیزد. (تاریخ بیهقی). اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم. ناصرخسرو. آن وقت که قیامت آید نزدیک و فسادها و معصیت ها ظاهر کنند امر بمعروف و نهی از منکر از میان برخیزد. (قصص الانبیاء). تا بر کوه برف باشد بادها سرد و خوش آید و چون برف برخیزد... هوا ناخوش گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گفتند اگر اقرار آورد این مذهب که آوردست باطل است و از آن توبه کند قتل ازوی برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی). و هنوز کینه و حرب از میان ایشان (ترکان) برنخاست که نخیزد هرگز. (مجمل التواریخ). صواب در آن می بینم که هر دو را خلع کنیم و اینکار بشوری فکنیم به رسم عمر بن خطاب تا مسلمانان یکی را انتخاب کنند و خون ریختن برخیزد. (مجمل التواریخ چ بهار ص 291). و هر گروهی و مذهبی مقالتی ساخته اند و آن نوعی گویند و هرگز این خلاف برنخیزد. (مجمل التواریخ و القصص). من و تو هر دو باهم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند و این آشوب برخیزد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و مالی بسیار با دختر بفرستاد تا عداوتی که میان روم و ایران بود برخیزد. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). سؤال کرد یکی که اگر گناهان که کرده ام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که.... (کتاب المعارف). ملک را مضمون اشارت عابد معلوم شد فرمود تا وجه کفاف او معین دارند و بار عیال از دل او برخیزد. (گلستان سعدی)، درگذشتن. برخاستن. صرف نظر کردن. آمرزیدن: و گفت افتادن این کنگره ها چیست گفت بعدد هریکی از آن فرزندی از آن شما پادشاهی کند پس برخیزد انوشیروان با همه دلتنگی خرسند شد گفت چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97). و از سر هفوات و عثرات ما برخیزد. (ترجمه تاریخ یمینی)، بقضاء حاجت شدن. (یادداشت مؤلف). برنشستن. دفع فضول از مخرج فرودین کردن. برخاستن. رجوع به برخاستن شود
انبار غله وذخیره خانه، انبعاث. مبعوث شدن. منبعث شدن. برانگیخته شدن. ثور. ثوران: باز بقدرت آفریدگار... ناچار از گور برخیزد. (تاریخ بیهقی)، آماس کردن. متورم شدن: اما نشان زیان داشتن قی آن است که چیزی تمام برنیاید و چشمها برخیزد و سرخ شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر حال خشم رگهای گردن پر شود و روی سرخ گردد و چشمها برخیزد و مردم با نیروتر و بی باک ترشود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، شورش کردن.پرآشوب شدن. قیام کردن: از بستر تب که جای بدخواه تو باد برخیز سبک ور که جهان برخیزد. ؟ (تاج المآثر). ، برطرف شدن شور و آشوب و فتنه و غوغا و این از اضداد است. (آنندراج) : چو موج بحر گرد تربت من ناله ها دارد سرم شد خاک و از سر شور سودا برنمیخیزد. طایر وحید (از آنندراج). ، بیدار شدن: علی الصباح بروی تو هر که برخیزد صباح روز سلامت براو مسا باشد. سعدی. ، ابتدا و آغاز شدن: تبانیان را نام و ایام از امام ابوالعباس تبانی... برخیزد. (تاریخ بیهقی). ، حاصل شدن. بدست آمدن: رطب چینی که با نخلم ستیزد ز من جز خار هیچش برنخیزد. نظامی. کجا آید سر من در شماری چه برخیزد ز چون من دلفگاری. نظامی. چه برخیزد از خود آهن ترا چوسر آهنین نیست در زیر خود. عطار. - از دست برخیزیدن، از دست آمدن: زهرآبی که پیش آید توان خورد زهرچ از دست برخیزد توان کرد. نظامی. نداری بحمداﷲ آن دسترس که برخیزد از دستت آزار کس. سعدی. ، وزیدن: زهر بادی که برخیزد گلی با می براز آید بچشم عاشق از می تا به می عمری دراز آید. فرخی. ، ترک کردن. (آنندراج) : گر تو در باغ روی لاله کند ترک مکان غنچه یکبارگی از بند قبا برخیزد. سلمان. ، منتفی شدن. متروک شدن: ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمد شد کاروانی. منوچهری. ، مرتفع شدن. از میان رفتن. نابود شدن. محو شدن. برخاستن: وآنگاه ناخوشی و کراهیت تربیع برخیزد. (التفهیم بیرونی). کارها خوب شود و وحشت برخیزد. (تاریخ بیهقی). تا خانه ها یکی باشد و جمله اسباب بیگانگی برخیزد. (تاریخ بیهقی). اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم. ناصرخسرو. آن وقت که قیامت آید نزدیک و فسادها و معصیت ها ظاهر کنند امر بمعروف و نهی از منکر از میان برخیزد. (قصص الانبیاء). تا بر کوه برف باشد بادها سرد و خوش آید و چون برف برخیزد... هوا ناخوش گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گفتند اگر اقرار آورد این مذهب که آوردست باطل است و از آن توبه کند قتل ازوی برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی). و هنوز کینه و حرب از میان ایشان (ترکان) برنخاست که نخیزد هرگز. (مجمل التواریخ). صواب در آن می بینم که هر دو را خلع کنیم و اینکار بشوری فکنیم به رسم عمر بن خطاب تا مسلمانان یکی را انتخاب کنند و خون ریختن برخیزد. (مجمل التواریخ چ بهار ص 291). و هر گروهی و مذهبی مقالتی ساخته اند و آن نوعی گویند و هرگز این خلاف برنخیزد. (مجمل التواریخ و القصص). من و تو هر دو باهم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند و این آشوب برخیزد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و مالی بسیار با دختر بفرستاد تا عداوتی که میان روم و ایران بود برخیزد. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). سؤال کرد یکی که اگر گناهان که کرده ام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که.... (کتاب المعارف). ملک را مضمون اشارت عابد معلوم شد فرمود تا وجه کفاف او معین دارند و بار عیال از دل او برخیزد. (گلستان سعدی)، درگذشتن. برخاستن. صرف نظر کردن. آمرزیدن: و گفت افتادن این کنگره ها چیست گفت بعدد هریکی از آن فرزندی از آن شما پادشاهی کند پس برخیزد انوشیروان با همه دلتنگی خرسند شد گفت چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97). و از سر هفوات و عثرات ما برخیزد. (ترجمه تاریخ یمینی)، بقضاء حاجت شدن. (یادداشت مؤلف). برنشستن. دفع فضول از مخرج فرودین کردن. برخاستن. رجوع به برخاستن شود
نام یکی از دهستانهای هفتگانه بخش سردشت شهرستان مهاباد است. از 39 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و قرای مهم آن عبارتند از: بیوران پائین، قلعه رشه، درمان آباد بالا، ماراغان، میر شیخ حیدر، بشاسب، دیوالان، بزیلا (مرکز دهستان). سکنۀ آن در حدود 6110 تن. آب آن از چشمه سار و آب برف و باران. محصول آن غلات، توتون، میوۀ جنگلی و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
نام یکی از دهستانهای هفتگانه بخش سردشت شهرستان مهاباد است. از 39 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و قرای مهم آن عبارتند از: بیوران پائین، قلعه رشه، درمان آباد بالا، ماراغان، میر شیخ حیدر، بشاسب، دیوالان، بزیلا (مرکز دهستان). سکنۀ آن در حدود 6110 تن. آب آن از چشمه سار و آب برف و باران. محصول آن غلات، توتون، میوۀ جنگلی و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
برخفج. برغفج. کابوس. بختک. عبدالجنه. (فرهنگ فارسی معین). کابوس که گرانی باشد که در خواب بر مردم افتد و فرنجک نیز گویند. (ناظم الاطباء). گرانی که در خواب بر مردم افتد و آنرا بعربی کابوس و عبدالجنه خوانندو بعضی آنرا از شیاطین میدانند و به این معنی بجای حرف اول یای حطی هم آمده است یعنی پرخفچ. (برهان)
برخفج. برغفج. کابوس. بختک. عبدالجنه. (فرهنگ فارسی معین). کابوس که گرانی باشد که در خواب بر مردم افتد و فرنجک نیز گویند. (ناظم الاطباء). گرانی که در خواب بر مردم افتد و آنرا بعربی کابوس و عبدالجنه خوانندو بعضی آنرا از شیاطین میدانند و به این معنی بجای حرف اول یای حطی هم آمده است یعنی پرخفچ. (برهان)