- برخاستن
- برپا شدن ایستادن مقابل نشستن، بیدار شدن، روییدن نمو کردن، طلوع کردن برآمدن، طغیان کردن عصیان کردن
معنی برخاستن - جستجوی لغت در جدول جو
- برخاستن ((بَ تَ))
- ایستادن، بیدار شدن، طلوع کردن، از میان رفتن
- برخاستن
- برپا شدن، به پا ایستادن، بلند شدن، از خواب بیدار شدن
کنایه از پدید آمدن، به وجود آمدن
به گوش رسیدن صدا مثلاً صدایی برخاست،
رخ دادن، اتفاق افتادن مثلاً دعوایی میان آن دو برخاست،
اقدام کردن، آغاز کردن به کاری،
کنایه از به ظهور رسیدن، پیدا شدن مثلاً دو نابغه از این شهر برخاسته است،
کنایه از طغیان کردن، شورش کردن
- برخاستن
- подниматься
- برخاستن
- steigen
- برخاستن
- підніматися
- برخاستن
- wznosić się
- برخاستن
- alzarsi
- برخاستن
- elevarse
- برخاستن
- s'élever
- برخاستن
- stijgen
- برخاستن
- yükselmek
- برخاستن
- kupanda
- برخاستن
- اٹھنا
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
ایستاده، بلند شده
ایستاده، کسی یا چیزی که روی پای خود قرار گرفته باشد، ورپا، برپای، قائم، برپا، سرپا، هج
قیام، بلند شدن
تحمل کردن
سوار شدن (براسب و مانند آن)، نشستن برتخت شاهی جلوس براریکه سلطنت
اجازه، اذن، دستوری، رخصت دخول و ورود طلبیدن
بلند کردن، دفع کردن، بالا گرفتن، بالا بردن
بلند شدگی