جدول جو
جدول جو

معنی برخاستن - جستجوی لغت در جدول جو

برخاستن
برپا شدن، به پا ایستادن، بلند شدن، از خواب بیدار شدن
کنایه از پدید آمدن، به وجود آمدن
به گوش رسیدن صدا مثلاً صدایی برخاست،
رخ دادن، اتفاق افتادن مثلاً دعوایی میان آن دو برخاست،
اقدام کردن، آغاز کردن به کاری،
کنایه از به ظهور رسیدن، پیدا شدن مثلاً دو نابغه از این شهر برخاسته است،
کنایه از طغیان کردن، شورش کردن
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
فرهنگ فارسی عمید
برخاستن(مُرَ زَ)
برخیزیدن. خاستن. ایستادن. بلند شدن. برپا ایستادن. بپا شدن. پا شدن. برپا شدن. متصاعد شدن. قیام. قیام کردن. قوم. قومه. قامه. مقابل نشستن. مقابل قعود. نهض. نهوض. انتهاض. (منتهی الارب). استنهاض. نهضت: رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و به یکجای گرد شود، آن را خابورخوانند. (حدودالعالم). رسول برخاست و نامه در خریطۀ دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت. (تاریخ بیهقی). برخاست تا برود احمد گفت بگیرید این سگ را. (تاریخ بیهقی). در آن روزگار ایشان را در نشستن و برخاستن برآن جمله دیدم که ریحان خادم گماشتۀامیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی). کسی راکه پیهای پای سست شود و بر نتواند خاست... پای را در میان آب جو بنهند تا بصلاح باز آید. (نوروزنامه).
آن شنیدی که ابلهی برخاست
سرگذشتی ز حیزی اندر خواست.
سنایی.
ز سعدی شنو کاین سخن راست است
نه هر باری افتاده برخاسته ست.
سعدی.
- برخاستن آشوب و شور، غریو. غوغا و فتنه و بانگ و غو و گریه و زاری و فغان و ویل وحنین و امثال آنها، بپا شدن آن. ظاهر شدن و پیدا آمدن آن:
بیامدبدرگاه سالار نو
بدیدندش از دور و برخاست غو.
فردوسی.
چو او را بدیدند برخاست غو
که آمد زآتش برون شاه نو.
فردوسی.
تنش را بدان نامداران نمود
تو گفتی که از چرخ برخاست دود.
فردوسی.
حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم
برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین.
منوچهری.
از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد
برخاست از تو غلغل برخاست از تو زاری.
منوچهری.
بانگ گریه از میان ایشان برخاست. (قصص الانبیاء). آواز برخاست که بطان سنگ پشت را می برند. (کلیله و دمنه).
زآرزوی سماع و شاهد و می
ازهمه عاشقان فغان برخاست.
عطار.
- برخاستن ابر، پیدا آمدن لکه های ابر یا پوشاندن ابر روی تمام یا قسمتی از آسمان را.
- برخاستن بوی، ساطع و مرتفع و منتشر شدن آن. (یادداشت مؤلف).
- برخاستن به شب، ناشئه اللیل. (ترجمان القرآن).
- برخاستن گرد، بهوا رفتن غبار. برشدن غبار بر هوا:
حقیقت سراییست آراسته
هوا و هوس گرد برخاسته
نبینی بجایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد.
سعدی.
-
لغت نامه دهخدا
برخاستن
برپا شدن ایستادن مقابل نشستن، بیدار شدن، روییدن نمو کردن، طلوع کردن برآمدن، طغیان کردن عصیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
برخاستن((بَ تَ))
ایستادن، بیدار شدن، طلوع کردن، از میان رفتن
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
فرهنگ فارسی معین
برخاستن
ایستادن، به پاخاستن، برپا شدن، بلند شدن، بیدار شدن، بردمیدن، سر زدن، برآمدن، طلوع کردن، شوریدن، شورش کردن، طغیان کردن، عصیان کردن، قیام کردن، متصاعد شدن، پدیدآمدن، آغاز شدن، در گرفتن، پیش آمدن، اتفاق افتادن،
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برخاستن
اخلع
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به عربی
برخاستن
Rise
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
برخاستن
s'élever
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
برخاستن
उठना
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به هندی
برخاستن
elevarse
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
برخاستن
подниматься
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به روسی
برخاستن
steigen
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به آلمانی
برخاستن
підніматися
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
برخاستن
wznosić się
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به لهستانی
برخاستن
上升
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به چینی
برخاستن
subir
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
برخاستن
alzarsi
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
برخاستن
stijgen
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به هلندی
برخاستن
naik
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
برخاستن
ขึ้น
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به تایلندی
برخاستن
اٹھنا
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به اردو
برخاستن
উঠা
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به بنگالی
برخاستن
kupanda
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
برخاستن
yükselmek
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
برخاستن
오르다
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به کره ای
برخاستن
上がる
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
برخاستن
לקום
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برخاسته
تصویر برخاسته
ایستاده، کسی یا چیزی که روی پای خود قرار گرفته باشد، ورپا، برپای، قائم، برپا، سرپا، هج
فرهنگ فارسی عمید
(فُ اَ دَ)
برخاستن. (آنندراج). برخاستن و بلند شدن و برآمدن. (ناظم الاطباء). رجوع به برخاستن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ پَ رُ تَ)
افراشتن. بر پا کردن. بلند کردن، گذاشتن. نهادن. جا دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
ایستاده و برپا. (فرهنگ فارسی معین). بلند شده. (ناظم الاطباء).
- برخاسته خاطری، آزرده دلی و رنجش خاطر. (آنندراج).
- برخاسته شدن، بلند گردیده شدن و بلند شدن مانند غوغای جمعیت. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ حَ)
کم شدن. نقصان یافتن. رجوع به کاستن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برخاسته
تصویر برخاسته
ایستاده، بلند شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخاسته
تصویر برخاسته
((بَ تِ))
ایستاده، برپا
فرهنگ فارسی معین
خواستن، مایل بودن
فرهنگ گویش مازندرانی