جدول جو
جدول جو

معنی برحایا - جستجوی لغت در جدول جو

برحایا
(بُرَ)
نام وادیی است در شعر. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بروانیا
تصویر بروانیا
فاشرا، گیاهی خاردار با تارهایی شبیه تاک و میوه ای سرخ رنگ و خوشه دار به اندازۀ نخود که به گیاهان و اشیای نزدیک خود می پیچد و مصرف دارویی دارد
سپیدتاک، سپیتاک، سفیدتاک، سیاه دارو، ماردارو، هزارشاخ، هزارکشان، هزارجشان، هزارافشان، ارجالون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برایا
تصویر برایا
خلایق، آفریده شدگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهلیا
تصویر برهلیا
رازیانه، گیاه علفی خوشبو دارویی با برگ های ریز و گل های چتری زرد رنگ که دانه های ریز و معطر آن مصرف چاشنی غذا دارد
بادیان، رازیان، وادیان، والان، رازنج، رازیانج، رازیام، بادتخم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنایی
تصویر برنایی
جوانی، برای مثال گرچه برنایی از میان برخاست / چون کنم حرص همچنان برجاست (نظامی۴ - ۵۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ یِ)
نام جزیره ایست در هندوستان که آنجا بانگ درخت آید سخت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). نام جزیره ای است در هندوستان که از یکی از درختان آن جزیره بانگی عظیم و صدایی مهیب می آید و بعضی گویند کوهی است در آن جزیره که شبها از آن کوه صدای طبل و دهل و سنج می آید. (برهان) (آنندراج). ورجوع به نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 232 شود:
که خوانند برطایل او رابنام
جزیری همه جای شادی و کام.
عنصری (از لغت نامۀ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ یَ)
برمایون. پرمایون. نام گاوی که فریدون را شیر داد. (از برهان) :
همان گاو کش نام برمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود.
فردوسی.
یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.
فردوسی.
کجا نام آن گاو برمایه بود
تو گفتی که بر تنش پیرایه بود.
فردوسی.
رجوع به برمایون و پرمایون شود، قسمی از اظفارالطیب. نوعی عطر مرکب. عطری است مرکب که آنرا مثلث نیز گویند. مثلثه. (یادداشت دهخدا) ، بیخ والا. اذخر جامی. (یادداشت دهخدا). رجوع به اذخر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ / یِ)
مقابل فرومایه. (یادداشت دهخدا). رجوع به فرومایه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ هَِلْ)
به یونانی رستنیی باشد که آنرا رازیانه گویند و معرب آن رازیانج است. (از برهان). رازیانه. (الفاظالادویه). بذرالرازیانج. (اختیارات بدیعی). تخم رازیانه. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به رازیانه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
برهنگی: عمل به اخلاص آن وقت توان کرد که از چهار چیز نترسی گرسنیا و برهنیا ودرویشی و خواری. (کیمیای سعادت). یکی از انبیا بیست سال به گرسنیا و تشنیا و برهنیا و بلاء... بسیار مبتلی بود و دعا می کرد اجابت نمی بود. (کیمیای سعادت)
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
فرسایش:
ما مانده شدستیم و گشته سوده
ناسوده ونامانده چرخ گردا
برسایش ما را ز جنبش آمد
ای پور درین زیر ژرف دریا.
ناصرخسرو.
رجوع به سودن و سایش شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بخشش و عفو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
جزیره ای است نزدیک هندوستان. برطایل:
که خواندند برتایل آنرا بنام
جزیری همه جای شادی و کام.
اسدی (گرشاسب نامه).
رجوع به برطایل شود
لغت نامه دهخدا
(بْرا)
نوعی صعتر. (یادداشت مؤلف). الیوسیون. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به صعتر شود، سرازیر. (آنندراج) ، درهم و برهم و مخلوط. (ناظم الاطباء). مختلف
لغت نامه دهخدا
(باحاما)
باهاما. مجموعۀ جزایر باحاما، یا جزایر لوکی. مستعمرۀانگلستان در اتلانتیک در شمال آنتیل بزرگ که بوسیلۀکانال باحاما جدا میشود. بطول تقریبی هزار کیلومتر دارای 53800 تن جمعیت و در یکی ازین جزایر بود (سان سالوادور) که کلمب بسال 1492 میلادی بدنیای جدید رسید. رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 ص 12 شود، مشرق. (برهان) (تفلیسی). بمعنی مشرق اکثر است. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). و لفظ باختر مخفف بااختر است و اختر آفتاب را گویند و ماه را نیز اختر میگویند. (غیاث). بمعنی مشرق و خاور آید. (شرفنامۀ منیری). خراسان. تحقیق آن است که باختر مخفف بااختر است و اختر ماه و آفتاب هر دو را گویند پس باختر مشرق و مغرب را توان گفت و ازین جهت متقدمین بر هر دو معنی این لفظ را استعمال کرده اند لیکن خوار مرادف خور بیشتر آمده ازین جهت خاور بیشتر بمعنی مشرق استعمال می شود و بنابرین آفتاب را عروس خاوری گفته اند چنانکه خاقانی گفته است:
درده ازآن چکیده خون زایلۀ تن رزان
کابلۀ رخ فلک برده عروس خاوری.
در فرهنگ دساتیر آمده که معنی باختر بمشرق کردن خطای بزرگ و غلط محض است که خور نام آفتاب است و شید بمعنی روشنی و همین اصح است. (آنندراج) (انجمن آرا) :
چوخورشید سر برزد از باختر
سیاهی بخاور فروبرد سر.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
چو بشنید بدگوهر افراسیاب
که شد طوس و رستم بر آن روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کین و سری پر ز جنگ.
فردوسی.
چو از باختر برزند تیغ هور
ز کان شبه سر برآرد بلور
فردوسی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ
تا برآید بامدادان آفتاب از باختر.
فرخی.
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ.
فرخی.
چو مهر آورد سوی خاور گریغ
هم از باختر برزندباز تیغ.
عنصری.
چو برزد درفشنده از باختر
دواج سیه را سپید آستر.
عنصری (از صحاح الفرس).
خورشید را چون پست شد در جانب خاور علم
پیدا شد اندر باختر بر آستین شب ظلم.
لامعی (از صحاح الفرس).
خدش بسرو باختری بر فسوس کرد
قدش بسرو غاتفری به مفاخره.
سوزنی.
رایت خوبی چو برفروزی رخسار
از بر خورشید باختر زده داری.
سوزنی.
فخر من یادکرد شروان به
که مباهات خور بباختر است.
خاقانی.
آفتابی که خاورش دهن است
دارد از باغ شاه باختر اوست.
خاقانی (در صفت خربزه) .
همه شب منتظر میبود تا صبح صادق از افق باختر شارق گردد. (سندبادنامه ص 183)، مغرب را گویند. (برهان) (اوبهی). غرب، خورپران، خوربران. (التنبیه والاشراف چ لندن 1893م. ص 31). بمعنی مغرب و خاور بمعنی مشرق و بخلاف نیز گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا) :
چو خورشید درباختر گشت زرد
شب تیره گفتش که از راه گرد.
فردوسی.
چو خور چادر زرد در سر کشید
بشد باختر چون گل شنبلید.
فردوسی.
همی بود تا تیره تر گشت روز
سوی باختر گشت گیتی فروز.
فردوسی.
چو از باختر چشمه اندرکشید
شب آن چادر تار بر سر کشید.
فردوسی.
چو آمدش از شهر بربر گذر
سوی کوه قاف آمد و باختر.
فردوسی.
کنون خاور او راست تا باختر
همی بشکند پشت شیران نر.
فردوسی.
هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بیابان و از خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهی...
فردوسی.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فر او کان زر.
فردوسی.
وز نور تا بظلمت و از اوج تا حضیض
وز باختر بخاور و از بحر تا برند.
ناصرخسرو.
چرا خورشید نورانی دو عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
ناصرخسرو.
زاغ شب از باختر نهان شد چون دید
کآمد باز سپید صبح ز خاور.
مسعودسعد.
باختر در لرزه افتاد از نهیب
گرچه او لشکر سوی خاور کشید.
مسعودسعد.
چرخ را نشرۀ نون والقلم است از مه نو
کآنهمه سرخی در باختر آمیخته اند.
خاقانی.
ز حد باختر تا بوم خاور
جهان را گشته ام کشور بکشور.
نظامی.
شنیدم که در مرزی از باختر
برادر دو بودند از یک پدر.
بوستان.
من از یمن اقبال این خاندان (ایلخانیان)
گرفتم جهان را به تیغ زبان
من ازخاوران تا در باختر
ز خورشیدم امروز مشهورتر.
سلمان ساوجی.
(از تاریخ ادبیات برون ج 3 ترجمه حکمت ص 292)
لغت نامه دهخدا
(دِ یَ)
مرد کوتاه بالای فربه کلان شکم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درحابه. و رجوع به درحابه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَمْ)
کورانه. کورکورانه. علی العمیا: چه هرکه بر عمیا در راه مجهول رود... هرچه بیشتر رود بگمراهی نزدیکتر باشد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
برنائی. جوانی. (غیاث) (آنندراج). برناهی. حداثه. (از دهار). شباب. شبیبه:
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم به برنایی فسارآهخته و لانه.
کسائی.
برین کار او پیشدستی کند
به برنایی و تندرستی کند.
فردوسی.
نیکوست بچشم من در پیری و برنایی
خوبست به طبع من در خوابی و بیداری.
منوچهری.
تا کی خوری دریغ ز برنایی
زین چاه آرزو ز چه برنائی.
ناصرخسرو.
نشیبی بود برنایی سرافرازان همی رفتی
فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی.
ناصرخسرو.
هرکه دنیا را بنادانی و برنایی بخورد.
ناصرخسرو.
هر کرا دولتست و برنایی
تو بدان کس مچخ که برنایی.
سنائی.
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی.
انوری.
صبح شب برنایی من بوالعجب است
یک نیمه ازو روز و دگر نیمه شب است.
خاقانی.
نقد برناییست دانم مانده نیست
تات گویم نقد برنایی فرست.
خاقانی.
گرچه برنایی از میان برخاست
چکنم حرص همچنان برجاست.
نظامی.
دریغ روز جوانی و عهد برنایی
نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی.
سعدی.
کدام قوت و مردانگی و برنایی
که خشم گیری و با طبع خویش برنایی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سن برنابا، نامش یوسف است و از مبلغین مسیحیت و از اصحاب پولس و مرقس بوده است. رسالۀ معروف به انجیل برنابا را مسیحیان جزء عهدین غیرقانونی می شمارند و معتقدند که بتوسط یک نفر مسلمان نوشته شده است، ظاهراً چند موضع از آن مشتمل بشارت به آمدن پیغمبر اسلام و حقانیت دین اسلام می باشد. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
به لغت یونانی رستنیی باشد که مانند عشقه بر درختها پیچد و میوۀ آن شبیه به انگور است، بجهت دباغت کردن چرم بکار آید و آنرا به عربی حالق الشعر خوانند چه از آن ریشه ها آویزان می باشد و باین سبب هزارافشان گویندش. (برهان). به یونانی فاشرا است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (اختیارات بدیعی) (مخزن الادویه). کرم دشتی. کرمهالبیضاء
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ / رُو)
رفت و آمد. دم و دستگاه. تجمل و تعین. (فرهنگ لغات عامیانه).
- بروبیا داشتن، دستگاه و جلال و تعین داشتن. بروبرو داشتن. بسبب تعین و تمول در خانه باز، و آمد و شد بسیار داشتن
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ / یِ)
مرکب از بر + خیره، برخیر. به بیهودگی. برعبث. رجوع به خیر و خیره شود:
ور ایدونکه نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست برخیره آب.
فردوسی.
ز بیدادی نوذر تاجور
که برخیره گم کرد راه پدر.
فردوسی.
بدو گستهم گفت کین نیست روی
تو برخیره بر راه بالا مپوی.
فردوسی.
بر پایۀ علمی برآی خوش خوش
برخیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد
چون کنی برخیره او را کز تو بگریزد طلب.
ناصرخسرو.
و گرش نیست مایه برخیره
آسمان را بگل نینداید.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
نام سرداری در زمان داریوش اول (بزرگ)، اری تس نامی از جانب کوروش والی سارد بود، داریوش پارسیها را طلبیده تصمیم کرد اری تس را از جهت قتل میتروباتس سردار دیگر ایرانی از میان بردارد، سی نفر از پارسیها حاضر شدند که این خدمت را انجام دهند، داریوش قرعه کشید و قرعه بنام باگایا پسر آرتونت درآمد، باگایا احکامی راجع بکارهای مختلف نوشته به مهر داریوش رسانید و عازم سارد شد، پس از ورود نزد والی رفت و نامه ها را یک بیک درآورده به دبیرشاهی داد که بخواند، منظورش این بود که اثر حکم را در او بداند، وقتی که دید همه در برابر مهر داریوش تعظیم میکنند حکمی بدین مضمون درآورد: ’پارسیها، داریوش شاه به شما امر میکند که دیگر مستحفظ اری تس نباشید’، بمحض شنیدن این حکم، مستحفظین نیزه های خودشان را فرود آوردند، باگایا حکمی دیگر بیرون آورد بدین مضمون: ’پارسیها، داریوش شاه بشما میفرماید اری تس را بکشید’، بمجرد شنیدن این حکم پارسیها شمشیر خود را برهنه کرده اری تس را نابود کردند، (از ایران باستان ج 1 ص 558 و 559)، شکسته شدن بال، خرد شدن بال، خفض جناح:
چون شکست او بال آن رأی نخست
چون نشد هستی بال اشکن درست،
مولوی (مثنوی)،
، بازپس ماندن، همگامی و برابری نتوانستن، به عجز مقر آمدن:
همسفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پر انداختند،
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بروبیا
تصویر بروبیا
دم ودستگاه، تجمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقایا
تصویر بقایا
باقی مانده و تتمه ها، بقایای مالیاتی، ج بقیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلایا
تصویر بلایا
جمع بلیه، جسک ها سختی ها آسیب ها جمع بلیه
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده هزار افشان از گیاهان گیاهی است که مانند عشقه بر درختها پیچد. میوه آن شبیه بانگور است و جهت دباغت بکار برند حالق الشعر هزار افشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برایا
تصویر برایا
جمع بریه، آفریدگان، جمع بریه آفریدگان مخلوقات خلایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهلیا
تصویر برهلیا
یونانی تازی شده رازیانه از گیاهان دارویی رازیانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسایش
تصویر برسایش
فرسایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیحیا
تصویر بیحیا
بی شرم بی آزرم، گستاخ جسور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برپایه
تصویر برپایه
طبق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برپایی
تصویر برپایی
تشکیل، ایجاد، استقرار
فرهنگ واژه فارسی سره
آفریدگان، مخلوقات، موجودات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوانی، شباب، نوجوانی
متضاد: کهولت، پیری
فرهنگ واژه مترادف متضاد