جدول جو
جدول جو

معنی برجهانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

برجهانیدن
(مُ ءَ رَ)
جهانیدن. باعث برجهیدن گشتن. (ناظم الاطباء). برخیزانیدن. (آنندراج). بجستن داشتن. ایثاب. (المصادر) (منتهی الارب). انزاء. (منتهی الارب). رجوع به جهانیدن شود، برای چه:
ببینم که رومی سواران که اند
سپاهی سپاهند یا برچه اند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برغلانیدن
تصویر برغلانیدن
آغالیدن، به جنگ و ستیز وادار کردن، تند و تیز کردن بر جنگ و ستیز، برانگیختن، برشورانیدن، برآغالیدن، ورغلانیدن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ جَ دَ / دِ)
نعت فاعلی است از برجهانیدن. رجوع به برجهانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ نَ)
جهیدن. رجوع به جهیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
ببریدن داشتن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(لَ شُ دَ)
ویران کردن. خراب نمودن. ویرانه ساختن. (ناظم الاطباء). ویران کردن. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آل برهان. خاندانی بزرگ از بخارا معاصر سلاجقه و خوارزمشاهیان. رجوع به آل برهان شود:
وارث صاحب شریعت صاحب درس و سبق
خسرو برهانیان صاحبقران روزگار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برجهانیدن. رجوع به برجهانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ نُ / نِ / نَ دَ)
تمام کردن. (ترجمان القرآن) : النزف، برسیدن آب چاه و برسانیدن آب. (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ نَ)
اراحه. (مجمل اللغه). آسوده گردانیدن و این متعدی آسودن است: الاراحه، چهارپای را به مأوی بردن و راحت دادن و برآسانیدن. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از مادۀ ریز و ریزه، تفتیت. خرد کردن. ریزریز کردن. ریزه ریزه کردن. خردمرد کردن. و این کلمه را در سنگ گرده و سنگ مثانه و امثال آن اطبای فارس در کتب بسیار استعمال کرده اند و شباهت غریبی مابین آن و بریزۀ فرانسه هست که معنی همین کلمه است: تفتیت حصاه کلیه، بریزانیدن سنگ گرده. (از یادداشت دهخدا). اندر داروها که سنگ مثانه بریزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خون ’ایل’ چون بیاشامند حصاه مثانه بریزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به ریزانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ سَ)
برانگیختن. (برهان) (ناظم الاطباء). آغالانیدن. (فرهنگ فارسی معین). برآغالیدن. انگیختن. (انجمن آرا). تحریض نمودن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). تحریض نمودن شخص باشد بکاری و فعلی و آنرا بعربی اغراء گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). احماش. (یادداشت مؤلف). برافژولیدن. (یادداشت مؤلف). ورغلانیدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
رجوع به برجهانیدن و جهاندن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ شُ دَ)
رهاندن. متعدی از رهیدن و رستن. تخلیص. نجات دادن. خلاص. رهاندن. (یادداشت مؤلف). خلاص کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). افلاط. (منتهی الارب). استنقاذ. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن). انقاذ. (دهار) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). تخلیص. (منتهی الارب). تفلیص. (منتهی الارب) تنجیه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (دهار) :
جهانی رهانیدی از این ستم
ز چنگال این اژدهای دژم.
فردوسی.
مرا این که آید همی با عروس
رهانید ز اسکندر فیلقوس.
فردوسی.
کنیزک که او را رهانیده بود
برآن کامگاری رسانیده بود.
فردوسی.
چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و از این غم برهان.
فرخی.
تو شیری و شیران به کردار غرم
برد تا رهانی دلم را ز گرم.
عنصری.
خلیفه گفت: خواستیم ترا از حال تنگ برهانیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524).
این چندین هزار جان را از روی زمین رهانیدم. (قصص الانبیاء ص 118).
جهد کن تا ز نیست هست شوی
برهانی روان ز بار گران.
ناصرخسرو.
جز که یمگان نرهانید مرا زینهار
عدل باراد برین شهره زمین یزدان.
ناصرخسرو.
گفت پنداری این همانست که ما او را از دست آن مار برهانیدیم. (نوروزنامه). تا خلق را از ظلمت جهل و ضلالت نفس برهانید. (کلیله و دمنه).
مهرۀ جان ز ششدر برهانید مرا
که شما نیز نه زین ضربه رهایید همه.
خاقانی.
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ گرگی.
سعدی (گلستان).
ولیکن میل خاطر من به رهانیدن این یک بیشتر بود. (گلستان).
غمگنان را ز غم رهانیدن
به مراعات خلق کوشیدن.
حافظ.
، تفکیک. (منتهی الارب). تمییز. (منتهی الارب). جدا کردن، سردادن. ول کردن. احتجاف. دست بازداشتن. (یادداشت مؤلف) ، شفا دادن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رهانیدن
تصویر رهانیدن
نجات دادن خلاص کردن (از قید و بند)
فرهنگ لغت هوشیار
جهاند خواهد جهاند بجهان جهاننده جهانده بجستن واداشتن پرش دادن به جست و خیز وادار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغلانیدن
تصویر برغلانیدن
برانگیختن تحریض کردن، انگیختن، تحریض نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغلانیدن
تصویر برغلانیدن
((بَ غَ دَ))
ورغلانیدن، برانگیختن، تحریض کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جهانیدن
تصویر جهانیدن
((جَ دَ))
خیزاندن، تازاندن، جهاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهانیدن
تصویر رهانیدن
((رَ دَ))
رهاندن
فرهنگ فارسی معین