جدول جو
جدول جو

معنی برجلا - جستجوی لغت در جدول جو

برجلا
عصبانی شدن، خشم آنی و توپ و تشر زدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورجلا
تصویر ورجلا
جهش، داد و فریاد و جنجال
ورجلا زدن: داد و فریاد و جنجال راه انداختن، جهیدن و بیرون جستن از دام، برای مثال خواست نیفتاده به دام بلا / خیزد و زآن ورطه زند ورجلا (ایرج میرزا - ۱۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برملا
تصویر برملا
به طور آشکار و هویدا، آشکارا
برملا شدن: آشکار شدن
فرهنگ فارسی عمید
(بَمَ)
آشکار و ظاهر و هویدا. (آنندراج). بطور آشکار و بی پرده و در نظر همه. (ناظم الاطباء). علناً: بخواندم برملا و استاد دیوان حاضر بود و جمله ندیمان. (تاریخ بیهقی ص 644). برملا ازخوارزمشاه شکایت کرده سخنان ناملایم گفته. (تاریخ بیهقی ص 327). مرا... بخواند چون بخدمت رسیدم برملا گفت با ما نخواستی به تماشا آمدن ؟ (تاریخ بیهقی ص 162).
خسرو سلطان نشان خاقان اکبر کز جلال
روزگارش عبده الاصغر نویسد برملا.
خاقانی.
قدحها ملا کن به من ده که من خود
ز قوت اللسان برملا می گریزم.
خاقانی.
مادحت گر مدح گوید برملا
روزها سوزد دلت زآن سوزها.
مولوی.
هر سحر از عشق دمی می زنم
روز دگر می شنوم برملا.
سعدی.
- برملا افتادن (اوفتادن) ، فاش و ظاهر شدن. (آنندراج). عام شدن و آشکارا گشتن. (ناظم الاطباء) :
مگو آنچه گر برملا اوفتد
سخنگو از آن در بلا اوفتد.
سعدی.
- برملا افتادن (فتادن) از پرده، از پرده بیرون افتادن:
یارب به لطف خویش گناهان ما ببخش
روزی که رازها فتد از پرده برملا.
سعدی.
رازم از پرده برملاافتاد
چند شاید به صبر پنهان داشت ؟
سعدی.
رازش از پرده برملا افتاده. (گلستان سعدی).
- برملا کردن، آشکار کردن پنهانی را. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان نیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل. سکنه آن 363 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، منجمد شدن و فسردن. (ناظم الاطباء). رجوع به برچسفیدن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ جَ)
دست به ورجلا گذاشتن، داد و فریاد راه انداختن. جار و جنجال ایجاد کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برملا
تصویر برملا
آشکارا هویدا آشکارا وظاهر وهویدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورجلا
تصویر ورجلا
دست به ورجلاگذاشتن، دادوفریادراه انداختن جارو جنجال ایجاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجا
تصویر برجا
ثابت، برقرار، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورجلا
تصویر ورجلا
((وَ جَ))
دست به ورجلا گذاشتن، داد و فریاد راه انداختن، جار و جنجال ایجاد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برجا
تصویر برجا
((بَ))
شایسته، سزاوار
فرهنگ فارسی معین
آشکار، ظاهر، علنی، عیان، فاش، رسوا، افشا، ابراز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ثابت، مستقر
متضاد: متزلزل، باقی، برقرار، پابرجا، پایا، پایدار
متضاد: ناپایدار
فرهنگ واژه مترادف متضاد