جدول جو
جدول جو

معنی برثنه - جستجوی لغت در جدول جو

برثنه
(بُ ثُ نَ)
شوکت و قوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به برثمه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برهنه
تصویر برهنه
کسی که لباس بر تن ندارد، ناپوشیده، لخت، عریان، ورت، رت، لاج، پتی، لچ، عور، تهک، اوروت، غوشت، عاری، متجرّد، معرّیٰ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برثن
تصویر برثن
پنجه، چنگال پرندگان شکاری، پنجۀ حیوانات درنده
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
تراخی نمودن در کار. (آنندراج) (منتهی الارب). سستی نمودن در کار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ ثُ)
پنجه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
نام ناحیه ای از دمشق. برخی نیز گفته اندکه نام قریه ای بین دمشق و اذرعات است و ایوب پیغمبراز آن جای بود. (از معجم البلدان). نام دهی در دمشق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به بثنیه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / بِ نَ)
مرغزار. (از آنندراج). ج، بثن. (از منتهی الارب). ج، بثن. (اقرب الموارد) ، باز به بستر افتادن. از ناتوانی از پا افتادن. (آنندراج) :
خستۀ درد و محبت را سر بیهوده نیست
بارها به گشته و دیگر بجا افتاده است.
شفائی.
دل خسته که به تدبیر تغافل به شد
باز پرهیز نکرده ست و بجا افتاده است.
شفائی.
، بموقع افتادن متناسب برآمدن
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
نام کشتی گیر و پهلوانی است معروف. (آنندراج). نام یکی از پهلوانان ایران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَثْ ثَ نَ)
أرض مرثنه، مرثونه. (منتهی الارب). زمینی که قطرات باران متناوب (رثان) بدان رسیده. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خانه نشین گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُثُ مَ)
لغتی است در برثنه بمعنی شوکت و قوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به برثنه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
چوب چهارچوب در آن قسمت که به زمین چسبیده است. قسمت زیرین از چهار قسمت چهارچوب در. در مقابل سرانه. (یادداشت مؤلف). پاسار (در اصطلاح نجاری)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
سستی کردن در کار. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
منسوب به بر. برین. (یادداشت دهخدا). و رجوع به برین شود
لغت نامه دهخدا
(بِ نَ / نِ)
هر سوراخ عموماً وسوراخ تنور خصوصاً. (برهان). برین. در لهجۀ خراسان، منفذ و سوراخی است که در پایین تنور و کندو و ’پرخو’ می گذارند. و رجوع به برین شود.
لغت نامه دهخدا
(اِسْ)
حجت قائم کردن. (از منتهی الارب). برهان اقامه کردن. (ناظم الاطباء). برهان آوردن. (از اقرب الموارد). دلیل آوردن، دریچۀ بالاخانه که ترجمه غرفه است. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(بِرَ / بَ رَ نَ / نِ / بِ هََ نَ / نِ)
ترجمه عریان باشد. (از غیاث). عریان، مثل تیغ برهنه و لوای برهنه. (آنندراج). بی مطلق پوشش چنانکه بی جامگی در آدمی و بی برگی در درخت و بی گیاهی در زمین و جز آن. أجرد. أضکل. بحریت. بی پوشش. بی تن پوش. بی جامه. پتی. جرداء. رت. روت. رود. روده. طملول. عاری. عریان. عور. لخت. لخت مادرزاد. لوت.مجرد. معری. مقتشر. منسرح. ج، برهنگان:
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه باندام او درمخید.
بوشکور.
کنون تیر و پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید بکار.
فردوسی.
جهودیست درویش و شب گرسنه
بخسبد همی بر زمین برهنه.
فردوسی.
که کس در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید.
فردوسی.
پدر گر بدی جست پیچید از آن
چو مردی برهنه ز باد خزان.
فردوسی.
چو طایر بیامد برهنه سرش
بدید آن سر تاجور دخترش.
فردوسی.
پر از خاک پای و شکم گرسنه
سر مرد بیدادگر برهنه.
فردوسی.
خردمند آنست که دست در قنات زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). این خانه را صورت کردند... از انواع گرد آمدن مردان با زنان همه برهنه. (تاریخ بیهقی ص 116). پای در موزه کردی برهنه در چنین سرما و شدت. (تاریخ بیهقی). جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه، به ازار بایستاد (حسنک) . (تاریخ بیهقی ص 183).
برهنه بدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان.
اسدی.
پای پاکیزه برهنه به بسی
چون بپای اندر دویدن کشکله.
ناصرخسرو.
زمین گاه پوشیده زو گه برهنه
شجر زوگهی مفلس و گه توانگر.
ناصرخسرو.
زآن پیش کاین عروس برهنه علم شود
کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش.
خاقانی.
در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم
خال رخ برهنۀ ایمان شناسمش.
خاقانی.
بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن... که نماندند. (مرزبان نامه).
بی پارۀ جگر نبود راه را اثر
از لشکر است فتح لوای برهنه را.
صائب (از آنندراج).
عاریه، زن برهنه. (دهار). ضیکل، برهنه از فقر. (منتهی الارب).
- اسب برهنه، اسب بی زین و یراق: مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده و میگوید که به کشت خویش اندر بگرفته ام. (نوروزنامه).
- برهنه از، عاری از. عری از. (از یادداشت دهخدا) :
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
فرخی.
شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری
سگ را قلاده در گلو و طوق دردم است.
خاقانی.
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامۀ ریا داری.
سعدی.
گلی دارم ز رنگ و بو برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- برهنه استخوان، لاغر. (ناظم الاطباء).
- برهنه پا، برهنه پای، پای برهنه. پابرهنه. برهنه پی. بی کفش. بی پاپوش. حافی:
دل بره سبکروان یافته رهنمای را
بر دم تیغ می برد جان برهنه پای را.
ظهوری (از آنندراج).
حفاء، حفاوه، حفایه، حفوه، حفیه، برهنه پای شدن. (دهار). اًحفاء، برهنه پای گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به برهنه تن و پای، و برهنه سر و پای در همین ترکیبات و پای برهنه درردیف خود شود.
- برهنه پا پا گذاشتن، یعنی در حالتی که پا از کفش خالی باشد پا گذاشتن بر چیزی. (آنندراج) :
چگونه حرف تو بی پرده با رقیب زنم
برهنه پا نتوان پا بروی خار گذاشت.
وحید (از آنندراج).
- برهنه پا و سر، پابرهنه و بی کلاه. بی کفش و کلاه:
عالمان چون خضر پوشیده برهنه پا و سر
نعل پی شان هم سر تاج خضرخان آمده.
خاقانی.
ز سودای جمال آن دل افروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز.
نظامی.
- برهنه پایی، برهنه بودن پا. حفوه. حفیه.
- برهنه پی، برهنه پای:
همه مهتران نزد شاه آمدند
برهنه پی و بی کلاه آمدند.
فردوسی.
- برهنه تن، عریان. بیجامه. لخت و عور:
سیامک بیامد برهنه تنا
برآویخت با اهرمن یکتنا.
فردوسی.
بزد اسپ و آمد بر بیژنا
جگرخسته دیدش برهنه تنا.
فردوسی.
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازنده از درد و رنج و نیاز.
فردوسی.
تن آور یکی لشکری زورمند
برهنه تن و تفت و بالابلند.
فردوسی.
گاو عنبرفکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار.
خاقانی.
-
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ نِ)
دهی است از دهستان همایجان بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنۀ آن 592 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ نَ)
نوعی از بازی است مانند برطمه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ کَ نَ / نِ)
درهم کوفته شده هر چیزی بتخصیص عطریات را، و بکسر اول هم گفته اند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). درهم کوفته از عطریات است و قیل با کاف فارسی و ایضاً با باء فارسی نیز خوانده اند و این اصح است. (شرفنامۀ منیری). هر چیز نرم کردۀ درهم آمیخته خصوصاً مواد معطر.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
غلبه نمودن.
لغت نامه دهخدا
تصویری از برینه
تصویر برینه
سوراخ (عموما)، سوراخ تنور (خصوصا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهنه
تصویر برهنه
عریان، لخت، عور، بی پوشش، بحریت، لخت مادر زادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برینه
تصویر برینه
((بِ نَ))
سوراخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برهنه
تصویر برهنه
((ب ِ رَ نِ))
لخت، عریان، آشکار، پدیدار، فاش
فرهنگ فارسی معین
پتی، عاری، عریان، عور، لاج، لخت، نامستور
متضاد: پوشیده، مستور، فقیر، مستمند، بی نوا، تنگ دست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پنجه، چنگال، چنگ، مخلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برهنه، لخت، عریان
فرهنگ گویش مازندرانی
سوراخ و هواکش زیر تنور، محل عبور گوسفند در آغل، اطراف.، تیساپه
فرهنگ گویش مازندرانی