جدول جو
جدول جو

معنی برترنجیدن - جستجوی لغت در جدول جو

برترنجیدن
(مَ عَ)
ترنجیدن. رجوع به ترنجیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برهنجیدن
تصویر برهنجیدن
هنجیدن، آهنگ کردن، کشیدن، برآوردن، برای مثال چنان که مرغ هوا پّر و بال برهنجد / تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترنجیدن
تصویر ترنجیدن
درهم کشیده شدن، پرچین و شکن شدن، فشرده شدن، افسرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
(پَمْ بَ / بِ کَ دَ)
ترنجیدن. درهم کشیده شدن. فشرده شدن. دارای چین و شکنج شدن. اقرعفاف. تقرعف. تقفع. تکربش. تکفت. تکوّی. تمعز. کزازه. کزوزه. کصیص. کنبثه. (منتهی الارب) : استقفاف، درترنجیدن و خشک شدن از پیری. اقرنباع، اکمهلال، درترنجیدن از سرما. اقرنماط، تکعبش، کرش، درترنجیدن پوست. تکمش، درترنجیدن و فراهم شدن پوست. قلوص، درترنجیدن لب. کتع، درترنجیدن و منقبض شدن. کشاء، درترنجیدن پوست دست. کفت، درترنجیدن پرنده. (از منتهی الارب). و رجوع به ترنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
تنیدن:
گر تنم از جامه برهنه شود
علم و خرد گرد تنم برتنم.
ناصرخسرو.
جانت برهنه است و تو این تار و پود
بر تن تاریک همی برتنی.
ناصرخسرو.
گرد خود چون کرم پیله برمتن
بهر خود چه میکنی اندازه کن.
مولوی.
رجوع به تنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کو کَ دَ)
فشردن. درهم پیچیدن و فشردن. (آنندراج). افشردن. فشار دادن. درهم پیچیدن. (ناظم الاطباء). تبنجیدن است. رجوع به تنجیدن و تبنجیدن شود، فروماندن در راه. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، دوردست رفتن: بتوع در ارض، دوردست رفتن در آن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ آ خَ ذَ)
هنجیدن. گستردن:
چنانکه مرغ هوا پرّ و بال برهنجد
تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج.
ابوشکور.
و رجوع به هنجیدن شود، راهی غیر راه متعارف خانه که از آنجا نیز آمد و شد توان نمود. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ زَ)
سنجیدن:
نیک و بد بنیوش و برسنجش بمعیار خرد
کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست.
ناصرخسرو.
نخسبم شب که گنجی برنسنجم
دری بی قفل دارد کان گنجم.
نظامی.
و رجوع به سنجیدن شود، برندگی. تندی. تیزی. حدت. قاطعیت چنانکه گویند برش این کارد، این چاقو، این قلمتراش، این شمشیر، این خنجر و امثال آنها چگونه است ؟ یا کارد خوش برش نیست:
چون میغ رسیدی آتش آمیغ
با غرش کوس و برش تیغ.
خاقانی.
ولی باید اندیشه را تیز و تند
برش برنیاید ز شمشیر کند.
نظامی.
شمشیر امتیاز جهان را برش نماند
یک جوهری در و خزف از هم جدا نساخت.
طالب کلیم (از آنندراج).
- ارۀ برش، نوعی اره. رجوع به اره شود.
، قطع. بریدن جامه برای دوختن. عمل بریدن. طرز بریدن جامه: جامۀ خوش برش. (یادداشت مؤلف).
- برش یکسره، برش دومی، برش بازپسین، انواع بریدگی هاکه در چوب پدید آرند. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 صص 120- 128 شود.
- خوش برش، که به دقت و به اندازه و متناسب اجزاء پارچه قطع و سپس دوخته شده باشد.
، مقطع، قسمتی از یک ورقۀ سهم تجارتی بانک که ممکن است بچند برش تقسیم شده و هر برش آن جداگانه خرید و فروش شود. (لغات فرهنگستان) ، قطعه. پاره. بریده. تکه. شکله. (یادداشت مؤلف) : یک برش ماهی، یک قطعه و یک تکه از آن:
و آن ترنج ایدر چون دیبه دیناری
که بمالند و بمالی و بنگذاری
زوبمقراض برشی دو سه برداری
کیسه ای دوزی و درزش نه پدید آری.
منوچهری.
مرا نیست غیر از غم او خورش
ز دنیا مرا بس بود یک برش.
وحید.
، قاچ. قاش خربوزه و غیره. (غیاث اللغات از بهار عجم) : یک برش خربوزه یا هندوانه، یک قاچ از آن. (یادداشت مؤلف) ، گوارندگی. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً، حدت در کار. لیاقت در انجام دادن کار. فاعلیت. زرنگی. جلدی. کارگزاری. فعالیت. سرعت عمل. حالت آدمی که کارها را زود فیصل کند. (یادداشت مؤلف) : فلان برشی ندارد (بی برش است) ، بی لیاقت است و نمیتواند کارها را از پیش بردارد. فلان کس مرد برشداری است یا مأموری برش دار است، یعنی امور را نیکو برگزارد و دعاوی را قطع و فصل کند
- بابرش، لایق و زرنگ و جلد
لغت نامه دهخدا
(دَ تُ رُ دَ / دِ)
ترنجیده. چین و شکن بهم رسانیده. درهم کشیده. کنبث. مکلهزّ: کلاثب، کلثب، درترنجیدۀ ترش روی بخیل. اکتزاز، اکلئزاز، اکلنداد، تکردس، تکنبث، درترنجیده شدن. انکلات، درترنجیده گردیدن. (از منتهی الارب). و رجوع به ترنجیده شود
لغت نامه دهخدا
(مَلَ)
تراشیدن:
من از آن خرده چون گهرسنجی
برتراشیدم اینچنین گنجی.
نظامی.
چون آینه هرکجا که باشد
جنسی بدروغ برتراشد.
نظامی.
به چهره خاک را چندان خراشم
کزآن خاک آبرویی برتراشم.
نظامی.
رجوع به تراشیدن شود، پنجۀ شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، چنگال و پنجۀ مرغان شکاری. برثن از سباع بمنزلۀ انگشتان است از آدمی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج). چنگال هر جانور درنده. (غیاث اللغات) ، انگشت سبابه. (غیاث اللغات از کنز اللغات). ج، براثن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ج، براثین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ سَ)
آهنجیدن. رجوع به آهنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ زَ)
شکنجیدن:
ز آز و فزونی برنجی همی
روانرا چرا برشکنجی همی.
فردوسی.
و رجوع به شکنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تنجیدن. رجوع به تنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ سَسْ تَ / تِ گَ دی دَ)
از ترنج +یدن، پسوند مصدری. (حاشیۀ برهان چ معین). سخت درهم کشیده و کوفته شدن و چین بهم رسانیدن. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی سخت و درهم کشیدن و تنگ گرفتن و کوفته شدن و چین بهم رسانیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). انقباض. درهم آمدن. فراهم فشرده شدن. تنخیدن:
جان ترنجیداز غم هجران مرا
از نسیم وصل کن درمان مرا.
ابوالعباس.
ترنجیده رویش بسان ترنج
دراز است و باریک قد چون ترنج.
طیان.
بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجیدبر بارگی تنگ تنگ
عنصری (از لغت فرس اسدی، چ اقبال ص 69).
لختی بترنج ازقبل دینت میان سخت
از بهر تن ای سست میان چند ترنجی.
ناصرخسرو.
شده برآتش پیکار گوشت پخته و تف
ولیک باز ترنجیده پوست بر تن خام.
مسعودسعد.
سیب بگفت ای ترنج از چه ترنجیده ای
گفت من از چشم بد می نشوم خود جدا.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
و رجوع به ترنجیدن شود، درشت گردیدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و رجوع به ترنجیده و ترنج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برهنجیدن
تصویر برهنجیدن
گستردن
فرهنگ لغت هوشیار
سخت در هم کشیده و کوفته شدن، چین بهم رساندن چین و شکن شدن، درشت گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترنجیدن
تصویر ترنجیدن
((تُ رُ یا تَ رَ دَ))
سخت درهم کشیده شدن، پرچین و شکن شدن
فرهنگ فارسی معین