تنیدن: گر تنم از جامه برهنه شود علم و خرد گرد تنم برتنم. ناصرخسرو. جانت برهنه است و تو این تار و پود بر تن تاریک همی برتنی. ناصرخسرو. گرد خود چون کرم پیله برمتن بهر خود چه میکنی اندازه کن. مولوی. رجوع به تنیدن شود
تنیدن: گر تنم از جامه برهنه شود علم و خرد گرد تنم برتنم. ناصرخسرو. جانت برهنه است و تو این تار و پود بر تن تاریک همی برتنی. ناصرخسرو. گرد خود چون کرم پیله برمتن بهر خود چه میکنی اندازه کن. مولوی. رجوع به تنیدن شود
هنجیدن. گستردن: چنانکه مرغ هوا پرّ و بال برهنجد تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج. ابوشکور. و رجوع به هنجیدن شود، راهی غیر راه متعارف خانه که از آنجا نیز آمد و شد توان نمود. (از برهان)
هنجیدن. گستردن: چنانکه مرغ هوا پرّ و بال برهنجد تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج. ابوشکور. و رجوع به هنجیدن شود، راهی غیر راه متعارف خانه که از آنجا نیز آمد و شد توان نمود. (از برهان)
سنجیدن: نیک و بد بنیوش و برسنجش بمعیار خرد کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست. ناصرخسرو. نخسبم شب که گنجی برنسنجم دری بی قفل دارد کان گنجم. نظامی. و رجوع به سنجیدن شود، برندگی. تندی. تیزی. حدت. قاطعیت چنانکه گویند برش این کارد، این چاقو، این قلمتراش، این شمشیر، این خنجر و امثال آنها چگونه است ؟ یا کارد خوش برش نیست: چون میغ رسیدی آتش آمیغ با غرش کوس و برش تیغ. خاقانی. ولی باید اندیشه را تیز و تند برش برنیاید ز شمشیر کند. نظامی. شمشیر امتیاز جهان را برش نماند یک جوهری در و خزف از هم جدا نساخت. طالب کلیم (از آنندراج). - ارۀ برش، نوعی اره. رجوع به اره شود. ، قطع. بریدن جامه برای دوختن. عمل بریدن. طرز بریدن جامه: جامۀ خوش برش. (یادداشت مؤلف). - برش یکسره، برش دومی، برش بازپسین، انواع بریدگی هاکه در چوب پدید آرند. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 صص 120- 128 شود. - خوش برش، که به دقت و به اندازه و متناسب اجزاء پارچه قطع و سپس دوخته شده باشد. ، مقطع، قسمتی از یک ورقۀ سهم تجارتی بانک که ممکن است بچند برش تقسیم شده و هر برش آن جداگانه خرید و فروش شود. (لغات فرهنگستان) ، قطعه. پاره. بریده. تکه. شکله. (یادداشت مؤلف) : یک برش ماهی، یک قطعه و یک تکه از آن: و آن ترنج ایدر چون دیبه دیناری که بمالند و بمالی و بنگذاری زوبمقراض برشی دو سه برداری کیسه ای دوزی و درزش نه پدید آری. منوچهری. مرا نیست غیر از غم او خورش ز دنیا مرا بس بود یک برش. وحید. ، قاچ. قاش خربوزه و غیره. (غیاث اللغات از بهار عجم) : یک برش خربوزه یا هندوانه، یک قاچ از آن. (یادداشت مؤلف) ، گوارندگی. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً، حدت در کار. لیاقت در انجام دادن کار. فاعلیت. زرنگی. جلدی. کارگزاری. فعالیت. سرعت عمل. حالت آدمی که کارها را زود فیصل کند. (یادداشت مؤلف) : فلان برشی ندارد (بی برش است) ، بی لیاقت است و نمیتواند کارها را از پیش بردارد. فلان کس مرد برشداری است یا مأموری برش دار است، یعنی امور را نیکو برگزارد و دعاوی را قطع و فصل کند - بابرش، لایق و زرنگ و جلد
سنجیدن: نیک و بد بنیوش و برسنجش بمعیار خرد کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست. ناصرخسرو. نخسبم شب که گنجی برنسنجم دری بی قفل دارد کان گنجم. نظامی. و رجوع به سنجیدن شود، برندگی. تندی. تیزی. حدت. قاطعیت چنانکه گویند برش این کارد، این چاقو، این قلمتراش، این شمشیر، این خنجر و امثال آنها چگونه است ؟ یا کارد خوش برش نیست: چون میغ رسیدی آتش آمیغ با غرش کوس و برش تیغ. خاقانی. ولی باید اندیشه را تیز و تند برش برنیاید ز شمشیر کند. نظامی. شمشیر امتیاز جهان را برش نماند یک جوهری در و خزف از هم جدا نساخت. طالب کلیم (از آنندراج). - ارۀ برش، نوعی اره. رجوع به اره شود. ، قطع. بریدن جامه برای دوختن. عمل بریدن. طرز بریدن جامه: جامۀ خوش برش. (یادداشت مؤلف). - برش یکسره، برش دومی، برش بازپسین، انواع بریدگی هاکه در چوب پدید آرند. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 صص 120- 128 شود. - خوش برش، که به دقت و به اندازه و متناسب اجزاء پارچه قطع و سپس دوخته شده باشد. ، مقطع، قسمتی از یک ورقۀ سهم تجارتی بانک که ممکن است بچند برش تقسیم شده و هر برش آن جداگانه خرید و فروش شود. (لغات فرهنگستان) ، قطعه. پاره. بریده. تکه. شکله. (یادداشت مؤلف) : یک برش ماهی، یک قطعه و یک تکه از آن: و آن ترنج ایدر چون دیبه دیناری که بمالند و بمالی و بنگذاری زوبمقراض برشی دو سه برداری کیسه ای دوزی و درزش نه پدید آری. منوچهری. مرا نیست غیر از غم او خورش ز دنیا مرا بس بود یک برش. وحید. ، قاچ. قاش خربوزه و غیره. (غیاث اللغات از بهار عجم) : یک برش خربوزه یا هندوانه، یک قاچ از آن. (یادداشت مؤلف) ، گوارندگی. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً، حدت در کار. لیاقت در انجام دادن کار. فاعلیت. زرنگی. جلدی. کارگزاری. فعالیت. سرعت عمل. حالت آدمی که کارها را زود فیصل کند. (یادداشت مؤلف) : فلان برشی ندارد (بی برش است) ، بی لیاقت است و نمیتواند کارها را از پیش بردارد. فلان کس مرد برشداری است یا مأموری برش دار است، یعنی امور را نیکو برگزارد و دعاوی را قطع و فصل کند - بابرش، لایق و زرنگ و جلد
ترنجیده. چین و شکن بهم رسانیده. درهم کشیده. کنبث. مکلهزّ: کلاثب، کلثب، درترنجیدۀ ترش روی بخیل. اکتزاز، اکلئزاز، اکلنداد، تکردس، تکنبث، درترنجیده شدن. انکلات، درترنجیده گردیدن. (از منتهی الارب). و رجوع به ترنجیده شود
ترنجیده. چین و شکن بهم رسانیده. درهم کشیده. کُنبُث. مُکلَهِزّ: کَلاثب، کَلثَب، درترنجیدۀ ترش روی بخیل. اکتزاز، اکلئزاز، اکلنداد، تکردس، تکنبث، درترنجیده شدن. انکلات، درترنجیده گردیدن. (از منتهی الارب). و رجوع به ترنجیده شود
از ترنج +یدن، پسوند مصدری. (حاشیۀ برهان چ معین). سخت درهم کشیده و کوفته شدن و چین بهم رسانیدن. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی سخت و درهم کشیدن و تنگ گرفتن و کوفته شدن و چین بهم رسانیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). انقباض. درهم آمدن. فراهم فشرده شدن. تنخیدن: جان ترنجیداز غم هجران مرا از نسیم وصل کن درمان مرا. ابوالعباس. ترنجیده رویش بسان ترنج دراز است و باریک قد چون ترنج. طیان. بتنجید عذرا چو مردان جنگ ترنجیدبر بارگی تنگ تنگ عنصری (از لغت فرس اسدی، چ اقبال ص 69). لختی بترنج ازقبل دینت میان سخت از بهر تن ای سست میان چند ترنجی. ناصرخسرو. شده برآتش پیکار گوشت پخته و تف ولیک باز ترنجیده پوست بر تن خام. مسعودسعد. سیب بگفت ای ترنج از چه ترنجیده ای گفت من از چشم بد می نشوم خود جدا. مولوی (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به ترنجیدن شود، درشت گردیدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و رجوع به ترنجیده و ترنج شود
از ترنج +یدن، پسوند مصدری. (حاشیۀ برهان چ معین). سخت درهم کشیده و کوفته شدن و چین بهم رسانیدن. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی سخت و درهم کشیدن و تنگ گرفتن و کوفته شدن و چین بهم رسانیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). انقباض. درهم آمدن. فراهم فشرده شدن. تنخیدن: جان ترنجیداز غم هجران مرا از نسیم وصل کن درمان مرا. ابوالعباس. ترنجیده رویش بسان ترنج دراز است و باریک قد چون ترنج. طیان. بتنجید عذرا چو مردان جنگ ترنجیدبر بارگی تنگ تنگ عنصری (از لغت فرس اسدی، چ اقبال ص 69). لختی بترنج ازقبل دینت میان سخت از بهر تن ای سست میان چند ترنجی. ناصرخسرو. شده برآتش پیکار گوشت پخته و تف ولیک باز ترنجیده پوست بر تن خام. مسعودسعد. سیب بگفت ای ترنج از چه ترنجیده ای گفت من از چشم بد می نشوم خود جدا. مولوی (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به ترنجیدن شود، درشت گردیدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و رجوع به ترنجیده و ترنج شود