مرکّب از: ب + راه، خوب. نیکو، بربر را گفته اند و آن ولایتی است معروف از افریقیه و خوبان آنجا بملاحت مثل و پلنگان آنجا بشجاعت مشهور. (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به بربر شود
مُرَکَّب اَز: ب + راه، خوب. نیکو، بربر را گفته اند و آن ولایتی است معروف از افریقیه و خوبان آنجا بملاحت مثل و پلنگان آنجا بشجاعت مشهور. (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به بربر شود
قطعکننده. قاطع. برّنده. برّا. و این کلمه در ’ناخن براه’ جزو دوم است از کلمه مرکب و در بیت ذیل مستقل بکار رفته است: بپوشی همان پوستین سیاه یکی کارد بستان تو با خود براه. (یادداشت بخط مؤلف از فردوسی چ بروخیم ج 9 ص 2822). و نیز ممکن است براه صورتی از پراه و پیراه باشداز مصدر پیراهیدن و پیراستن که در پوست پیراه بمعنی دباغ آمده است، ویران کردن و خراب کردن. (ناظم الاطباء) : بنای دوستی برباد دادی مگر کاکنون اساس نو نهادی. نظامی. - ، پریشان کردن. (آنندراج) : زلف برباد مده تا ندهی بربادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم. حافظ. - ، بباد دادن. باد دادن. (ناظم الاطباء) : هوا برباد داده خرمنش را گرفته خون دیده دامنش را. نظامی. - ، بر هوا پراکندن. در جریان باد نهادن چنانکه دسته های گندم و جو کوفته را در برابر باد بهوا کردن تا دانه از کاه جدا شود. - ، کنایه از مستهلک ساختن و ضایع کردن عیش و تلف گردانیدن عمر. (ناظم الاطباء). - برباد رفتن، بر روی باد حرکت کردن: نه برباد رفتی سحرگاه و شام سریر سلیمان علیه السلام. سعدی. - ، رفتن و باز نگردیدن. (ناظم الاطباء). - ، نیست و نابود شدن. ضایع شدن و تلف گردیدن. و این لازم بر باد دادن است. (آنندراج). تلف شدن و ضایع گردیدن. (ناظم الاطباء) : ز بس گنج کانروز برباد رفت شب شنبه را گنجه ازیاد رفت. نظامی. بیا ای که عمرت به هفتاد رفت مگر خفته بودی که برباد رفت. سعدی. به آخر ندیدی که برباد رفت خنک آنکه بادانش و داد رفت. سعدی. - امثال: بادآورده را باد میبرد. برباد رود هر آنچه از باد آید. - ، پرپر شدن و پراکندن چنانکه برگهای گل براثر وزش باد: کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود داغ عشق تو گلی نیست که برباد رود. کلیم (آنندراج). - برباد ساختن، خراب کردن. (ناظم الاطباء). - برباد شدن، برباد رفتن. تباه و نابود شدن: سواری رسد هم کنون با دو اسب که بر باد شد کار آذرگشسب. فردوسی. دریغ باشد از چون تو مردی رعیت و ولایت برباد شود. (تاریخ بیهقی). - ، پرپر شدن بر اثر وزش باد. پراکنده شدن از باد. مجازاً، بجوانی روز مردن. جوانمرگ شدن: بحکم آنکه آن کم زندگانی چوگل بر باد شد روز جوانی. نظامی. - برباد کردن، نابود کردن. تلف کردن. ضایع کردن. متعدی برباد شدن. (آنندراج). برباد دادن. (مجموعۀ مترادفات) : چراغ برق روشن ورنه می مردم به رسوایی اگر این خرمن بی مغز را برباد میکردم. مخلص کاشی (آنندراج). - بر باد نهادن، مرادف برآب نهادن است. (آنندراج) : بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد بر باد نهادند چو پرواز بنایم. بیدل (آنندراج)
قطعکننده. قاطع. برّنده. برّا. و این کلمه در ’ناخن براه’ جزو دوم است از کلمه مرکب و در بیت ذیل مستقل بکار رفته است: بپوشی همان پوستین سیاه یکی کارد بستان تو با خود براه. (یادداشت بخط مؤلف از فردوسی چ بروخیم ج 9 ص 2822). و نیز ممکن است براه صورتی از پراه و پیراه باشداز مصدر پیراهیدن و پیراستن که در پوست پیراه بمعنی دباغ آمده است، ویران کردن و خراب کردن. (ناظم الاطباء) : بنای دوستی برباد دادی مگر کاکنون اساس نو نهادی. نظامی. - ، پریشان کردن. (آنندراج) : زلف برباد مده تا ندهی بربادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم. حافظ. - ، بباد دادن. باد دادن. (ناظم الاطباء) : هوا برباد داده خرمنش را گرفته خون دیده دامنش را. نظامی. - ، بر هوا پراکندن. در جریان باد نهادن چنانکه دسته های گندم و جو کوفته را در برابر باد بهوا کردن تا دانه از کاه جدا شود. - ، کنایه از مستهلک ساختن و ضایع کردن عیش و تلف گردانیدن عمر. (ناظم الاطباء). - برباد رفتن، بر روی باد حرکت کردن: نه برباد رفتی سحرگاه و شام سریر سلیمان علیه السلام. سعدی. - ، رفتن و باز نگردیدن. (ناظم الاطباء). - ، نیست و نابود شدن. ضایع شدن و تلف گردیدن. و این لازم بر باد دادن است. (آنندراج). تلف شدن و ضایع گردیدن. (ناظم الاطباء) : ز بس گنج کانروز برباد رفت شب شنبه را گنجه ازیاد رفت. نظامی. بیا ای که عمرت به هفتاد رفت مگر خفته بودی که برباد رفت. سعدی. به آخر ندیدی که برباد رفت خنک آنکه بادانش و داد رفت. سعدی. - امثال: بادآورده را باد میبرد. برباد رود هر آنچه از باد آید. - ، پرپر شدن و پراکندن چنانکه برگهای گل براثر وزش باد: کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود داغ عشق تو گلی نیست که برباد رود. کلیم (آنندراج). - برباد ساختن، خراب کردن. (ناظم الاطباء). - برباد شدن، برباد رفتن. تباه و نابود شدن: سواری رسد هم کنون با دو اسب که بر باد شد کار آذرگشسب. فردوسی. دریغ باشد از چون تو مردی رعیت و ولایت برباد شود. (تاریخ بیهقی). - ، پرپر شدن بر اثر وزش باد. پراکنده شدن از باد. مجازاً، بجوانی روز مردن. جوانمرگ شدن: بحکم آنکه آن کم زندگانی چوگل بر باد شد روز جوانی. نظامی. - برباد کردن، نابود کردن. تلف کردن. ضایع کردن. متعدی برباد شدن. (آنندراج). برباد دادن. (مجموعۀ مترادفات) : چراغ برق روشن ورنه می مردم به رسوایی اگر این خرمن بی مغز را برباد میکردم. مخلص کاشی (آنندراج). - بر باد نهادن، مرادف برآب نهادن است. (آنندراج) : بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد بر باد نهادند چو پرواز بنایم. بیدل (آنندراج)
مگس یا کرم شب تاب. (ترجمه محاسن اصفهان). کرمکی است مانند خنفسا جرمی کوچکتر از مگسی که در شب تاریک رود مانند چراغی روشن از پشت او افروخته می گردد ورنگ او بروز برنگ طاوس می ماند و بلغت پارسی این جانورک را براه می خوانند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 39) ، شور و غوغاکننده و آواز کننده. (منتهی الارب) (آنندراج). شور و غوغاکننده و آواز نمایندۀ بخشم. (ناظم الاطباء). - دلو بربار، دلوی با آواز. (منتهی الارب) (آنندراج). دول آواز کننده. (ناظم الاطباء)
مگس یا کرم شب تاب. (ترجمه محاسن اصفهان). کرمکی است مانند خنفسا جرمی کوچکتر از مگسی که در شب تاریک رود مانند چراغی روشن از پشت او افروخته می گردد ورنگ او بروز برنگ طاوس می ماند و بلغت پارسی این جانورک را براه می خوانند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 39) ، شور و غوغاکننده و آواز کننده. (منتهی الارب) (آنندراج). شور و غوغاکننده و آواز نمایندۀ بخشم. (ناظم الاطباء). - دلو بربار، دلوی با آواز. (منتهی الارب) (آنندراج). دول آواز کننده. (ناظم الاطباء)
از: ب + راه + ی، براه بودن. رشد. (یادداشت بخط مؤلف) ، گروهی است میان حبش و زنگ. (از اقرب الموارد). که چون احدی از ایشان بر زن غیر کفو عاشق شود نره آن کس بعوض کابینش بریده با وی ازدواج دهند و این قوم از اولاد قیس غیلان است یا در بطن صنهاجه و کتامه از حمیر که چون ملک افرنقس افریقیه را فتح کرده به بربر رفته ساکن گردیدند. (منتهی الارب) (آنندراج). واحد آن بربری است. (از اقرب الموارد). ممالک شمالی افریقیه بمغرب مصر طرابلس، تونس، الجزایر، مراکش. (یادداشت بخط مؤلف). نامی است که شامل قبایل بسیاری میشود که در جبال مغرب از برقه تا انتهای مغرب اقیانوس کبیر و در جنوب تا بلاد سودان سکونت دارند. بربرها ملتها و قبیله های بیشماری هستند و هر موضع به قبیله ای که در آن سکونت دارد نامیده میشود. در اصل نسب و نژاد بربرها اختلاف است. برای تفصیل بیشتر رجوع به معجم البلدان شود. در مغرب بقسمتی از اقلیم دویم و بعضی از اقلیم سیم و بعضی از اقلیم چهارم منزل دارند. (یادداشت بخط مؤلف). نامی که خارجیان به ممالک آفریقای طرابلس غرب و تونس و الجزایر (و نیز معمولاً مراکش) که از قرن 16 میلادی. ببعد تحت حکومت عثمانی نیمه استقلالی داشتند داده بودند. (دایره المعارف فارسی). در حدود العالم آمده: اندر بیابان ایشان (یعنی مردم مغرب و مراد اهالی بلاد شمال افریقا جز مصر است) بربریان اند بسیار، بی عدد و اندر حوالی و ناحیت زوبله بربریان اند بسیار و این بربریان مردمانی اند اندر بیابانهای مغرب همچون عرب اندر بادیه خداوندان چهارپای اند و با زر بسیارند ولکن عرب به چهارپای توانگرترند و بربریان بزر توانگرترند و بحوالی رعنی بربریان اند بسیار و بیشتر از ناحیت بربریان پلنگ خیزد که بربریان شکار ایشان کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. (حدود العالم) : بدان تا فرستد هم اندر زمان بمصر و به بربر چو باد دمان. فردوسی. اگرنه دریا پیش آمدی براه ترا کنون گذشته بدی از قمار و از بربر. فرخی. گاه چون زرین درخت اندر هوایی سرکشد گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود. فرخی. ور او بجنگ ز خردی دو پیل کشت به تیغ هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر. فرخی. شه روم را دختری دلبراست که از روی رشک بت بربر است. اسدی (گرشاسب نامه). چورنج دشمنانش بود بی بر جهان او را شد از چین تا به بربر. (ویس و رامین)
از: ب + راه + ی، براه بودن. رشد. (یادداشت بخط مؤلف) ، گروهی است میان حبش و زنگ. (از اقرب الموارد). که چون احدی از ایشان بر زن غیر کفو عاشق شود نره آن کس بعوض کابینش بریده با وی ازدواج دهند و این قوم از اولاد قیس غیلان است یا در بطن صنهاجه و کتامه از حمیر که چون ملک افرنقس افریقیه را فتح کرده به بربر رفته ساکن گردیدند. (منتهی الارب) (آنندراج). واحد آن بربری است. (از اقرب الموارد). ممالک شمالی افریقیه بمغرب مصر طرابلس، تونس، الجزایر، مراکش. (یادداشت بخط مؤلف). نامی است که شامل قبایل بسیاری میشود که در جبال مغرب از برقه تا انتهای مغرب اقیانوس کبیر و در جنوب تا بلاد سودان سکونت دارند. بربرها ملتها و قبیله های بیشماری هستند و هر موضع به قبیله ای که در آن سکونت دارد نامیده میشود. در اصل نسب و نژاد بربرها اختلاف است. برای تفصیل بیشتر رجوع به معجم البلدان شود. در مغرب بقسمتی از اقلیم دویم و بعضی از اقلیم سیم و بعضی از اقلیم چهارم منزل دارند. (یادداشت بخط مؤلف). نامی که خارجیان به ممالک آفریقای طرابلس غرب و تونس و الجزایر (و نیز معمولاً مراکش) که از قرن 16 میلادی. ببعد تحت حکومت عثمانی نیمه استقلالی داشتند داده بودند. (دایره المعارف فارسی). در حدود العالم آمده: اندر بیابان ایشان (یعنی مردم مغرب و مراد اهالی بلاد شمال افریقا جز مصر است) بربریان اند بسیار، بی عدد و اندر حوالی و ناحیت زوبله بربریان اند بسیار و این بربریان مردمانی اند اندر بیابانهای مغرب همچون عرب اندر بادیه خداوندان چهارپای اند و با زر بسیارند ولکن عرب به چهارپای توانگرترند و بربریان بزر توانگرترند و بحوالی رعنی بربریان اند بسیار و بیشتر از ناحیت بربریان پلنگ خیزد که بربریان شکار ایشان کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. (حدود العالم) : بدان تا فرستد هم اندر زمان بمصر و به بربر چو باد دمان. فردوسی. اگرنه دریا پیش آمدی براه ترا کنون گذشته بدی از قمار و از بربر. فرخی. گاه چون زرین درخت اندر هوایی سرکشد گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود. فرخی. ور او بجنگ ز خردی دو پیل کشت به تیغ هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر. فرخی. شه روم را دختری دلبراست که از روی رشک بت بربر است. اسدی (گرشاسب نامه). چورنج دشمنانش بود بی بر جهان او را شد از چین تا به بربر. (ویس و رامین)