جدول جو
جدول جو

معنی برانس - جستجوی لغت در جدول جو

برانس
(بَ نِ)
جمع واژۀ برنس. (منتهی الارب) (السامی). کلاه دراز که ترسایان می پوشیدند. (آنندراج). رجوع به برنس شود، تأسیس کردن. پی افکندن. بنیاد کردن: از بهشت ندا آمد از حق تعالی که ای آدم اینک بهشت با این همه نعمت که می بینی از برای تو برپا کرده ام. (قصص ص 18) ، نصب کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برافراشتن. (ناظم الاطباء) ، برانگیختن. (آنندراج) :
جان خود را خواهم ازرشک حنا برخاک ریخت
میروم کز دست خوبان فتنه ای برپا کنم.
خالص (آنندراج).
، ثابت کردن. (ناظم الاطباء). استوار کردن.
- برپاکرده، نصب کرده شده. (آنندراج). افراشته. (ناظم الاطباء).
- برپای خاک کردن، حقیر شمردن و پست نمودن و حقیر ساختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
برانس
جمع برنس، کلاه های نگاوی (نگاو قیف) برکی ها
تصویری از برانس
تصویر برانس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بران
تصویر بران
برنده، تیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برناس
تصویر برناس
غافل، برای مثال نامه ها پیش تو همی آید / هم ز بیداردل هم از برناس (ناصرخسرو۱ - ۲۸۶)، نادان، خواب آلوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنس
تصویر برنس
کلاه دراز، کلاه درویشی، برکی، جامه ای که کلاه هم داشته باشد مثلاً بارانی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
پسوند مکانی مانند: بلم بران. ملبران. خابران. شابران. طابران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
چوب چهارچوب در آن قسمت که به زمین چسبیده است. قسمت زیرین از چهار قسمت چهارچوب در. در مقابل سرانه. (یادداشت مؤلف). پاسار (در اصطلاح نجاری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
صفت بیان حالت از بردن. در حال بردن. رجوع به بردن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
برنده، پستان بند زنان چه بر بمعنی پستان هم آمده است و آنرا بعربی لبیبه خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، پارچۀ دراز و کم پهنا یا نواری به پهنای چهار انگشت و بیشتر که طفل را چون در گهواره خوابانند بدان بندند تا نیفتد. (یادداشت بخط مؤلف). قماط. حزام، بربند اسب. لبب. کمربند اسب. سینه بند اسب: و اسبی بلند برنشستی بناگوش و بربند و پاردم و ساخت آهن سیم کوفت. (تاریخ بیهقی) ، ماهر. شخصی که در کاری مهارت تمام داشته باشد میگویند که فلانی در این کار بربند است. (آنندراج) ، مجموع و فراهم کرده شده، قابل تکمیل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُرْ را)
تیز و برّنده. قطعکننده. برّا. (آنندراج). قاطع. برنده. سخت برنده. حاد. صارم. باتک. بتار: سیف خضام، شمشیر بران. حربه حذباء، بسیار بران که زخم را فراخ کند. (منتهی الارب) :
شنیدم که باشد زبان سخن
چو الماس بران و تیغ کهن.
ابوشکور.
چه چیز است آن رونده تیر خسرو
چه چیز است آن بلالک تیغ بران
یکی اندر دهان حق زبانست
یکی اندر دهان مرگ دندان.
عنصری.
یکی پران تر از صرصر یکی بران تر از خنجر
سیم شیرین تر از شکّر چهارم تلخ چون دفلی.
منوچهری.
فرمانهای ایشان چون شمشیر بران است. (تاریخ بیهقی).
غارت بحر آمده ست غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده ست تیشۀ بران او.
خاقانی.
ز آسمان کآن کبودکیمختی است
تیغ برانش را قراب رساد.
خاقانی.
چون باران تیغهای بران میرسانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
سپر نفکند شیر غران ز چنگ
نیندیشد از تیغ بران پلنگ.
سعدی.
تیغهای کشیدۀ بران و پیکانهای آبدار چون باران. (ترجمه محاسن اصفهان).
بی دلان گرچه بدشنام ندانند گریز
خنجر تجربه بران تر از این میباید.
شانی تکلو (از آنندراج).
- امثال:
حق شمشیر بران است.
رجوع به برا شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
مقراض و کازود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
برنش. رنج روده و دل پیچه و ذوسنطاریا. (ناظم الاطباء) ، پس انداز. ذخیره. آنچه از مال که خرج نکنند و برای احتیاط نگاه دارند: برنهاد را که نگاه داشتندی خمسین الف درهم. (تاریخ سیستان) ، بالا آمدن سطح زمین بواسطۀ نهشت مواد جامد در رسوبات بر بستر رودخانه است. فرایند. (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بُ نُ)
جامه و کلاه پشمین گنده که بیشتر نصاری و ترسایان پوشند و بر سر نهند. (از برهان). جامه ای که از پشم سیاه بافند و نادر سفید هم باشد، و آن لباس ترسایان و نصاری است. (ازغیاث) (از آنندراج). جبه ای که سر و بدن را بتمامه می پوشاند. (ناظم الاطباء). جامه ای که کلاه بر سر آن باشد، مانند بارانی. (فرهنگ فارسی معین). جامۀ کلاه دار از پیراهن و جبه و بارانی و مانند آن. (منتهی الارب). هر لباسی که سرپوش آن بدو پیوسته باشد. (از اقرب الموارد) ، قرار دادن. نهادن:
به رش بود بالاش صد شاه رش
چو هفتاد رش برنهی از برش.
فردوسی.
تو نبینی که اسپ توسن را
به گه نعل برنهند لبیش.
عنصری.
بر سرشان برنهند و پشت ستیخون
سخت گران سنگی از هزار من افزون.
منوچهری.
چنانکه یکی را دویا سه چندان آب بر باید نهادن تا توان خورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 139).
شکنج ابرویش بر لب فتاده
دهانش را شکنجه برنهاده.
نظامی.
تلبّد، برنهادن مرغ سینه را به زمین و لازم گرفتن جای را. (از منتهی الارب) ، نهادن. گذاشتن، و به مجاز هموار کردن. تحمیل کردن:
همی رنج بر خویشتن برنهیم
از آن به که گیتی به دشمن دهیم.
فردوسی.
، نصب کردن. تعبیه کردن: منجنیقها برنهاد و کورها بستن فروگرفت. (تاریخ سیستان). بعد از آن به پای قلعۀ برونج رفتن و منجنیق برنهادن. (تاریخ سیستان).
، بار کردن:
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
سپه برنشست و بنه برنهاد.
فردوسی.
سپیده برآمد بنه برنهاد
سوی خانه قیصر آمد چو باد.
فردوسی.
ز هر چیز چندان که اندازه نیست
اگربرنهی پیل باید دویست.
فردوسی.
سپهدار توران بنه برنهاد
سپه را همه ترک و جوشن بداد.
فردوسی.
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپه برگرفت و بنه برنهاد.
فردوسی.
، برنهادن بر چیزی، مقرر کردن. قرار گذاشتن. قرار دادن. عهد کردن. همداستان شدن:
بر آن برنهادند هر دو سپاه
که شب بازگردیم ازرزمگاه.
فردوسی.
بر آن برنهادند سالی که شاه
ستاند ز قیصر بهر مهرماه.
فردوسی.
وز آن پس چو گفتارها شد کهن
بر آن برنهادند یکسر سخن.
فردوسی.
بر آن برنهادند یکسر سپاه
که یک تن نگردد ز فرمان شاه.
فردوسی.
برین برنهادند یکسر سخن
که سالار نیک اختر افکند بن.
فردوسی.
چو پاسخ نیابی کنون زانجمن
به بیدانشی برنهی آن بمن.
فردوسی.
، سوار شدن. برنشستن: پسر زنبیل به قلعۀ نای لامان برشد و حصار برگرفت و یعقوب آنجا بایستاد و حرب پیوسته کرد تا او را از آنجا فرود آوردند، برنهاد و بر راه بامیان به بلخ شد. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
مأخوذ از زند و پازند، گمان و ظن و شبهه. (از برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ نِ)
شیر سطبرگردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
یکی از شعرای فکاهی سرای لاتینی که در سال 190 قبل از میلاد در کارتاژ متولد شد. وی ابتدا برده ای بیش نبود و سپس آزاد گشت. او هم مانندپلوت از نویسندگان یونان، خصوصاً از مناندر پیروی میکرد. شش اثر کمدی که از وی باقی مانده عبارتند از: لاندرین، لونوک، لسیر، لوتونتی مورومنوس، لو فورمیون، لزادلف. در این نمایشنامه ها آثار مضحکه و استهزاء بمراتب کمتر از نمایشنامه های پلوت است. داستانهای ترانس بسیار معتدل ولی بعلت تصویرهای زیبا و ظریفی که از شخصیت های داستان بدست میدهد، آنها را ارزنده و جالب ساخته است. بطور کلی آثار این شاعر قصه پرداز، محتوی ادب و نزاکت و علاقۀ شدیدی به اخلاق است
لغت نامه دهخدا
(بُ نِ)
شتر رام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ رْ را)
خارجی. (از دزی ج 1 ص 61). و رجوع به برانیه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ نُ)
ثوبر. زلفنج. شوبر. حرکه، و آن نوعی بلوط است و بزبان عامیانۀ اندلس بهش نامند. (یادداشت دهخدا). و رجوع به بلوط شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را)
منسوب است به برّانیّه و آن دهی است در بخارا. جمعی از محدثان از این ده برخاسته و به برانی شهرت یافته اند. رجوع به الانساب سمعانی شود، بیخ گوش، نشیب کوه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را)
منسوب است به بر، بر غیر قیاس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). علانیه. (یادداشت مؤلف). در مقابل جوّانی ّ. (اقرب الموارد) : فی کلام سلمان رضی اﷲ عنه: من اصلح جوانیه اصلح اﷲ برانیه، ای من اصلح سریرته اصلح اﷲ علانیته، یعنی کسی که امور باطنی خود را اصلاح دهد، خدای تعالی امور ظاهری او را اصلاح دهد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بورانی. طعامی است از اسفناج سرخ کرده به روغن و بر آن تخم مرغ نیم رو کرده و نیز بادنجان سرخ کرده بروغن با ماست یا کشک. (یادداشت مؤلف). رجوع به بورانیه شود: و کانت ملوک بنی هاشم لایتناولون شیئاً من اطعمتهم الا بحضرته (بحضرهیوحنابن ما سویه) و کان یقف علی رؤوسهم و معه البرانی بالجوارشنات الهاضمه. (عیون الانباء ج 1 ص 175)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
غافل و نادان. (برهان) غافل و خواب آلوده. (آنندراج). فرناس. و رجوع به فرناس و برناسی شود:
نامه ها پیش تو همی آید
هم ز بیداردل هم از برناس.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ ی ی)
جمع واژۀ برنیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به برنیه شود، پرش و پرندگی. (ناظم الاطباء) ، خرفه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پرپهن. رجوع به خرفه و پرپهن شود
لغت نامه دهخدا
(بُرْ را)
برائی. صفت بران. (یادداشت مؤلف). رجوع به بران شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برناس
تصویر برناس
غافل ونادان وخواب آلوده
فرهنگ لغت هوشیار
بی سواد عامی. توضیح در عربی بمعنی ظاهر از هر چیز و ضد (جوانی) است
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی بوره تنگار تنکار ملح آبدار برات سدیم که فرمول شیمیایی آن میباشد. وزن مخصوصش 7، 1 و سختیش بین 2 تا 5، 2 است. بوره طبیعی مزه گس دارد تنگار ملح الصناعه. براکس، شکر سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بران
تصویر بران
برنده قاطع برا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنس
تصویر برنس
کلاه درویشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنس
تصویر برنس
((بُ نُ))
کلاه درویشی، جامه ای که کلاه بر سر آن باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برانی
تصویر برانی
((بِ رّ))
بی سواد، عامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برناس
تصویر برناس
((بَ))
غافل، نادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بران
تصویر بران
((بُ رّ))
دارای خاصیت یا توانایی بریدن
فرهنگ فارسی معین
بورانی، مخلوطی از ماست و چغندر و سبزی پخته
فرهنگ گویش مازندرانی