جدول جو
جدول جو

معنی برنس

برنس
(بُ نُ)
جامه و کلاه پشمین گنده که بیشتر نصاری و ترسایان پوشند و بر سر نهند. (از برهان). جامه ای که از پشم سیاه بافند و نادر سفید هم باشد، و آن لباس ترسایان و نصاری است. (ازغیاث) (از آنندراج). جبه ای که سر و بدن را بتمامه می پوشاند. (ناظم الاطباء). جامه ای که کلاه بر سر آن باشد، مانند بارانی. (فرهنگ فارسی معین). جامۀ کلاه دار از پیراهن و جبه و بارانی و مانند آن. (منتهی الارب). هر لباسی که سرپوش آن بدو پیوسته باشد. (از اقرب الموارد) ، قرار دادن. نهادن:
به رش بود بالاش صد شاه رش
چو هفتاد رش برنهی از برش.
فردوسی.
تو نبینی که اسپ توسن را
به گه نعل برنهند لبیش.
عنصری.
بر سرشان برنهند و پشت ستیخون
سخت گران سنگی از هزار من افزون.
منوچهری.
چنانکه یکی را دویا سه چندان آب بر باید نهادن تا توان خورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 139).
شکنج ابرویش بر لب فتاده
دهانش را شکنجه برنهاده.
نظامی.
تلبّد، برنهادن مرغ سینه را به زمین و لازم گرفتن جای را. (از منتهی الارب) ، نهادن. گذاشتن، و به مجاز هموار کردن. تحمیل کردن:
همی رنج بر خویشتن برنهیم
از آن به که گیتی به دشمن دهیم.
فردوسی.
، نصب کردن. تعبیه کردن: منجنیقها برنهاد و کورها بستن فروگرفت. (تاریخ سیستان). بعد از آن به پای قلعۀ برونج رفتن و منجنیق برنهادن. (تاریخ سیستان).
، بار کردن:
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
سپه برنشست و بنه برنهاد.
فردوسی.
سپیده برآمد بنه برنهاد
سوی خانه قیصر آمد چو باد.
فردوسی.
ز هر چیز چندان که اندازه نیست
اگربرنهی پیل باید دویست.
فردوسی.
سپهدار توران بنه برنهاد
سپه را همه ترک و جوشن بداد.
فردوسی.
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپه برگرفت و بنه برنهاد.
فردوسی.
، برنهادن بر چیزی، مقرر کردن. قرار گذاشتن. قرار دادن. عهد کردن. همداستان شدن:
بر آن برنهادند هر دو سپاه
که شب بازگردیم ازرزمگاه.
فردوسی.
بر آن برنهادند سالی که شاه
ستاند ز قیصر بهر مهرماه.
فردوسی.
وز آن پس چو گفتارها شد کهن
بر آن برنهادند یکسر سخن.
فردوسی.
بر آن برنهادند یکسر سپاه
که یک تن نگردد ز فرمان شاه.
فردوسی.
برین برنهادند یکسر سخن
که سالار نیک اختر افکند بن.
فردوسی.
چو پاسخ نیابی کنون زانجمن
به بیدانشی برنهی آن بمن.
فردوسی.
، سوار شدن. برنشستن: پسر زنبیل به قلعۀ نای لامان برشد و حصار برگرفت و یعقوب آنجا بایستاد و حرب پیوسته کرد تا او را از آنجا فرود آوردند، برنهاد و بر راه بامیان به بلخ شد. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا