جدول جو
جدول جو

معنی براندودن - جستجوی لغت در جدول جو

براندودن
(مَ)
مالیدن. اندودن:
همه یال اسب از کران تا کران
براندوده مشک و می و زعفران.
فردوسی.
بزد مهره در جام بر پشت پیل
زمین را تو گفتی براندود نیل.
فردوسی.
چو گرفته شود آن کشور سنگین، ده و شهر
سنگدل باش و در رحم براندای به قیر.
سوزنی.
چو بازو قوی کرد و دندان سطبر
براندایدش دایه پستان بصبر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
براندودن
مالیدن
تصویری از براندودن
تصویر براندودن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زراندود
تصویر زراندود
زراندوده، ویژگی فلزی که با لایه ای از طلا پوشانده شده، زرنگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندودن
تصویر اندودن
پوشاندن چیزی با مالیدن چیز دیگر به روی آن، مثل کاهگل مالیدن به بام یا دیوار، آب زر یا آب نقره دادن به فلزات و شیره یا روغن مالیدن به چیزی، اندود کردن، برای مثال چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱ - ۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بُ گَ دی دَ)
بستن به گل. مسدود کردن با گل، استوار کردن چنانکه خبری از آن نتواند درشدن:
در خلق را گل براندوده ام
در این در بدین دولت آسوده ام.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُن)
سزار الکساندر. مارشال فرانسوی که در گرنوبل بسال 1795م. متولد و در سال 1871م. درگذشت. او در رام کردن و تسخیر قبیلۀ قابیلی الجزایر شرکت کرد و در سال 1851 بمقام وزارت جنگ فرانسه رسید
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ کَ /کِ کَ دَ)
انداییدن. (فرهنگ سروری) (فرهنگ خطی) (شرفنامه) (فرهنگ میرزا ابراهیم). کاهگل و گلابه مالیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). گل مال کردن. (فرهنگ رشیدی). اندود کردن. کاهگل و گلاوه مالیدن. (ناظم الاطباء). پوشاندن چیزی بوسیلۀ مالیدن ماده ای به روی آن چنانکه مالیدن کاهگل ببام و دیوار. (فرهنگ فارسی معین). مالیدن. (یادداشت مؤلف) :
پس بساروج بیندود همه بام و درش
جامه ای گرم بیفکند پلاسین زبرش.
منوچهری.
گفتم ای ماه تو را زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی بر مشک سیاه.
فرخی.
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
و گرش نیست مایه برخیره
آسمان را بگل نینداید.
ناصرخسرو (دیوان ص 139).
بروان تو گر سر گورت
جز بخون دو دیده اندایم.
مسعودسعد.
مثل او چنان بود که مردی از بن دیوار خاک برمیدارد و بام خانه می انداید. (سندبادنامه ص 34).
در دل نهال عنبر و سوسن نشانده ام
کاندوده شد بعنبر تر برگ سوسنش.
سوزنی.
روی من کاهست خاکی کاش از خون گل شدی
تا بخون دل سر خاک وحید اندودمی.
خاقانی.
مه به اشک از خاک راه کهکشان
گل گرفت و خاک او اندود بس.
خاقانی.
عاقل آنگه رود ب خانه نحل
که بگل چهره را بینداید.
خاقانی.
از اندودن مشک و ماورد و عود
بجودی شده موج طوفان جود.
نظامی.
نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید
چنان درو جهد آتش که چوب نفت اندود.
سعدی.
نگارینا بهر تندی که میخواهی جوابم ده
که گر تلخ اتفاق افتد بشیرینی بیندایی.
سعدی.
از رعیت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
برانیدن. گاهی بجای بریدن استعمال میشود: دستت را براندی. (یادداشت مؤلف) ، برافراشته. استوار. قائم:
پی زنده پیلان بخاک اندرون
چنان چون ز بیجاده برپا ستون.
فردوسی.
مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. (گلستان) ، مقابل از پا افتاده. قائم:
چو برپایی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ دَ)
راندن. رجوع به راندن در همین لغت نامه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَرَ)
دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 372 تن است. آب آن از قنات ومحصول آن غلات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
زرنگار و اندودشده از زر. (ناظم الاطباء). چیزبه زراندوده که بر ظاهرش زر بود و بر باطنش چیزی دیگر. (آنندراج). ملمع. (دهار). زرنگار. مذهب. مزخرف. ذهیب. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتی است زراندود.
رودکی.
سیم زراندود گردد هرچه زو گیرد فروغ
زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود.
فرخی.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). و خلعت قاضی زرین و از آن دیگران زراندود. (تاریخ بیهقی).
که آراید چه می گویی تو هر شب
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
و بر تخت نشینی از سیم زراندود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 43).
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
خاقانی.
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیدۀ سودازدگان دامن سنگی است.
صائب (ازآنندراج).
توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. (گلستان) ، به مجاز، زردرنگ. به رنگ زر. زرگون. زردفام:
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زردفام و زراندود.
فرخی.
وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پرونیا.
عروضی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همیشه تا که شود باد دشت مهرآگین
همیشه تا که شود مهر کوه زراندود.
مسعودسعد.
چون نسیج سر تابوت زراندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه.
خاقانی.
در سپر ماه راند تیغ زراندود مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 182).
، به مجاز، بمعنی زربفت. بزربافته:
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندود بار کرد.
خاقانی.
براه انتظار جلوه ات افکنده ام بیدل
چو شمع از چهرۀ زرین خود فرش زراندودی.
میرزابیدل (از آنندراج).
، به مجاز، قلب چون دینار زراندود و پشیز زراندود و جز اینها:
وگر گفتار بی کردار داری
چو زراندود دیناری به دیدار.
ناصرخسرو.
به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود.
ناصرخسرو.
سخن سنجی آمد ترازو بدست
درست زراندود را می شکست.
نظامی.
سیاه سیم زراندود چون به بوته برند
خلاف آن بدر آید که خلق پندارند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گَ کَ دَ)
اندودن. رجوع به اندودن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تنودن. رجوع به تنودن شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
ببریدن داشتن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شنودن. شنیدن:
تاچشم و گوش یافته ای بنگر
تا برشنوده است گوا بینا.
ناصرخسرو.
و رجوع به شنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ دو دَ / دِ)
اندوده:
شبستان گورش دراندوده دید
که وقتی سریرش زراندوده دید.
سعدی.
رجوع به اندوده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مارْ رَ)
خندیدن:
بدان سقا که خود خشکست کامش
گهی بگری و گه بفسوس وبرخند.
ناصرخسرو.
از خندۀ یار خویش بندیش
آنگاه به یار خویش برخند.
ناصرخسرو.
رجوع به خندیدن شود، فدیۀ اندک. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ دَ)
افزودن. زیاد کردن. افزایش دادن. افزون ساختن. افزونی دادن:
تو بر خویشتن برمیفزای رنج
که ما خود گشائیم درهای گنج.
دقیقی.
رجوع به افزودن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ گِ رِ تَ)
زرنگار کردن و ملمع کردن. (ناظم الاطباء). زراندود کردن:
نگهبان این مارپیکر درفش
زراندود برپرنیان بنفش.
نظامی.
من که مسم را به زراندوده اند
می کنم آنها که نفرموده اند.
نظامی.
رجوع به زراندود، زراندود کردن و زراندوده شود، زراندوختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ دَ / دِ)
زرنگار شده و اندوده شدۀ از زر. (ناظم الاطباء). مذهب:
شبستان گورش دراندوده دید
که وقتی سرایش زراندوده دید.
سعدی (بوستان).
رجوع به زراندود ودیگر ترکیبهای آن شود، به مجاز، حیله گران. مکار. نادرست:
زراندودگان را بر آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ سَ تَ)
نشان دادن. (یادداشت به خط مؤلف) ، وانمود کردن. (یادداشت به خط مؤلف) : فرامی نمود که برای طلب علم هجرت کرده ام. (کلیله و دمنه). فرانموده که او برخلاف پدر به عقیدت مسلمان است. (جهانگشای جوینی). از دلتنگی خون در شیشه میکرد و فرامی نمود که خنده است. (جهانگشای جوینی).
فرامی نمایم که می نشنوم
مگر کز تکلف مبرا شوم.
سعدی.
چنان فرانمای که از خدمتکاران مایی. (ترجمه تاریخ قم). رجوع به وانمودن، وانمود کردن و نیز رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندودن
تصویر اندودن
مالیدن چیزی روی چیز دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرانمودن
تصویر فرانمودن
نشان دادن، وانمود کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافزودن
تصویر برافزودن
زیاد کردن، افزایش دادن، افزونی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
با گل مسدود کردن، سخت بستن (چنانکه در را) : در خلق را گل براندوده ام درین در بدین دولت آسوده ام. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندودن
تصویر اندودن
((اَ دَ))
آلودن، آب دادن فلزات، شیره و روغن مالیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زراندود
تصویر زراندود
((زَ. اَ))
هر چیز آمیخته شده با طلا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرانمودن
تصویر فرانمودن
((فَ نُ یا نِ دَ))
آشکار کردن، نشان دادن
فرهنگ فارسی معین
مذهب، مطلا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مالیدن، پوشاندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
راندن
فرهنگ گویش مازندرانی