جدول جو
جدول جو

معنی براعم - جستجوی لغت در جدول جو

براعم
(بَ عِ)
جمع واژۀ برعومه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برعومه شود، گشودن و ستیخ کردن خروس و جز آن پرهای گردن را بگاه جنگ. (یادداشت مؤلف).
- ، آماده شدن آدمی برای نزاع و جنگ و پیکار کردن با حالتی شبیه خروس و گربه بگاه جنگ.
- براق شدن بسوی کسی، بخشم چون گربه بجانب کسی با موهای افراشته یازیدن. (یادداشت مؤلف). با خشم و غضب بسوی کسی متوجه شدن.
- گربۀ براق، گربه ای که موی بلند دارد خاصه بر گردن و این ممدوح و مطلوب گربه بازان است. (یادداشت مؤلف). گربه ای که پشم بدنش خاصه در گردن بیش از سایر گربه ها است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برام
تصویر برام
(پسرانه)
خوشبو (نگارش کردی: بهرام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از براجم
تصویر براجم
برجمه، استخوان های ریز دست و پا، مفاصل انگشتان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براعت
تصویر براعت
شیوایی و فصاحت در کلام، برتری یافتن در علم و فضل یا کمال و جمال
براعت استهلال: در ادبیات در فن بدیع آوردن کلمات و عباراتی در دیباچۀ کتاب یا مطلع قصیده که دلالت بر موضوع کتاب یا قصیده می کند و خواننده به محض خواندن آن کلمات متوجه می شود که نویسنده یا شاعر در چه موضوعی بحث می کند
فرهنگ فارسی عمید
(بُ طِ)
مرد سطبرلب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). برطام. (اقرب الموارد) ، افشاندن. پراکندن به هر سو. پاشیدن. پاشانیدن. (ناظم الاطباء) :
اگر همنبردش بود ژنده پیل
برافشان تو بر تارک پیل نیل.
فردوسی.
برآن کشته از کین برافشاند خاک
تنش را بخنجر همی کرد چاک.
فردوسی.
بوسه ای از دوست ببردم به نرد
نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد.
فرخی.
چو گنج گاو را کردی نواسنج
برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج.
نظامی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم وطرح نو در اندازیم.
حافظ.
- برافشاندن دست، کنایه از رقص نمودن. (آنندراج). رقصیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به افشاندن شود.
، نثار کردن:
براو همگنان آفرین خواندند
بسی زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
بشاهی برو آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
بشاهی بر او آفرین خواندند
زبرجد بتاجش برافشاندند.
فردوسی.
امیرا خسروا شاها هماناعهد کردستی
که گنجی را برافشانی چو بر کف بر نهی صهبا.
فرخی.
بر پنج فرض عمر بر افشان و دان که هست
شش روز آفرینش از این پنج بانوا.
خاقانی.
دعای تازه برخواندند هریک
نثار نو برافشاندند هریک.
نظامی.
بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر بشرم در افتادم از محقر خویش.
سعدی.
به چه کار آید این بقیۀ عمر
که بمعشوق برنیفشانم.
سعدی.
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشد.
سعدی.
طریق شکرگزاری این حقوق این بود
که در رکاب تو نقد روان برافشانم.
صائب.
، بیرون کردن بفشار با جهش مایعی را از نای یا ماشوره ای. (یادداشت مؤلف) :
برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچۀ خرد در چله.
عسجدی.
، برفتالیدن. (یادداشت مؤلف). بفتالیدن. رجوع به فتالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ برمه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). شکوفه و بر درخت پیلو و عضاه. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بُ عُ)
برعمه. برعومه. برعوم. غلاف میوۀ درخت. (منتهی الارب). پوست گل. (مهذب الاسماء) (آنندراج). غلاف گل. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(بَ عِ)
جمع واژۀ بلعم. (اقرب الموارد). رجوع به بلعم شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ هَِ)
جمع واژۀ ابراهیم. (منتهی الارب). رجوع به براه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ جِ)
قومی است از اولاد حنظله بن مالک. و در مثل است: ان الشقی وافد البراجم و این در حق کسی گویند که خود را از طمع در هلاکت اندازد و اصلش آنست که سوید بن ربیعۀ تمیمی سعد برادر عمرو بن هند را بکشت و بگریخت پس عمرو بن هند سوگند یاد کرد که صد کس را از بنی تمیم در قصاص برادر بسوزد و آنگاه نودونه کس را از بنی تمیم سوخته بود مردی به دلالت دخان و بوی سوختگان بطمع طعام بدو درآمد از وی پرسیدند کیستی گفت از تمیم پس ملک عمرو بن هند او را درآتش افکند و صد را به آن کامل ساخت. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ جِ)
جمع واژۀ برجمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بندهای انگشتان. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به برجمه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ شِ)
تیزنظر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بروع. (منتهی الارب). تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فضیلت و کامل شدن در فضل و هنر. (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(بَ عِ)
جمع واژۀ برعث. (منتهی الارب). حلقۀ دبر. (آنندراج). رجوع به برعث شود، کنایه از اسب. (انجمن آرا).
- براق چهارم فلک، کنایه از آفتاب. (آنندراج).
- ، کنایه از فلک هشتم هم گفته اند.
- براق سلیمان، کنایه از باد است. (انجمن آرا).
- براق سیرت، بسیرت براق، تندسیر: و به اتفاق، از پیش او گوری برخاست براق سیرت. (سندبادنامه)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به براعت شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ برعم. (منتهی الارب). رجوع به برعم شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قراد. (اقرب الموارد). کنه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). ج، ابرمه. (منتهی الارب) (آنندراج). کنۀ اسب، وحشی دور از مطلب. (یادداشت مؤلف). بی سواد و عامی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از براشم
تصویر براشم
تیز نگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براطم
تصویر براطم
پهن لب لفچ
فرهنگ لغت هوشیار
برتری، روشنی، رسایی، پیش افتادگی، کاردانی پاک شدن از عیب و تهمت تبرئه شدن، خلاص شدن از قرض و دین رها شدن، رهایی خلاصی وارهیدگی، بیزاری دوری، پاکی، (اسم)ء ات، حواله. منشور اجازه، جمع برا، جمع براء ات براوات. توضیح در عربی کلمه مورد بحث را بصورت (براه) نویسند ازین رو عده ای از فاضلان درفارسی به تبعیت از عربی (براء ت) را صحیح دانند ولی در نسخ خطی معتبرفارسی (برائت) هم نوشته شده. یا براعت ذمه. وارهیدگی از وام رهایی از دین. بکمال رسیدن در فضل و درگذشتن از همگنان برتری یافتن در دانش و ادب و کمال و جمال، برتری تفوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برعم
تصویر برعم
غنچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براعه
تصویر براعه
برتری، روشنی، رسایی، پیش افتادگی، کاردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براهم
تصویر براهم
هندی تازی شده از برهمن کستی بندان جمع برهمن برهمنان براهمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براعت
تصویر براعت
برتری و کمال از حیث زیبایی و دانش، پاک شدن از عیب و تهمت، خلاص شدن از وام و دین
فرهنگ فارسی معین
بزرگواری، برتری، تفوق، فضیلت، کمال، بلاغت، فصاحت، شیوایی، برهمگان تفوق یافتن، به کمال رسیدن، فضیلت یافتن، کمال یافتن، غالب آمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد