جدول جو
جدول جو

معنی براطیل - جستجوی لغت در جدول جو

براطیل
(بَ)
جمع واژۀ برطیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به برطیل شود، بندکرده، فروهشته، بالازده، خراب و منهدم. مضمحل. (یادداشت مؤلف). رجوع به برافکندن و افکنده در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از براهیم
تصویر براهیم
(پسرانه)
ابراهیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خراطین
تصویر خراطین
جانوری بی دست و پا و خزنده با بدن نرم و بی استخوان، کرم خاکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اباطیل
تصویر اباطیل
باطل ها، ناچیز ها، ناحق ها، بی اثرها، بیهوده ها، یاوه ها، پوچ ها، جمع واژۀ باطل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برطیل
تصویر برطیل
رشوه، سنگ دراز، سنگ مستطیل، آهن دراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براهین
تصویر براهین
برهان ها، حجت ها، دلیل ها، دلیل قاطع ها، جمع واژۀ برهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراطیم
تصویر خراطیم
خرطوم ها، بینی های بلند، جمع واژۀ خرطوم
فرهنگ فارسی عمید
(بَ یِ)
نام جزیره ایست در هندوستان که آنجا بانگ درخت آید سخت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). نام جزیره ای است در هندوستان که از یکی از درختان آن جزیره بانگی عظیم و صدایی مهیب می آید و بعضی گویند کوهی است در آن جزیره که شبها از آن کوه صدای طبل و دهل و سنج می آید. (برهان) (آنندراج). ورجوع به نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 232 شود:
که خوانند برطایل او رابنام
جزیری همه جای شادی و کام.
عنصری (از لغت نامۀ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ برغیل. (منتهی الارب). مخالیف. روستا. حومه. (یادداشت مؤلف). رجوع به برغیل شود
لغت نامه دهخدا
سندل. (مهذب الاسماء) ، قی کردن. استفراغ کردن: و کسی را که خون از گلو همی برافکند سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه) ، خراب کردن. اسقاط. (یادداشت مؤلف). منهدم کردن. نیست و نابود کردن. فانی کردن: خداوند آن دودمان ظالم را برافکند. موبدها را بکش و آتشهاء گبرکان برافکن. (تاریخ سیستان). برآن بنهادند که او را بنشانیم و خود اندر پیش او کار همی کنیم و این سپاه خراسان را برافکنیم. (تاریخ سیستان). آن دیوار را برافکندند. (یادداشت مؤلف).
- برافکندن مالی،تلف کردن آن.
، ریختن: بگیرند تخم خشخاش نیم من اندر چهارمن آب تر کنند یک شب و یک روز... و بپالایند و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه را اندر آب بپزند و هر بامداد بپالایند و مقدار سی درمسنگ انگبین و ده درمسنگ روغن گاو برافکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، پوشاندن بر. افکندن بر:
برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردی بهشتی.
دقیقی.
ز ماهی چو خورشید بنمود تاج
برافکند خلعت زمین را ز عاج.
فردوسی.
برافکند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید.
فردوسی.
، وارد کردن:
بعّیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی.
نظامی.
- برافکندن گره، گره زدن:
تهمتن بپوشید رومی زره
برافکند بند زره را گره.
فردوسی.
، بنا نهادن. ساختن. (یادداشت مؤلف) :
نه دام الا مدام تلخ پر کرده صراحی ها
نه تله بلکه حجرۀ خوش برافکنده ست با پله.
عسجدی.
، تولید. پدید آوردن. (یادداشت مؤلف) : و همچنین آهسته باید رفتن و به تعجیل نباید رفتن که دمادما برافکند و از رفتن بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، بالا زدن. رفع. (یادداشت مؤلف). بیکسو زدن. برداشتن:
برافکن برقع از محراب جمشید
که حاجتمند برقع نیست خورشید.
نظامی.
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان.
سعدی.
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد بجمال آفتاب را.
سعدی.
، پایین افکندن. به پایین انداختن. فروهشتن: پس یکی از خزریان پیش مسلمه آمد و مسلمان شد و گفت ایها الامیر خاقان را خواهی ملک خزر، مسلمه گفت کجاست گفت اندر آن گردون که برابر تست آنکه دیبا برافکنده است گفت همی بینم. (ترجمه تاریخ طبری).
شهنشه شرم رابرقع برافکند
سخن لختی بگستاخی درافکند.
نظامی.
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل بزیر طرۀ طرار بنگرید.
سعدی.
، انداختن. بند کردن:
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کآهوی فربه درافکند.
نظامی.
حصار قلعۀ یاغی بمنجنیق مده
ببام قصر برافکن کمند گیسو را.
سعدی.
، بشتاب فرستادن. (ناظم الاطباء). گسی کردن. براه انداختن. روانه کردن. راندن:
سواری برافکند بر هر سویی
فرستاد نامه به هر پهلویی.
فردوسی.
به هر سو که رستم برافکندرخش
سران را سر از تن همی کرد پخش.
فردوسی.
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافکند نزدیک شاه.
فردوسی.
کنون چون بخاک اندرآید سرم
سواری برافکن سوی مادرم.
فردوسی.
بمژده نوندی برافکن براه
که ما چیره گشتیم بر کینه خواه.
اسدی (گرشاسب نامه).
- زبان برافکندن، سخن راندن:
ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان
برافکنی بخرافات خنده ناک هجی.
ناصرخسرو.
، قرار دادن. انداختن:
جامه برافکند بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.
نجیبی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کرفس بستانی. (آنندراج). کرفس. (فهرست مخزن الادویه) (اختیارات بدیعی).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
سنگی دراز. (مهذب الاسماء). سنگ دراز. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
تصویری از براجیل
تصویر براجیل
بویانک (کرفس) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراطیم
تصویر خراطیم
جمع خرطوم، بمعنی بینی فیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراطین
تصویر خراطین
نوعی کرم دراز و سرخ که در جاهای نرم و مرطوب بهم رسد حمر الارض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبراییل
تصویر جبراییل
عبری پیک خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبرائیل
تصویر جبرائیل
نام فرشته وحی، امین وحی، روح الامین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براغیث
تصویر براغیث
جمع برغوث، کک ها جمع برغوث کیکها ککها
فرهنگ لغت هوشیار
درختی از تیره گلسرخیان جزو دسته بادامیها که در جنگلهای خشک خرم آباد و لرستان وجود دارد. این گیاه نوعی آلوی وحشی میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع برهان، پرون هان ها آوندها گر آوند خواهی به تیغم نگر (فردوسی) جمع برهان برهانها دلیلها حجتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براذین
تصویر براذین
جمع برذون، ستور اسپ های تاتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباطیل
تصویر اباطیل
جمع باطل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برطیل
تصویر برطیل
آهن دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برایل
تصویر برایل
پرهای گردن، یال ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراطیم
تصویر خراطیم
((خَ))
جمع خرطوم، مجازاً به معنی بزرگان، مهتران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراطین
تصویر خراطین
((خَ))
کرمی دراز و سرخ رنگ که در جاهای نمناک و مرطوب بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اباطیل
تصویر اباطیل
جمع باطل، سخنان یاوه و بیهوده، چیزهای باطل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اباطیل
تصویر اباطیل
بیهوده ها، یاوه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از براقیت
تصویر براقیت
Shininess
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از براقیت
تصویر براقیت
блеск
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از براقیت
تصویر براقیت
Glänzen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از براقیت
تصویر براقیت
блискучість
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از براقیت
تصویر براقیت
połyskliwość
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از براقیت
تصویر براقیت
闪亮
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از براقیت
تصویر براقیت
brilho
دیکشنری فارسی به پرتغالی