جدول جو
جدول جو

معنی براطم - جستجوی لغت در جدول جو

براطم
(بُ طِ)
مرد سطبرلب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). برطام. (اقرب الموارد) ، افشاندن. پراکندن به هر سو. پاشیدن. پاشانیدن. (ناظم الاطباء) :
اگر همنبردش بود ژنده پیل
برافشان تو بر تارک پیل نیل.
فردوسی.
برآن کشته از کین برافشاند خاک
تنش را بخنجر همی کرد چاک.
فردوسی.
بوسه ای از دوست ببردم به نرد
نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد.
فرخی.
چو گنج گاو را کردی نواسنج
برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج.
نظامی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم وطرح نو در اندازیم.
حافظ.
- برافشاندن دست، کنایه از رقص نمودن. (آنندراج). رقصیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به افشاندن شود.
، نثار کردن:
براو همگنان آفرین خواندند
بسی زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
بشاهی برو آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
بشاهی بر او آفرین خواندند
زبرجد بتاجش برافشاندند.
فردوسی.
امیرا خسروا شاها هماناعهد کردستی
که گنجی را برافشانی چو بر کف بر نهی صهبا.
فرخی.
بر پنج فرض عمر بر افشان و دان که هست
شش روز آفرینش از این پنج بانوا.
خاقانی.
دعای تازه برخواندند هریک
نثار نو برافشاندند هریک.
نظامی.
بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر بشرم در افتادم از محقر خویش.
سعدی.
به چه کار آید این بقیۀ عمر
که بمعشوق برنیفشانم.
سعدی.
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشد.
سعدی.
طریق شکرگزاری این حقوق این بود
که در رکاب تو نقد روان برافشانم.
صائب.
، بیرون کردن بفشار با جهش مایعی را از نای یا ماشوره ای. (یادداشت مؤلف) :
برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچۀ خرد در چله.
عسجدی.
، برفتالیدن. (یادداشت مؤلف). بفتالیدن. رجوع به فتالیدن شود
لغت نامه دهخدا
براطم
پهن لب لفچ
تصویری از براطم
تصویر براطم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برام
تصویر برام
(پسرانه)
خوشبو (نگارش کردی: بهرام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از براجم
تصویر براجم
برجمه، استخوان های ریز دست و پا، مفاصل انگشتان
فرهنگ فارسی عمید
(طِ)
ملازم چیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ جِ)
قومی است از اولاد حنظله بن مالک. و در مثل است: ان الشقی وافد البراجم و این در حق کسی گویند که خود را از طمع در هلاکت اندازد و اصلش آنست که سوید بن ربیعۀ تمیمی سعد برادر عمرو بن هند را بکشت و بگریخت پس عمرو بن هند سوگند یاد کرد که صد کس را از بنی تمیم در قصاص برادر بسوزد و آنگاه نودونه کس را از بنی تمیم سوخته بود مردی به دلالت دخان و بوی سوختگان بطمع طعام بدو درآمد از وی پرسیدند کیستی گفت از تمیم پس ملک عمرو بن هند او را درآتش افکند و صد را به آن کامل ساخت. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قراد. (اقرب الموارد). کنه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). ج، ابرمه. (منتهی الارب) (آنندراج). کنۀ اسب، وحشی دور از مطلب. (یادداشت مؤلف). بی سواد و عامی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ برمه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). شکوفه و بر درخت پیلو و عضاه. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ)
عاجز در بیان. (منتهی الارب) (آنندراج). عی. عیام. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ طِ)
زن درآمده در سن یأس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بَ هَِ)
جمع واژۀ ابراهیم. (منتهی الارب). رجوع به براه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ جِ)
جمع واژۀ برجمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بندهای انگشتان. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به برجمه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ شِ)
تیزنظر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ عِ)
جمع واژۀ برعومه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برعومه شود، گشودن و ستیخ کردن خروس و جز آن پرهای گردن را بگاه جنگ. (یادداشت مؤلف).
- ، آماده شدن آدمی برای نزاع و جنگ و پیکار کردن با حالتی شبیه خروس و گربه بگاه جنگ.
- براق شدن بسوی کسی، بخشم چون گربه بجانب کسی با موهای افراشته یازیدن. (یادداشت مؤلف). با خشم و غضب بسوی کسی متوجه شدن.
- گربۀ براق، گربه ای که موی بلند دارد خاصه بر گردن و این ممدوح و مطلوب گربه بازان است. (یادداشت مؤلف). گربه ای که پشم بدنش خاصه در گردن بیش از سایر گربه ها است
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرد سطبرلب. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد بزرگ لب. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از خراطم
تصویر خراطم
نومیدک (یائسه زن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برطم
تصویر برطم
کند سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راطم
تصویر راطم
هم بایست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برطام
تصویر برطام
لب پهن لفچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براهم
تصویر براهم
هندی تازی شده از برهمن کستی بندان جمع برهمن برهمنان براهمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براشم
تصویر براشم
تیز نگاه
فرهنگ لغت هوشیار