مرکّب از: ب + راست + -ک، براسته. سمیط، آجر که بعض آن بر روی بعض دیگر قائم باشد ابوعبیده گوید همان است که بفارسی آنرا براستق گویند. (تاج العروس)، مؤلف در یادداشتی نویسد: شاید براستک همان است که امروز آنرا تیغه (دیوار تیغه ای) مینامند. و رجوع به براسته شود
مُرَکَّب اَز: ب + راست + -َک، براسته. سمیط، آجر که بعض آن بر روی بعض دیگر قائم باشد ابوعبیده گوید همان است که بفارسی آنرا براستق گویند. (تاج العروس)، مؤلف در یادداشتی نویسد: شاید براستک همان است که امروز آنرا تیغه (دیوار تیغه ای) مینامند. و رجوع به براسته شود
پشته های خرد (جمعی است بی واحد). (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، فرمانبرداری کردن از خدای تعالی. (از اقرب الموارد) ، سود بردن: بر بی السلعه، نفقت و ربحت فیها. (از اقرب الموارد). رجوع به برّ شود
پشته های خرد (جمعی است بی واحد). (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، فرمانبرداری کردن از خدای تعالی. (از اقرب الموارد) ، سود بردن: بر بی السلعه، نفقت و ربحت ُ فیها. (از اقرب الموارد). رجوع به بِرّ شود
مرکّب از: ب + راستا، براستای. در حق. درباره. درباب. (فرهنگ فارسی معین) : اینک عنان با عنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای من کردی. (تاریخ بیهقی)، و هارون براستای وی (فضل برمک) آن نیکویی فرمود کز حد بگذشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 415) ، تشیید. شید. برافراشتن بنا. (ترجمان القرآن) : و پادشاهان محتشم را حث ّ باید کرد بر برافراشتن بناء... (تاریخ بیهقی)، رجوع به افراشتن شود
مُرَکَّب اَز: ب + راستا، براستای. در حق. درباره. درباب. (فرهنگ فارسی معین) : اینک عنان با عنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای من کردی. (تاریخ بیهقی)، و هارون براستای وی (فضل برمک) آن نیکویی فرمود کز حد بگذشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 415) ، تشیید. شید. برافراشتن بنا. (ترجمان القرآن) : و پادشاهان محتشم را حث ّ باید کرد بر برافراشتن بناء... (تاریخ بیهقی)، رجوع به افراشتن شود
مرکّب از: ب + راسته، سمیط. براستک. راسته چینی. (یادداشت مؤلف)، رجوع به براستک شود، افزایش دادن. بالا بردن: صفت معجونی که خداوند فالج را تب آرد و حرارت را برمی افروزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، جسم حرارت غریزی را بجنباند و برافروزد و بدان سبب دل گرم شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، چنانکه پندارد که از خواهانی و جویایی او هرآن کار را، حرارت غریزی او بر می افزود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، روشن کردن. (ناظم الاطباء)، منور ساختن. فروغ بخشیدن. فروزان کردن. نور بخشیدن. - برافروختن موم، عبارت است از گفتن سخن نرم. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه)، - برافروختن نام، کنایه از مشهور وبلندآوازه کردن: بخاک اندر افکند ارجاسب را برافروخت او نام گشتاسب را. فردوسی. ، افروخته شدن. مشتعل شدن. ملتهب شدن. شعله کشیدن. لازم و متعدی بکار رود: گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود. فرخی. ، روشن شدن. منور گشتن. فروزان شدن، سرخ و گلگون شدن رخسار، از شادی و نشاط و یا شرم یا بیماری یا خشم: ببالید قیصر ز گفتار اوی برافروخت پژمرده رخسار اوی. فردوسی. برافروخته رخ ز بس خشم و درد به کس رای گفتار از بن نکرد. فردوسی. ز گفتار او رخ برافروخت شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. برافروخت رخ زان سخن ماه را چنین پاسخ آورد دلخواه را. اسدی. عبدمناف را از این سخن روی برافروخت و شادمان گشت. (مجمل التواریخ)، قاروره بخواست و بنگریست رویش برافروخت و گفت... (چهار مقاله)، برهمن ز شادی برافروخت روی پسندید و گفت ای پسندیده خوی. سعدی. استحماش، برافروختن از خشم. احتدام، برافروختن از غضب. (منتهی الارب) ، رواج دادن. رواجی دادن. رایج کردن. رونق بخشیدن. رونق دادن. تیز کردن: هر آن کس که ایمن شد از کار خویش بر ما برافروخت بازار خویش. فردوسی. رجوع به افروختن در همین لغت نامه شود
مُرَکَّب اَز: ب + راسته، سمیط. براستک. راسته چینی. (یادداشت مؤلف)، رجوع به براستک شود، افزایش دادن. بالا بردن: صفت معجونی که خداوند فالج را تب آرد و حرارت را برمی افروزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، جسم حرارت غریزی را بجنباند و برافروزد و بدان سبب دل گرم شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، چنانکه پندارد که از خواهانی و جویایی او هرآن کار را، حرارت غریزی او بر می افزود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، روشن کردن. (ناظم الاطباء)، منور ساختن. فروغ بخشیدن. فروزان کردن. نور بخشیدن. - برافروختن موم، عبارت است از گفتن سخن نرم. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه)، - برافروختن نام، کنایه از مشهور وبلندآوازه کردن: بخاک اندر افکند ارجاسب را برافروخت او نام گشتاسب را. فردوسی. ، افروخته شدن. مشتعل شدن. ملتهب شدن. شعله کشیدن. لازم و متعدی بکار رود: گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود. فرخی. ، روشن شدن. منور گشتن. فروزان شدن، سرخ و گلگون شدن رخسار، از شادی و نشاط و یا شرم یا بیماری یا خشم: ببالید قیصر ز گفتار اوی برافروخت پژمرده رخسار اوی. فردوسی. برافروخته رخ ز بس خشم و درد به کس رای گفتار از بن نکرد. فردوسی. ز گفتار او رخ برافروخت شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. برافروخت رخ زان سخن ماه را چنین پاسخ آورد دلخواه را. اسدی. عبدمناف را از این سخن روی برافروخت و شادمان گشت. (مجمل التواریخ)، قاروره بخواست و بنگریست رویش برافروخت و گفت... (چهار مقاله)، برهمن ز شادی برافروخت روی پسندید و گفت ای پسندیده خوی. سعدی. استحماش، برافروختن از خشم. احتدام، برافروختن از غضب. (منتهی الارب) ، رواج دادن. رواجی دادن. رایج کردن. رونق بخشیدن. رونق دادن. تیز کردن: هر آن کس که ایمن شد از کار خویش بر ما برافروخت بازار خویش. فردوسی. رجوع به افروختن در همین لغت نامه شود
مرکّب از: ب + راستی، حقاً. (یادداشت مؤلف)، الحق. (یادداشت مؤلف) ، مشتعل شده، آتش گرفته. (ناظم الاطباء) ، خشمگین شده، رایج. بارونق: رونده بدانگه بود کار من برافروخته تیزبازار من. فردوسی. شعرا را بتو بازار برافروخته بود رفتی و با تو بیکبار برفت آن بازار. فرخی. رجوع به برافروختن و افروخته شود
مُرَکَّب اَز: ب + راستی، حقاً. (یادداشت مؤلف)، الحق. (یادداشت مؤلف) ، مشتعل شده، آتش گرفته. (ناظم الاطباء) ، خشمگین شده، رایج. بارونق: رونده بدانگه بود کار من برافروخته تیزبازار من. فردوسی. شعرا را بتو بازار برافروخته بود رفتی و با تو بیکبار برفت آن بازار. فرخی. رجوع به برافروختن و افروخته شود
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع