نام طایفه ای از ترکمانان که در زمان حکومت تیموریان و خصوصاً سلطان میرزا بایسنقر شوکت و شکوهی یافتند و چون به مخالفت میرزا بایسنقر و موافقت مسیح میرزا پسر امیر حسن بیک اتفاق نمودند در جنگ قراباغ از میرزا بایسنقر شکست خوردند. مسیح میرزا با اکثر بایندریه به قتل رسیدند. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 436).
نام طایفه ای از ترکمانان که در زمان حکومت تیموریان و خصوصاً سلطان میرزا بایسنقر شوکت و شکوهی یافتند و چون به مخالفت میرزا بایسنقر و موافقت مسیح میرزا پسر امیر حسن بیک اتفاق نمودند در جنگ قراباغ از میرزا بایسنقر شکست خوردند. مسیح میرزا با اکثر بایندریه به قتل رسیدند. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 436).
برانیدن. گاهی بجای بریدن استعمال میشود: دستت را براندی. (یادداشت مؤلف) ، برافراشته. استوار. قائم: پی زنده پیلان بخاک اندرون چنان چون ز بیجاده برپا ستون. فردوسی. مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. (گلستان) ، مقابل از پا افتاده. قائم: چو برپایی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی. نظامی
برانیدن. گاهی بجای بریدن استعمال میشود: دستت را براندی. (یادداشت مؤلف) ، برافراشته. استوار. قائم: پی زنده پیلان بخاک اندرون چنان چون ز بیجاده برپا ستون. فردوسی. مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. (گلستان) ، مقابل از پا افتاده. قائم: چو برپایی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی. نظامی
نام قصبه ای است در ایالت گجرات هند واقع در ناحیۀ سورت و در روبروی شهر سورت و کنار رود خانه تپتی که بوسیلۀ پلی بشهر سورت مربوط میشود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
نام قصبه ای است در ایالت گجرات هند واقع در ناحیۀ سورت و در روبروی شهر سورت و کنار رود خانه تپتی که بوسیلۀ پلی بشهر سورت مربوط میشود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان در 18 هزارگزی جنوب مرکز بخش. آب آن از چشمه و قنات، محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت، چوبداری، قالی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان در 18 هزارگزی جنوب مرکز بخش. آب آن از چشمه و قنات، محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت، چوبداری، قالی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
مخفف مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). مخفف مادراندر. (آنندراج) : جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 145). جهانا چه بینی تو از بچگان که گه مادری گاه مادندرا. رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 967). مهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهان کین جهان مادر او نیست که مادندر اوست. فرخی. از پدر چون ازپدندر دشمنی بیند همی مادر از کینه بر او مانند مادندر شود. لبیبی. چون دخترشیر، و خواهر شیر، دختندر و مادندر. (تفسیرکمبریج ج 1 ص 234). رجوع به مادراندر شود
مخفف مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). مخفف مادراندر. (آنندراج) : جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 145). جهانا چه بینی تو از بچگان که گه مادری گاه مادندرا. رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 967). مهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهان کین جهان مادر او نیست که مادندر اوست. فرخی. از پدر چون ازپدندر دشمنی بیند همی مادر از کینه بر او مانند مادندر شود. لبیبی. چون دخترشیر، و خواهر شیر، دختندر و مادندر. (تفسیرکمبریج ج 1 ص 234). رجوع به مادراندر شود
دهی است از دهستان پنجگرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 31 هزارگزی جنوب چالوس و 3 هزارگزی خاور مرزن آباد واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 330 تن سکنه. آب آنجا از چشمۀ تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و ارزن و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم و شال بافی است. این آبادی از دو محل بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، هر مقدار پولی که به عنوان سرمایۀ اولیه از طرف بازی کنندگان با ورق، در انواع بازیها در وسط گذارده شود و تفاوت آن با ’کاو’ (که در بازیهای دیگر معمول است) آن است که سرمایۀ پول بانک پس از شروع بازی در میانه و متعلق به عموم بازیکنان است ولی ’کاو’ هرکس متعلق به خود بازی کن و در اختیار اوست
دهی است از دهستان پنجگرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 31 هزارگزی جنوب چالوس و 3 هزارگزی خاور مرزن آباد واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 330 تن سکنه. آب آنجا از چشمۀ تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و ارزن و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم و شال بافی است. این آبادی از دو محل بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، هر مقدار پولی که به عنوان سرمایۀ اولیه از طرف بازی کنندگان با ورق، در انواع بازیها در وسط گذارده شود و تفاوت آن با ’کاو’ (که در بازیهای دیگر معمول است) آن است که سرمایۀ پول بانک پس از شروع بازی در میانه و متعلق به عموم بازیکنان است ولی ’کاو’ هرکس متعلق به خود بازی کن و در اختیار اوست
پهلوی براتر. پسر یا مردی که در پدر و مادر و یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد. اخ. اخوی. داداش. (فرهنگ فارسی معین). پسر از یک پدر و از یک مادرو یا یکی از آن دو. (ناظم الاطباء). نرینه جز تو از پدر و مادر تو، یا یکی از آن دو. (یادداشت مؤلف). اخ. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). اخو. شقیق. (مهذب الاسماء). قصد از این لفظ در نوشته های مقدس فرزندیک والدین یا والد یا والده است. (انجیل متی 1:2، انجیل لوقا 6:14). (از قاموس کتاب مقدس) : بکشتی برادر ز بهر کلاه کله یافتی چند پویی براه. فردوسی. نگه کن که با قارن رزم زن برادر چه گفت اندر آن انجمن. فردوسی. اگرچه برادر بود دوست به چو دشمن شود بی رگ و پوست به. فردوسی. نوم باشد چون اخ الموت ای فلان زین برادر آن برادر را بدان. مولوی. - برادرانه، مانند برادر، بطور برادری. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) : برادرانه بیا قسمتی کنیم رقیب جهان و هر چه در او هست ازتو یار از ما. - برادر پدر، عم. (ترجمان القرآن). عم. عمو. (فرهنگ فارسی معین) : بدو گفت رو با برادر پدر بگو ای بداندیش پرخاشخر. فردوسی. بکین سیاوش بریدمش سر بهفتاد خون برادر پدر. فردوسی. ببوسید رویش برادر پدر همانجا بیفکند تختی ز زر. فردوسی. - برادرپرور، آنکه نسبت به برادران محبت بسیار کند. برادر دوست. (فرهنگ فارسی معین). کسی که به برادران و خویشاوندان مهربان باشد. (آنندراج). - برادر پسر، پسر برادر: از این پهلوان وز برادر پسر ندانم چه آورد خواهم بسر. (گرشاسب نامه). - برادر تنی، برادر حقیقی. و رجوع به همین ترکیب شود. - برادر حقیقی، برادر از یک پدر و یک مادر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). - برادرخواندگی، برادرخوانده بودن. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی برادرخوانده. ایجاد برادری میان یکدیگر بی آنکه برادر حقیقی یا برادرانه باشند. دوستی و رفاقت میان یکدیگر بی آنکه پیوستگی خانوادگی داشته باشند: چو نامم بر برادرخواندگی خواند خراج خویش بر قیصر نویسم. خاقانی. دوست مشمار آنکه در دولت زند لاف یاری و برادرخواندگی. سعدی. و رجوع به ترکیب برادر خوانده شود. - برادرخوانده، پسر یا مردی که با او صیغۀ برادری خوانده باشند، مردی که او را به اخوت برگزیده باشند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه بجای برادر گرفته باشند. (آنندراج). مردی اجنبی که با او صیغۀ اخوت خوانده باشند. (ناظم الاطباء). به برادری برداشته، به برادری گرفته بی آنکه در اصل برادر باشند: مرا فرهاد با آن مهربانی برادرخوانده ای بود آنجهانی. نظامی. ج، برادرخواندگان: زن و فرزند و خویش و یار و پیوند برادرخواندگان کاروانند. سعدی. و رجوع به ترکیب قبل شود. - برادر دینی، هم کیش و هم مذهب. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). - برادر رضاعی، پسر دایه. (ناظم الاطباء). کوکه را گویند. (از آنندراج) (غیاث اللغات). پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد. پسر دایه شخص. (فرهنگ فارسی معین). - برادرزاده، پسر یا دختر، مرد یا زنی که فرزند برادر شخص باشد. فرزند برادر. (فرهنگ فارسی معین). فرزند برادر. (ناظم الاطباء) : که بانو را برادرزاده ای بود چو گل خندان چو سرو آزاده ای بود. نظامی. در این زندانسرای پیچ در پیچ برادرزاده ای دارد دگرهیچ. نظامی. - برادر زن، پسر یا مردی که برادر زوجه شخص باشد. خوسره. (فرهنگ فارسی معین). - برادر شوهر، خوسره. (ناظم الاطباء). - برادرکش،کشندۀ برادر یا اقوام و نزدیکان و افراد و طایفۀ قوم و قبیلۀ خود: برادرکش و بدتن و شاه کش بداندیش و بدنام و شوریده هش. فردوسی. - برادرکشتگی، اسم مصدر است از برادرکشته. حالت و چگونگی برادرکشته. عداوت و دشمنی سخت حاصل از کشته شدن برادر کسی بدست دیگری. - برادرکشته، که برادرش بقتل رسیده باشد که برادرش کشته شده باشد. - برادرکشی، عمل برادرکش. -
پهلوی بَراتَر. پسر یا مردی که در پدر و مادر و یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد. اخ. اخوی. داداش. (فرهنگ فارسی معین). پسر از یک پدر و از یک مادرو یا یکی از آن دو. (ناظم الاطباء). نرینه جز تو از پدر و مادر تو، یا یکی از آن دو. (یادداشت مؤلف). اخ. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). اخو. شقیق. (مهذب الاسماء). قصد از این لفظ در نوشته های مقدس فرزندیک والدین یا والد یا والده است. (انجیل متی 1:2، انجیل لوقا 6:14). (از قاموس کتاب مقدس) : بکشتی برادر ز بهر کلاه کله یافتی چند پویی براه. فردوسی. نگه کن که با قارن رزم زن برادر چه گفت اندر آن انجمن. فردوسی. اگرچه برادر بود دوست به چو دشمن شود بی رگ و پوست به. فردوسی. نوم باشد چون اخ الموت ای فلان زین برادر آن برادر را بدان. مولوی. - برادرانه، مانند برادر، بطور برادری. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) : برادرانه بیا قسمتی کنیم رقیب جهان و هر چه در او هست ازتو یار از ما. - برادرِ پدر، عم. (ترجمان القرآن). عم. عمو. (فرهنگ فارسی معین) : بدو گفت رو با برادر پدر بگو ای بداندیش پرخاشخر. فردوسی. بکین سیاوش بریدمش سر بهفتاد خون برادر پدر. فردوسی. ببوسید رویش برادر پدر همانجا بیفکند تختی ز زر. فردوسی. - برادرپرور، آنکه نسبت به برادران محبت بسیار کند. برادر دوست. (فرهنگ فارسی معین). کسی که به برادران و خویشاوندان مهربان باشد. (آنندراج). - برادر پسر، پسر برادر: از این پهلوان وز برادر پسر ندانم چه آورد خواهم بسر. (گرشاسب نامه). - برادر تنی، برادر حقیقی. و رجوع به همین ترکیب شود. - برادر حقیقی، برادر از یک پدر و یک مادر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). - برادرخواندگی، برادرخوانده بودن. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی برادرخوانده. ایجاد برادری میان یکدیگر بی آنکه برادر حقیقی یا برادرانه باشند. دوستی و رفاقت میان یکدیگر بی آنکه پیوستگی خانوادگی داشته باشند: چو نامم بر برادرخواندگی خواند خراج خویش بر قیصر نویسم. خاقانی. دوست مشمار آنکه در دولت زند لاف یاری و برادرخواندگی. سعدی. و رجوع به ترکیب برادر خوانده شود. - برادرخوانده، پسر یا مردی که با او صیغۀ برادری خوانده باشند، مردی که او را به اخوت برگزیده باشند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه بجای برادر گرفته باشند. (آنندراج). مردی اجنبی که با او صیغۀ اخوت خوانده باشند. (ناظم الاطباء). به برادری برداشته، به برادری گرفته بی آنکه در اصل برادر باشند: مرا فرهاد با آن مهربانی برادرخوانده ای بود آنجهانی. نظامی. ج، برادرخواندگان: زن و فرزند و خویش و یار و پیوند برادرخواندگان کاروانند. سعدی. و رجوع به ترکیب قبل شود. - برادر دینی، هم کیش و هم مذهب. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). - برادر رضاعی، پسر دایه. (ناظم الاطباء). کوکه را گویند. (از آنندراج) (غیاث اللغات). پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد. پسر دایه شخص. (فرهنگ فارسی معین). - برادرزاده، پسر یا دختر، مرد یا زنی که فرزند برادر شخص باشد. فرزند برادر. (فرهنگ فارسی معین). فرزند برادر. (ناظم الاطباء) : که بانو را برادرزاده ای بود چو گل خندان چو سرو آزاده ای بود. نظامی. در این زندانسرای پیچ در پیچ برادرزاده ای دارد دگرهیچ. نظامی. - برادر زن، پسر یا مردی که برادر زوجه شخص باشد. خوسره. (فرهنگ فارسی معین). - برادر شوهر، خوسره. (ناظم الاطباء). - برادرکش،کشندۀ برادر یا اقوام و نزدیکان و افراد و طایفۀ قوم و قبیلۀ خود: برادرکش و بدتن و شاه کش بداندیش و بدنام و شوریده هش. فردوسی. - برادرکشتگی، اسم مصدر است از برادرکشته. حالت و چگونگی برادرکشته. عداوت و دشمنی سخت حاصل از کشته شدن برادر کسی بدست دیگری. - برادرکشته، که برادرش بقتل رسیده باشد که برادرش کشته شده باشد. - برادرکشی، عمل برادرکش. -
مخفف برادراندر که پسر پدر باشد از زن دیگر یا پسر مادر از شوهر دیگر. (آنندراج) (برهان). برادراندر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). که پسر پدر بود از زن دیگر یا پسر مادر از شوهر دیگر و خوس نیز گویند. (ناظم الاطباء)
مخفف برادراندر که پسر پدر باشد از زن دیگر یا پسر مادر از شوهر دیگر. (آنندراج) (برهان). برادراندر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). که پسر پدر بود از زن دیگر یا پسر مادر از شوهر دیگر و خوس نیز گویند. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان ارومه بخش طرقبۀ شهرستان مشهد که در 24 هزارگزی جنوب خاوری طرقبه و 12 هزارگزی شمال شوسۀ عمومی مشهد به نیشابور واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و دارای 218 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و بن شن و میوه و شغل مردمش زراعت و کرباس بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان ارومه بخش طرقبۀ شهرستان مشهد که در 24 هزارگزی جنوب خاوری طرقبه و 12 هزارگزی شمال شوسۀ عمومی مشهد به نیشابور واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و دارای 218 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و بن شن و میوه و شغل مردمش زراعت و کرباس بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
پسر یا مردی که در پدر و مادر یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد اخ اخوی داداش بردر یا برادر پدر. عم عمو. یا برادر حقیقی. برادر از یک پدر و یک مادر. یا برادر دینی. هم کیش هم مذهب. یا برادر رضاعی. پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد پسر دایه شخص. یا برادر شوهر. مردی که اخوی شوهر زنی باشد خوسره. یا برادر مادر. دایی خال خالو
پسر یا مردی که در پدر و مادر یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد اخ اخوی داداش بردر یا برادر پدر. عم عمو. یا برادر حقیقی. برادر از یک پدر و یک مادر. یا برادر دینی. هم کیش هم مذهب. یا برادر رضاعی. پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد پسر دایه شخص. یا برادر شوهر. مردی که اخوی شوهر زنی باشد خوسره. یا برادر مادر. دایی خال خالو