چیزی که مادۀ علت را بازگرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ضد جاذب است و آن دارویی است دارای طبعی سرد چون آن را بر عضوی نهند در آن ایجاد سردی کند و آن را جمع کند و سوراخهای آن را تنگ گرداند و حرارت جذب کننده آن را بشکند و هر چیز سیال و روانی که بسوی آن رود جامد شود و یا آنکه سست گردد: پس آن را از سیلان بازدارد و نگذارد بسوی آن عضو روان شود. و نیز مانع میشود که آن عضو آن را بپذیرد مانند عنب الثعلب یعنی تاجریزی در ورم ها. (از کتاب دوم قانون بوعلی ص 149). و نیز رجوع ببحرالجواهر شود: نخست ضمادی رادع برنهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نخست داروهای رادع بکار دارند یعنی داروها که ماده را بازگرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
چیزی که مادۀ علت را بازگرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ضد جاذب است و آن دارویی است دارای طبعی سرد چون آن را بر عضوی نهند در آن ایجاد سردی کند و آن را جمع کند و سوراخهای آن را تنگ گرداند و حرارت جذب کننده آن را بشکند و هر چیز سیال و روانی که بسوی آن رود جامد شود و یا آنکه سست گردد: پس آن را از سیلان بازدارد و نگذارد بسوی آن عضو روان شود. و نیز مانع میشود که آن عضو آن را بپذیرد مانند عنب الثعلب یعنی تاجریزی در ورم ها. (از کتاب دوم قانون بوعلی ص 149). و نیز رجوع ببحرالجواهر شود: نخست ضمادی رادع برنهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نخست داروهای رادع بکار دارند یعنی داروها که ماده را بازگرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
باز ایستاده کننده از چیزی. (منتهی الارب). بازدارنده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). مانع. (فرهنگ نظام). مانع و رادع، از اتباع است رجوع به هریک از این دو کلمه شود. (منتهی الارب) ، آنکه در وی اثر بوی خوش باشد
باز ایستاده کننده از چیزی. (منتهی الارب). بازدارنده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). مانع. (فرهنگ نظام). مانع و رادع، از اتباع است رجوع به هریک از این دو کلمه شود. (منتهی الارب) ، آنکه در وی اثر بوی خوش باشد
شهری است بزرگ (در قفقاز) بانعمت بسیار و قصبه ای در آن است و مستقر پادشاه این ناحیت است و او را سوادی است خرم و کشت و برز و میوه های بسیار و انبوه و از این شهر ابریشم بسیار خیزد و استران نیک و روناس و شاه بلوط و کرویا. (حدود العالم). ملکی است ازتوابع ایران در آذربایجان به اقلیم پنجم. (غیاث اللغات). شهری است آباد کردۀ نوشابه و نام آن بردم بودکه بجای عین میم باشد و در زمان اسکندر بردع و بردعه نام نهادند. (برهان) (آنندراج). آن قسمت سرزمینی است که باکو و گنجه و حوالی جزء آنست. مارکوارت در کتاب ایرانشهر (ص 117) بردع را شکل عربی پرتو (پهلو) دانسته. در یاقوت برذعه ضبط شده و گفته است اصل آن از برده بمعنی اسیر است که آنجا اسیران را نگه میداشتند. نام شهری است که در اول هروم نام داشت. در عهد اسکندر آمرۀ آن نوشابه بود در شاهنامه است که قیدافه آمرۀ آن بوده است. (شرفنامۀ منیری). بردع معرب برده دان نام شهری است باقصای آذربایجان میان او و گنجه شانزده فرسنگ است. (یادداشت مؤلف). بردع = برذعه معرب پرتو = پهلو، پارت شهری بود در قدیم مرکز اران بوداکنون در آذربایجان شوروی واقع و خرابست. (از فرهنگ فارسی معین). نام کنونی آن باردا شهری است با جمعیت 10700 تن در آذربایجان شوروی. بقول بلاذری قباد اول ساسانی آنرا بنا نهاد. بردع در دوره ساسانی و بعداً در دورۀ اعراب شهری مستحکم در مقابل حملات مهاجمین شمالی و غربی بود. احتمالاً پس از 32 هجری قمری = 652 میلادی بدست اعراب افتاد. در 332 هجری قمری = 943 میلادی روسها آنرا تصرف کردند و چندین ماه در دست آنان بود سپس بتدریج از اعتبار افتاد. ناحیۀ حاصلخیز و مصفای اطراف آن اندرآب نام داشت. (دایره المعارف فارسی) : چو او را چنان سختی آمد بروی ز بردع بیامد پسر کینه جوی. فردوسی. خوشا ملک بردع که اقصای وی نه اردیبهشت است بی گل نه دی. نظامی. چو از مرغ و ماهی تهی کرد جای بنوشابۀ بردع آورد رای. نظامی. هرومش لقب بود از آغاز کار کنون بردعش خواند آموزگار. نظامی. و رجوع به تاریخ سیستان ص 330 و نزهه القلوب ص 91، 92 و 181 و تذکره الملوک چ 2 ص 77 و تاریخ غازان ص 350 و آنندراج شود
شهری است بزرگ (در قفقاز) بانعمت بسیار و قصبه ای در آن است و مستقر پادشاه این ناحیت است و او را سوادی است خرم و کشت و برز و میوه های بسیار و انبوه و از این شهر ابریشم بسیار خیزد و استران نیک و روناس و شاه بلوط و کرویا. (حدود العالم). ملکی است ازتوابع ایران در آذربایجان به اقلیم پنجم. (غیاث اللغات). شهری است آباد کردۀ نوشابه و نام آن بردم بودکه بجای عین میم باشد و در زمان اسکندر بردع و بردعه نام نهادند. (برهان) (آنندراج). آن قسمت سرزمینی است که باکو و گنجه و حوالی جزء آنست. مارکوارت در کتاب ایرانشهر (ص 117) بردع را شکل عربی پرتو (پهلو) دانسته. در یاقوت برذعه ضبط شده و گفته است اصل آن از برده بمعنی اسیر است که آنجا اسیران را نگه میداشتند. نام شهری است که در اول هروم نام داشت. در عهد اسکندر آمرۀ آن نوشابه بود در شاهنامه است که قیدافه آمرۀ آن بوده است. (شرفنامۀ منیری). بردع معرب برده دان نام شهری است باقصای آذربایجان میان او و گنجه شانزده فرسنگ است. (یادداشت مؤلف). بردع = برذعه معرب پرتو = پهلو، پارت شهری بود در قدیم مرکز اران بوداکنون در آذربایجان شوروی واقع و خرابست. (از فرهنگ فارسی معین). نام کنونی آن باردا شهری است با جمعیت 10700 تن در آذربایجان شوروی. بقول بلاذری قباد اول ساسانی آنرا بنا نهاد. بردع در دوره ساسانی و بعداً در دورۀ اعراب شهری مستحکم در مقابل حملات مهاجمین شمالی و غربی بود. احتمالاً پس از 32 هجری قمری = 652 میلادی بدست اعراب افتاد. در 332 هجری قمری = 943 میلادی روسها آنرا تصرف کردند و چندین ماه در دست آنان بود سپس بتدریج از اعتبار افتاد. ناحیۀ حاصلخیز و مصفای اطراف آن اندرآب نام داشت. (دایره المعارف فارسی) : چو او را چنان سختی آمد بروی ز بردع بیامد پسر کینه جوی. فردوسی. خوشا ملک بردع که اقصای وی نه اردیبهشت است بی گل نه دی. نظامی. چو از مرغ و ماهی تهی کرد جای بنوشابۀ بردع آورد رای. نظامی. هرومش لقب بود از آغاز کار کنون بردعش خواند آموزگار. نظامی. و رجوع به تاریخ سیستان ص 330 و نزهه القلوب ص 91، 92 و 181 و تذکره الملوک چ 2 ص 77 و تاریخ غازان ص 350 و آنندراج شود
پهلوی براتر. پسر یا مردی که در پدر و مادر و یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد. اخ. اخوی. داداش. (فرهنگ فارسی معین). پسر از یک پدر و از یک مادرو یا یکی از آن دو. (ناظم الاطباء). نرینه جز تو از پدر و مادر تو، یا یکی از آن دو. (یادداشت مؤلف). اخ. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). اخو. شقیق. (مهذب الاسماء). قصد از این لفظ در نوشته های مقدس فرزندیک والدین یا والد یا والده است. (انجیل متی 1:2، انجیل لوقا 6:14). (از قاموس کتاب مقدس) : بکشتی برادر ز بهر کلاه کله یافتی چند پویی براه. فردوسی. نگه کن که با قارن رزم زن برادر چه گفت اندر آن انجمن. فردوسی. اگرچه برادر بود دوست به چو دشمن شود بی رگ و پوست به. فردوسی. نوم باشد چون اخ الموت ای فلان زین برادر آن برادر را بدان. مولوی. - برادرانه، مانند برادر، بطور برادری. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) : برادرانه بیا قسمتی کنیم رقیب جهان و هر چه در او هست ازتو یار از ما. - برادر پدر، عم. (ترجمان القرآن). عم. عمو. (فرهنگ فارسی معین) : بدو گفت رو با برادر پدر بگو ای بداندیش پرخاشخر. فردوسی. بکین سیاوش بریدمش سر بهفتاد خون برادر پدر. فردوسی. ببوسید رویش برادر پدر همانجا بیفکند تختی ز زر. فردوسی. - برادرپرور، آنکه نسبت به برادران محبت بسیار کند. برادر دوست. (فرهنگ فارسی معین). کسی که به برادران و خویشاوندان مهربان باشد. (آنندراج). - برادر پسر، پسر برادر: از این پهلوان وز برادر پسر ندانم چه آورد خواهم بسر. (گرشاسب نامه). - برادر تنی، برادر حقیقی. و رجوع به همین ترکیب شود. - برادر حقیقی، برادر از یک پدر و یک مادر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). - برادرخواندگی، برادرخوانده بودن. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی برادرخوانده. ایجاد برادری میان یکدیگر بی آنکه برادر حقیقی یا برادرانه باشند. دوستی و رفاقت میان یکدیگر بی آنکه پیوستگی خانوادگی داشته باشند: چو نامم بر برادرخواندگی خواند خراج خویش بر قیصر نویسم. خاقانی. دوست مشمار آنکه در دولت زند لاف یاری و برادرخواندگی. سعدی. و رجوع به ترکیب برادر خوانده شود. - برادرخوانده، پسر یا مردی که با او صیغۀ برادری خوانده باشند، مردی که او را به اخوت برگزیده باشند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه بجای برادر گرفته باشند. (آنندراج). مردی اجنبی که با او صیغۀ اخوت خوانده باشند. (ناظم الاطباء). به برادری برداشته، به برادری گرفته بی آنکه در اصل برادر باشند: مرا فرهاد با آن مهربانی برادرخوانده ای بود آنجهانی. نظامی. ج، برادرخواندگان: زن و فرزند و خویش و یار و پیوند برادرخواندگان کاروانند. سعدی. و رجوع به ترکیب قبل شود. - برادر دینی، هم کیش و هم مذهب. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). - برادر رضاعی، پسر دایه. (ناظم الاطباء). کوکه را گویند. (از آنندراج) (غیاث اللغات). پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد. پسر دایه شخص. (فرهنگ فارسی معین). - برادرزاده، پسر یا دختر، مرد یا زنی که فرزند برادر شخص باشد. فرزند برادر. (فرهنگ فارسی معین). فرزند برادر. (ناظم الاطباء) : که بانو را برادرزاده ای بود چو گل خندان چو سرو آزاده ای بود. نظامی. در این زندانسرای پیچ در پیچ برادرزاده ای دارد دگرهیچ. نظامی. - برادر زن، پسر یا مردی که برادر زوجه شخص باشد. خوسره. (فرهنگ فارسی معین). - برادر شوهر، خوسره. (ناظم الاطباء). - برادرکش،کشندۀ برادر یا اقوام و نزدیکان و افراد و طایفۀ قوم و قبیلۀ خود: برادرکش و بدتن و شاه کش بداندیش و بدنام و شوریده هش. فردوسی. - برادرکشتگی، اسم مصدر است از برادرکشته. حالت و چگونگی برادرکشته. عداوت و دشمنی سخت حاصل از کشته شدن برادر کسی بدست دیگری. - برادرکشته، که برادرش بقتل رسیده باشد که برادرش کشته شده باشد. - برادرکشی، عمل برادرکش. -
پهلوی بَراتَر. پسر یا مردی که در پدر و مادر و یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد. اخ. اخوی. داداش. (فرهنگ فارسی معین). پسر از یک پدر و از یک مادرو یا یکی از آن دو. (ناظم الاطباء). نرینه جز تو از پدر و مادر تو، یا یکی از آن دو. (یادداشت مؤلف). اخ. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). اخو. شقیق. (مهذب الاسماء). قصد از این لفظ در نوشته های مقدس فرزندیک والدین یا والد یا والده است. (انجیل متی 1:2، انجیل لوقا 6:14). (از قاموس کتاب مقدس) : بکشتی برادر ز بهر کلاه کله یافتی چند پویی براه. فردوسی. نگه کن که با قارن رزم زن برادر چه گفت اندر آن انجمن. فردوسی. اگرچه برادر بود دوست به چو دشمن شود بی رگ و پوست به. فردوسی. نوم باشد چون اخ الموت ای فلان زین برادر آن برادر را بدان. مولوی. - برادرانه، مانند برادر، بطور برادری. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) : برادرانه بیا قسمتی کنیم رقیب جهان و هر چه در او هست ازتو یار از ما. - برادرِ پدر، عم. (ترجمان القرآن). عم. عمو. (فرهنگ فارسی معین) : بدو گفت رو با برادر پدر بگو ای بداندیش پرخاشخر. فردوسی. بکین سیاوش بریدمش سر بهفتاد خون برادر پدر. فردوسی. ببوسید رویش برادر پدر همانجا بیفکند تختی ز زر. فردوسی. - برادرپرور، آنکه نسبت به برادران محبت بسیار کند. برادر دوست. (فرهنگ فارسی معین). کسی که به برادران و خویشاوندان مهربان باشد. (آنندراج). - برادر پسر، پسر برادر: از این پهلوان وز برادر پسر ندانم چه آورد خواهم بسر. (گرشاسب نامه). - برادر تنی، برادر حقیقی. و رجوع به همین ترکیب شود. - برادر حقیقی، برادر از یک پدر و یک مادر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). - برادرخواندگی، برادرخوانده بودن. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی برادرخوانده. ایجاد برادری میان یکدیگر بی آنکه برادر حقیقی یا برادرانه باشند. دوستی و رفاقت میان یکدیگر بی آنکه پیوستگی خانوادگی داشته باشند: چو نامم بر برادرخواندگی خواند خراج خویش بر قیصر نویسم. خاقانی. دوست مشمار آنکه در دولت زند لاف یاری و برادرخواندگی. سعدی. و رجوع به ترکیب برادر خوانده شود. - برادرخوانده، پسر یا مردی که با او صیغۀ برادری خوانده باشند، مردی که او را به اخوت برگزیده باشند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه بجای برادر گرفته باشند. (آنندراج). مردی اجنبی که با او صیغۀ اخوت خوانده باشند. (ناظم الاطباء). به برادری برداشته، به برادری گرفته بی آنکه در اصل برادر باشند: مرا فرهاد با آن مهربانی برادرخوانده ای بود آنجهانی. نظامی. ج، برادرخواندگان: زن و فرزند و خویش و یار و پیوند برادرخواندگان کاروانند. سعدی. و رجوع به ترکیب قبل شود. - برادر دینی، هم کیش و هم مذهب. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). - برادر رضاعی، پسر دایه. (ناظم الاطباء). کوکه را گویند. (از آنندراج) (غیاث اللغات). پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد. پسر دایه شخص. (فرهنگ فارسی معین). - برادرزاده، پسر یا دختر، مرد یا زنی که فرزند برادر شخص باشد. فرزند برادر. (فرهنگ فارسی معین). فرزند برادر. (ناظم الاطباء) : که بانو را برادرزاده ای بود چو گل خندان چو سرو آزاده ای بود. نظامی. در این زندانسرای پیچ در پیچ برادرزاده ای دارد دگرهیچ. نظامی. - برادر زن، پسر یا مردی که برادر زوجه شخص باشد. خوسره. (فرهنگ فارسی معین). - برادر شوهر، خوسره. (ناظم الاطباء). - برادرکش،کشندۀ برادر یا اقوام و نزدیکان و افراد و طایفۀ قوم و قبیلۀ خود: برادرکش و بدتن و شاه کش بداندیش و بدنام و شوریده هش. فردوسی. - برادرکشتگی، اسم مصدر است از برادرکشته. حالت و چگونگی برادرکشته. عداوت و دشمنی سخت حاصل از کشته شدن برادر کسی بدست دیگری. - برادرکشته، که برادرش بقتل رسیده باشد که برادرش کشته شده باشد. - برادرکشی، عمل برادرکش. -
سونش. (منتهی الارب). سونش آهن و فولاد. ساوآهن. (مهذب الاسماء) (السامی). سودۀ آهن. ریزۀآهن و مانند آن که در وقت سوهان کردن بیفتد. ریزه که از دهن سوهان ریزد. (زمخشری) (از اقرب الموارد). - برادهالحدید، سودۀآهن. (فهرست مخزن الادویه). ، زیبندگی. رجوع به برازیدن شود
سونش. (منتهی الارب). سونش آهن و فولاد. ساوآهن. (مهذب الاسماء) (السامی). سودۀ آهن. ریزۀآهن و مانند آن که در وقت سوهان کردن بیفتد. ریزه که از دهن سوهان ریزد. (زمخشری) (از اقرب الموارد). - برادهالحدید، سودۀآهن. (فهرست مخزن الادویه). ، زیبندگی. رجوع به برازیدن شود
براقیع. جمع واژۀ برقوع، بمعنی روی پوش. (مهذب الاسماء). رجوع به برقوع شود، راندن بقصد تصرف و غارت گله یا رمه ای را. بغنیمت بردن، چنانکه خیلی و گله ای را. (یادداشت مؤلف) : مردی بیامد از مکه... و به مدینه تاختن کرد و تا حد مدینه بیامد و ستوران مدینه براند از چراگاه چه گاو چه گوسفند و جز هرچه یافتند بردند. (ترجمه طبری بلعمی) ، براندن طبع، اسهال. (اختیارات بدیعی). راندن: امشاء، براندن دارو شکم را. (تاج المصادر بیهقی). اجاص... طبع را براند. (اختیارات بدیعی) ، اجرا کردن. امضاء کردن. (یادداشت مؤلف) ، براندن داستان، حکایت کردن آن. نقل و روایت کردن آن: چو یک چند زین داستانها براند بنه برنهاد و سپه برنشاند. فردوسی
براقیع. جَمعِ واژۀ برقوع، بمعنی روی پوش. (مهذب الاسماء). رجوع به برقوع شود، راندن بقصد تصرف و غارت گله یا رمه ای را. بغنیمت بردن، چنانکه خیلی و گله ای را. (یادداشت مؤلف) : مردی بیامد از مکه... و به مدینه تاختن کرد و تا حد مدینه بیامد و ستوران مدینه براند از چراگاه چه گاو چه گوسفند و جز هرچه یافتند بردند. (ترجمه طبری بلعمی) ، براندن طبع، اسهال. (اختیارات بدیعی). راندن: امشاء، براندن دارو شکم را. (تاج المصادر بیهقی). اجاص... طبع را براند. (اختیارات بدیعی) ، اجرا کردن. امضاء کردن. (یادداشت مؤلف) ، براندن داستان، حکایت کردن آن. نقل و روایت کردن آن: چو یک چند زین داستانها براند بنه برنهاد و سپه برنشاند. فردوسی
پسر یا مردی که در پدر و مادر یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد اخ اخوی داداش بردر یا برادر پدر. عم عمو. یا برادر حقیقی. برادر از یک پدر و یک مادر. یا برادر دینی. هم کیش هم مذهب. یا برادر رضاعی. پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد پسر دایه شخص. یا برادر شوهر. مردی که اخوی شوهر زنی باشد خوسره. یا برادر مادر. دایی خال خالو
پسر یا مردی که در پدر و مادر یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد اخ اخوی داداش بردر یا برادر پدر. عم عمو. یا برادر حقیقی. برادر از یک پدر و یک مادر. یا برادر دینی. هم کیش هم مذهب. یا برادر رضاعی. پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد پسر دایه شخص. یا برادر شوهر. مردی که اخوی شوهر زنی باشد خوسره. یا برادر مادر. دایی خال خالو