جدول جو
جدول جو

معنی براجنین - جستجوی لغت در جدول جو

براجنین
درهم آمیختن، ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرانین
تصویر عرانین
عرنین ها، بینی ها، مهترها و شریفهای قوم، جمع واژۀ عرنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براهین
تصویر براهین
برهان ها، حجت ها، دلیل ها، دلیل قاطع ها، جمع واژۀ برهان
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
جمع واژۀ عرنین. (منتهی الارب). رجوع به عرنین شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
برانیدن. گاهی بجای بریدن استعمال میشود: دستت را براندی. (یادداشت مؤلف) ، برافراشته. استوار. قائم:
پی زنده پیلان بخاک اندرون
چنان چون ز بیجاده برپا ستون.
فردوسی.
مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. (گلستان) ، مقابل از پا افتاده. قائم:
چو برپایی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
از کسان وشمگیر امیر زیاری است. و در جنگی که بسال 323 هجری قمری میان نصر بن احمد سامانی و وشمگیر درگرفت ابن بانجین دیلمی با سپاهی گران آهنگ نصر بن احمد کرد. (از احوال و اشعار رودکی نفیسی ج 1 ص 424 و 425). و احتمال توان داد که صورت اصلی این کلمه بانجیر بوده است (مبدل بانگیر) از نوع وشمگیر و شیرگیر و... و رجوع به بانجیر شود
لغت نامه دهخدا
شاخه و یا پوست جدا شده از درخت، (ناظم الاطباء)، باشین، امادر فرهنگهای دیگر دیده نشده، رجوع به باشتین شود
لغت نامه دهخدا
از برانی بمعنی خارج.
- مدینه البرانیه، مقابل مدینه الداخله. ظاهر البلد.
، بخاطر. بهر. (ناظم الاطباء). از بهر. لاجل. من اجل. (یادداشت بخط مؤلف). ل. را. از قبل. از آنروی. بخش. (یادداشت بخط مؤلف) :
نوردبودم تا ورد من مورد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد.
کسایی.
برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی).
فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب
برای عید بود گوسفند قربانی.
سعدی.
بسان چشم که گرید برای هر عضوی
غمی به هر که رسد میکند ملول مرا.
راضی.
- امثال:
اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد.
برای خالی نبودن عریضه.
برای هر نخور یک بخور پیدا میشود.
- برای آتش بردن آمدن، مرادف آتش گرفتن و رفتن. (ازآنندراج). هیچ توقف نکردن:
شوخی که مباح داندم خون خوردن
آمد چو پس از هزار عذر آوردن
بنشست زمانی و دلم با خود برد
گویا آمد برای آتش بردن.
فیروزآبادی (آنندراج).
- برای خویش بودن، خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. (آنندراج) :
الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش
سود است سود با تو شریک زیان ما.
ظهوری (آنندراج).
- برای فلان را، بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. (آنندراج) :
بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه
تو خون من بریز برای ثواب را.
خسرو (آنندراج).
، علامت تخصیص و گاه با ’را’ علامت تخصیص مؤکدشود. (یادداشت مؤلف) :
هران مثال که توقیع تو بر آن نبود
زمانه طی نکند جز برای خنی را.
انوری.
پیش پیکان دو شاخش از برای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.
خاقانی.
من نیز اگرچه ناشکیبم
روزی دو برای مصلحت را
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالۀ کار خویش گیرم.
سعدی.
- از برای خدا، سوگند با خدای: گفت از برای خدا میخوانم گفت از برای خدا مخوان. (گلستان).
، از پی. (یادداشت بخط مؤلف). پی
لغت نامه دهخدا
اعمال برانیه ظاهراً اعمال مقدماتی صنعت کیمیا و یا بمعنی کیمیای بمعنی اعم (شیمی) است. (یادداشت مؤلف). ج، برانیات: دبیس ممن یتعاطی الصناعه و اعمال البرانیات. (ابن ندیم). کتاب الافصاح و الایضاح فی برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). کتاب الجامع برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). و اما اصحاب الاعمال البرانیه فیزعمون انه لایمکن قلعه... (مفردات ابن بیطار) ، تأمل کردن. اندیشیدن: مرد که برایستاد نیافت در خود فرو گذاشتی چه چاکران ببیستگان خوار را خود عادت آنست که چنین کارها را بالا دهند واز عاقبت نیندیشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158)، گرد آمدن: ابن برقی در کتاب آورده است که: وثب عمر الی اتان فنکحها، معنی آن این است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضائح ص 274)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را نی یَ)
منسوب به برانی. و رجوع به برانی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ دَ)
راندن. رجوع به راندن در همین لغت نامه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ برذون. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بمعنی ستور و اسب تاتاری. (آنندراج) : از مختلف سلاحها و آلات دیگر تا درفش و سوزن و حبال و مراکب و حمولات از براذین و جمال تعیین کنند. (جهانگشای جوینی). رجوع به برذون شود، سواران یا گروههای اسبان بدون سواران. (منتهی الارب) (آنندراج) ، راههای گرد راه بزرگ. (منتهی الارب). رجوع به برازق شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
منسوب به برنج که از حبوب است. ساخته شده از برنج، یورش و حمله. (آنندراج). حمله و تاخت و تاز. (ناظم الاطباء) ، جامۀ ابریشم. (آنندراج). پارچۀ ابریشمی. (ناظم الاطباء). اما به سه معنی فوق در سایر فرهنگهایی که در دسترس بود دیده نشد، زنگ و جرس. (ناظم الاطباء). برنگ، کلید و قفل و دربند. (ناظم الاطباء). در دو معنی اخیر ظاهراً صورتی از برنگ باشد. رجوع به برنگ شود
منسوب به برنج (فلز). ساخته شده ازبرنج. (ناظم الاطباء). برنجی. و رجوع به برنج شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کرفس بستانی. (آنندراج). کرفس. (فهرست مخزن الادویه) (اختیارات بدیعی).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ برهان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (آنندراج). برهان ها و دلیل ها و حجت ها. رجوع به برهان شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان میبد بخش اردکان شهرستان یزد، در 24هزارگزی جنوب اردکان متصل براه فرعی بارجین به میبد و اردکان در جلگه واقع است، هوایش معتدل و دارای 456 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنانش کرباس بافی و راهش ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)، حامله شدن، آبستن شدن، باردار شدن، بار گرفتن، بار برگرفتن: حمل، باردار گشتن زن، (تاج المصادربیهقی)، رجوع به باردار شدن و باردار گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
پارچین، بنابر نوشتۀ احمد محمد شاکر محشی المعرب جوالیقی در حاشیۀ ص 322 کلمه بارجین خندق باشد و فارقین جزء دوم شهر میافارقین معرب آنست
لغت نامه دهخدا
(جُ نَ)
یاقوت گوید: بخط ابوالفضل العباس بن علی الصولی معروف به ابن برد الخباز یافتم که چنین ضبط شده بود: و آن شهر قدیمی است که با ارجیش از اعمال خلاط از ارمنیۀ چهارم است، عیاض بن غنم آنرا بگشود و آن در اقلیم پنجم است، طولش 70 درجه و نیم و عرضش 40 درجه و یک ششم. مسعر بن مهلهل گفته است: باجنیس شهر بنی سلیم است و در آن معدن نمک اندرانی و معدن مغنیسیا و معدن مس هست و بدانجا گیاه درمنه (شیح که از درون آن کرم و مار بیرون آید) میروید ولی نوع ترکی آن بهتر است. و افسنتین و اسطوخودوس نیز بدانجا روید. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(جُ نَ)
احمد بن عبدالرحمن باجنید الخضرمی. او راست: غایهالمطلوب فیما یتعلق بفعل النسک عن المیت والمغضوب، که بسال 1329 هجری قمری در 50 صفحه در جده در مطبعه الاصلاح الاهلیه بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 507)
لغت نامه دهخدا
باراچین، دهی است جزو دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین، در 9هزارگزی شمال قزوین در کوهستان واقع است و دارای 48تن سکنه میباشد، هوایش سرد و آبش از چشمه و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو، و تا بند سپهدار ماشین میتوان برد، امام زاده ای بنام امام زاده باراجین دارد که گویند پسر امام جعفر صادق (ع) است، راهش نیمه شوسه میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
ببریدن داشتن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
نوعی پارچه:
ز تن جامه و کدرویی کزی
ز کستونی و برکجین و قزی.
نظام قاری (دیوان ص 182)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عرانین
تصویر عرانین
جمع عرنین، پیشوایان شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراسنین
تصویر فراسنین
فرانسوی نخستین اشکوب دوونی زبرین فرانی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع برهان، پرون هان ها آوندها گر آوند خواهی به تیغم نگر (فردوسی) جمع برهان برهانها دلیلها حجتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براجیل
تصویر براجیل
بویانک (کرفس) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براذین
تصویر براذین
جمع برذون، ستور اسپ های تاتاری
فرهنگ لغت هوشیار
حلقه ای فلزی که زنان بمچ دست یا پا کنند: دست برنجن پای برنجن. برنجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرانین
تصویر کرانین
نهایی
فرهنگ واژه فارسی سره
اثر ضربه روی بدن ۲رنگ کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
رم دادن حیوان، رشد جوانه ی بذر شالی در خزانه
فرهنگ گویش مازندرانی
رنجیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
راندن
فرهنگ گویش مازندرانی
تاختن، تازاندن، به هم کوبیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
برازنده بودن
فرهنگ گویش مازندرانی