جدول جو
جدول جو

معنی برات - جستجوی لغت در جدول جو

برات
نوشته ای که به موجب آن دریافت یا پرداخت پولی را به دیگری واگذار می کنند
فرهنگ فارسی عمید
برات(بُ)
ملحی که از ترکیب اسیدبوریک با یک باز حاصل شده باشد. (ناظم الاطباء). نمک اسیدبوریک. (از لاروس) ، سودۀ سنگ: درآن نزدیکی (نزدیکی اصطخر فارس) بر آن شکل سنگ نیست و برادۀ آن امساک خون می کند... (نزههالقلوب حمداﷲمستوفی ج 3 ص 121)
لغت نامه دهخدا
برات(بَ / رْ را / بِ رْ را)
اعمال نیک و خیرات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
برات(بَ)
از عربی براءه، نوشته ای که بدان دولت بر خزانه یا بر حکام حوالۀ وجهی دهد. (فرهنگ فارسی معین). نوشته ایکه دولت به خزانه دار خود برای دریافت وجه و جز آن حواله می کند. چک. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج در ذیل ’براءه’ آرد: کاغذ نوشتۀ تنخواه که بموجب آن از خزانه زر طلب بدست می آید و بمعنی تنخواه مجاز است... و با لفظ نوشتن و کردن و دادن وگرفتن و ستدن و آوردن و زدن و شدن و راجع شدن و برگشتن و قبول ناشدن تنخواه و زر بوصول نیامدن مستعمل وبا لفظ راندن کنایه از دفتر گذراندن... (آنندراج). رقعۀ زر. (لغت محلی شوشتر). به پارسی چک خوانند و... عربی است. (انجمن آرا). حواله. حوالۀ کتبی. چک. صک. (یادداشت مؤلف). لفظ فارسی است، کاغذ نوشته ای که بموجب آن از خزانه زر بدست آید و با لفظ نوشتن و کردن و دادن و گرفتن و آوردن و زدن و شدن مستعمل. (بهار عجم، از غیاث اللغات). در عرف بازرگانان بمعنی نوشته ای که بواسطۀ آن دولت بر خزانه یا بر حکام یا تاجری دیگر حوالۀ وجهی دهد و آن را به بروات جمع بندندو آن عربی است و در اصل ’براءه’ بوده است بمعنی بری الذمه گردیدن از دین، و صواب در جمع آن ’برأات’ یا ’براوات’ است. (قزوینی، از حاشیۀ برهان چ معین). گویندگان فارسی به اعتبار حوالۀ مکتوب هر حواله و یاوارد معنوی را نیز برات اصطلاح کرده اند:
ز اندروایی ار خواهی نجاتی
ترا باید ز جوداو براتی.
شاکر بخاری.
شد از رنج و از تشنگی شاه مات
چنین یافت از چرخ گردون برات.
فردوسی.
هر کس بقدر خویش گرفتار محنت است
کس را نداده اند برات مسلمی.
ابوالفرج سگزی.
من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و براتها بنویسند تا این مال مستغرق شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). گفت (مسعود) ما به شکار ژه خواهیم رفت... چون ما حرکت کردیم بگو تا براتها بنویسند پس از رفتن وی (مسعود) براتها روان شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 260).
هر عطا کاندر برات وعده افتد بی گمان
آن عطا نبود که باشد مایۀ رنج و عنا.
سنایی.
برات بقا باد بر دست عمرش
نه عمری که تا حشر پایان نماید.
خاقانی.
دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان.
خاقانی.
سخن برای زبان در غلاف کام کشد
کجا برات نویسند نام و نافش را.
خاقانی.
ز کلک مشک نثارت همه دعاگویان
بزر و سیم بخازن همی برند برات.
سوزنی.
روز قیامت که برات آورند
بادیه را در عرصات آورند.
نظامی.
شبی دمسرد چون دلهای بی سوز
برات آورده از شبهای بی روز.
نظامی.
خلایق را برات شادی آورد
ز دوزخ نامۀ آزادی آورد.
نظامی.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند.
حافظ.
حاکم آمل از بهر سراج الدین قمری براتی نوشت بر دهی که نام آن پس بود. (از منتخب عبید زاکانی ص 146).
- برات آزادی، خط آزادی. (یادداشت بخط دهخدا).
- برات آور، آورندۀ حواله:
درو ره نیابد برات آوری
هزار آفرین بر چنان داوری.
نظامی.
- برات بر شاخ آهو، کنایه از دروغ گفتن و وعده دروغ کردن. (برهان) (آنندراج). وعده دروغ... (ناظم الاطباء) :
ستانند شیران برای حیات
به رمح تو بر شاخ آهو برات.
ظهوری (آنندراج).
- برات بر یخ، برات بسوی یخ، کنایه از حوالۀ تنخواه بر جایی که حاصل نداشته باشد. (از آنندراج).
- برات پیروزی، حوالۀ فتح. مژدۀ نصرت:
تویی آن کز برات پیروزی
یک بیک خلق را دهی روزی.
نظامی.
- برات راجع شدن، برات برگشتن. حواله نکول گردیدن:
نیست ممکن که بصد تیغ دو دم برگردد
خط شب رنگ براتی است که راجع نشود.
(از آنندراج).
- برات به توقیع کسی راندن، با حکم و امضاء کسی حواله کردن و از دفتر گذراندن:
مگر هوای تو اصل حیات شد که بقا
برات عمر بتوقیع او همی راند.
انوری (از آنندراج).
- برات شدن، حواله شدن.
- برات شدن چیزی به دل کسی، یا به دل کسی برات شدن، به دل وی خطور کردن. الهام شدن: به دلم برات شده بود که آن شب واقعۀ خطرناکی روی میدهد. (از فرهنگ فارسی معین).
- برات کسی بر یخ نوشتن، مأیوس ساختن کسی را. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات). رجوع به ترکیب برات بر یخ شود.
- امثال:
زور قبض و برات نمیخواهد.
لغت نامه دهخدا
برات(بَ)
شب برات، لیلۀ مبارکه نیمۀ شعبان. لیله الصک. (یادداشت مؤلف). روز چهاردهم ماه شعبان. (ناظم الاطباء). شب پانزدهم شعبان. شب چک. (فرهنگ فارسی معین) :
از زمان آمدند بهر ثنات
جمعه و بیض و قدر و عید و برات.
سنایی.
و شب پانزدهم از ماه شعبان بزرگوار است و او را شب برات خوانند و همی پندارم که این از قبل آن است که هر که اندرو عبادت کند و نیک بجای آرد، بیزاری یابد از دوزخ. (التفهیم بیرونی چ جلال همائی ص 252)
لغت نامه دهخدا
برات
اعمال نیک و خیرات
تصویری از برات
تصویر برات
فرهنگ لغت هوشیار
برات((بَ))
نوشته ای است که به موجب آن دریافت یا پرداخت پول را به دیگری واگذار کنند
فرهنگ فارسی معین
برات
سند پرداخت، حواله، حواله پرداخت، بخشش، عطیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برات
تیغ و آشغال های انباشته شده در درون آبندان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برام
تصویر برام
(پسرانه)
خوشبو (نگارش کردی: بهرام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از براو
تصویر براو
(پسرانه)
زمینی که بوسیله چشمه یا رودخانه آبیاری شود (نگارش کردی: بهراو)
فرهنگ نامهای ایرانی
(بَ تِ)
پشته های خرد (جمعی است بی واحد). (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، فرمانبرداری کردن از خدای تعالی. (از اقرب الموارد) ، سود بردن: بر بی السلعه، نفقت و ربحت فیها. (از اقرب الموارد). رجوع به برّ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به برات. وجه برات. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(سِ گُ)
ماهر شدن بکاری
لغت نامه دهخدا
(اِ بَ)
جمع واژۀ ابره. سوزنها
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ برت. مردان راهبر
لغت نامه دهخدا
بیزاری از چیزی، رهائی از شبهه، خلاص شدن، از عیب وتهمت پاک شدن فصاحت، تفوق، روشنی، برتری، بزرگواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسات
تصویر برسات
هندی بارش
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از متداولترین و مهمترین سازهای دوره های گذشته تاریخ ایران و عرب. در ساختمان این ساز و جنس چوب واوتار آن دقت فراوان میشده. و آن طنبور مانندی است کاسه بزرگ و دسته کوتاه عود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برایت
تصویر برایت
التهاب کلیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برای
تصویر برای
بواسطه، بعلت، جهت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براد
تصویر براد
یخچال
فرهنگ لغت هوشیار
قاطع، برنده، برا، بیزاری، بیگناهی، وارهیدگی، وام رهی، آک رهی (آک عیب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براو
تصویر براو
علیه کسی، بزیان کسی، بزبان کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بران
تصویر بران
برنده قاطع برا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براء
تصویر براء
پاک، بیزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتات
تصویر بتات
توشه مانه هرگز گلیم باف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براز
تصویر براز
برازندگی وزیبائی، آراستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براص
تصویر براص
جمع برصه، دیو جاها ریگستان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براض
تصویر براض
اندک، آبتک کمینه فرو نشست آب در رود یا تالاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروات
تصویر بروات
از برات چک ها تنخواه ها سفته ها جمع برات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروت
تصویر بروت
سبیل، موی پشت لب مرد
فرهنگ لغت هوشیار
جامه کهنه و مانند آن که در وجه برات مواجببمردم دهند، مردمی که در عروسی همراه داماد بخانه عروس روند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براک
تصویر براک
ماهی نوکدار از آبزیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براق
تصویر براق
درخشان، درخشنده
فرهنگ واژه فارسی سره