جدول جو
جدول جو

معنی بذوح - جستجوی لغت در جدول جو

بذوح
(بُ)
جمع واژۀ بذح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به بذح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدوح
تصویر بدوح
در باور قدما، فرشتۀ موکل بر نامه ها و مراسلات. سابقاً بالای نامه ها می نوشتند «یا بدوح»
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
سخن چین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نمّام. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
ظاهر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
اصل
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بد گفتن کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکافتن زبان شتربچه را تا شیر نمکد: بذح لسان الفصیل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کفتگی. شکاف. شق. (از اقرب الموارد). جای شقوق. (منتهی الارب). جای شکافته. (شرح قاموس). جای شقاق دست و پا. (ناظم الاطباء) ج، بذوح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ ذَ)
خراش ران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خرج. (ناظم الاطباء) ، دویدنی اسب را: فرس له بذل، ای حضر یصونه لوقت الحاجه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَوْ وِ)
آنکه اسراف می کند و بیهوده خرج می نماید. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذویح، به معنی پراکنده کردن و پریشان و متفرق گردانیدن مال را. رجوع به تذویح شود
لغت نامه دهخدا
(مِذْ وَ)
بسیار ملامتگر درشتگوی سرزنش کننده. (منتهی الارب) ، درشت و معنف در راندن. (یادداشت مؤلف). که به خشونت و عنف براند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درماندن و مانده گردیدن. (منتهی الارب). درمانده و عاجز شدن. (از اقرب الموارد). مانده شدن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چاهی که آبش خشک شده باشد.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بذر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از معجم متن اللغه). (از تاج العروس). رجوع به بذر شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بذق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سخی و بخشنده. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بذّال. بسیارعطا. باذل. (یادداشت مؤلف) : صدر کبیر نظام الدوله خواجه ای بود دانا و زیرک و صاحب مروت و بذول و خورنده و بخشنده. (المضاف الی بدایعالازمان ص 7)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بریدن و دریدن. (از منتهی الارب) : بدح الحبل، برید آن ریسمان را. (ناظم الاطباء) ، تختۀ میان سوراخ مدوری که بر سر دیرک خیمه گذارند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بادریسۀ خیمه. (انجمن آرا). و رجوع به بادریسه شود
لغت نامه دهخدا
(بُدْ دو)
نام ملک حافظ نامه ها. (یادداشت مؤلف). نام جن و بقولی فرشته ای که اعمال خارق العاده بدو نسبت دهند و در علوم مکنونه نام او را با حرف یا با اعداد نگارندو خواصی برای آن قایل اند از جمله برآنند که چون نام او را بر پشت نامه و پاکت نویسند زود به مقصد رسد. (فرهنگ فارسی معین ج 5). چهار شکل است که بطور رمز نشان دهنده نوعی طلسم است. و اعتقاداتی از این قبیل درباره آن رایج است: مسافری که این کلمه را همراه داشته باشد می تواند شب و روز بی خستگی سفر کند. زن آبستنی که نگران سقط جنین باشد اگر آن را همراه داشته باشد فرزندش را سلامت بدنیا می آورد. نامه ای که این کلمه بر آن درج شود به مقصد می رسد. این کلمه برای ایجاد عشق نیز بکار می رود. بدوح معرف اعداد زوجی است که عبارتند از 2468 یا 8642. (از دزی ج 1 ص 59). 2، 4، 6، 8 بترتیب با ’ب، د، و، ح’ از حروف جمل برابرند. صاحب آنندراج آرد: در فرهنگی نوشته که بدوح نام ولی کاملی است که از این جهان فانی درگذشته، مردم این نام رابخط زر بالای تیغ و خنجر و مانند آن تیمناء می نویسندو اکثر این نام را بجای تعویذ و عزیمت بکار برند
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
گلوگرفته و گران آواز گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بحح. بحوحه. بح ّ. و رجوع به هریک از این مصادر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از دست راست صیاد رفتن آهو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پدید آمدن صید و جز آن، چنانکه جانب چپ سوی تو دارد و عرب آنرا شوم دارد. (از المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شکاری که از دست راست صیاد به جانب دست چپ وی رود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَرْ رُ)
سخت رفتن. (منتهی الارب). رفتار درشت و عنیف. السیرالعنیف. (تاج المصادر بیهقی) ، گرد آوردن گوسفندان و مانند آن
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلوح
تصویر بلوح
چاه خشک درماندن، خشکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذح
تصویر بذح
گردنکشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوح
تصویر ذوح
درشت رفتاری، گرد آوردن رمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدوح
تصویر بدوح
بریدن ودریدن، شکافتن یا به معنی فضا یا سرزمین وسیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذور
تصویر بذور
سخن چین، ول زبان جمع بذر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذوق
تصویر بذوق
جمع ذوق، راهنمایان، کهان، سبک رفتاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذول
تصویر بذول
سخی وبخشنده، عطا کننده
فرهنگ لغت هوشیار