هلیله. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). هلیلج. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 155). و آن چیزی است به اندام بیضۀ مرغ و آن را در شیرۀ قند پرورده کنند و خورند و در مؤید الفضلاء بلیله نوشته بودند و آن دوایی است قابض. (برهان).
هلیله. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). هلیلج. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 155). و آن چیزی است به اندام بیضۀ مرغ و آن را در شیرۀ قند پرورده کنند و خورند و در مؤید الفضلاء بلیله نوشته بودند و آن دوایی است قابض. (برهان).
نام پنج آبادی در فیوم مصر که عبارتند از: ببیج اندیر، ببیج انقاش، ببیج انشو، ببیج غیلان و ببیج فرح. (از معجم البلدان) نام هفت قریه است به مصر در جزیره بنی نصر. (از معجم البلدان)
نام پنج آبادی در فیوم مصر که عبارتند از: ببیج اندیر، ببیج انقاش، ببیج انشو، ببیج غیلان و ببیج فرح. (از معجم البلدان) نام هفت قریه است به مصر در جزیره بنی نصر. (از معجم البلدان)
شهری است به آذربایجان. (منتهی الارب). از اعمال بردع از بلاد ارمینیه است. (یادداشت مؤلف). شهری است خرد و آبادان و با نعمت (به اران) . (حدود العالم). شهرکی است در اقصای آذربایجان در چهارده فرسنگی بردعه. (الانساب سمعانی)
شهری است به آذربایجان. (منتهی الارب). از اعمال بردع از بلاد ارمینیه است. (یادداشت مؤلف). شهری است خرد و آبادان و با نعمت (به اران) . (حدود العالم). شهرکی است در اقصای آذربایجان در چهارده فرسنگی بردعه. (الانساب سمعانی)
بازی دسته جمعی با ورق، که در آن هر بازی کن همیشه یک تن شریک روبروی خود دارد و آن دو باید بنفع یکدیگر بازی کنند. در این بازی معمولاً چهار تن بازی کنند و 52 ورق دارد. نوعی بریج در قرن نوزدهم میلادی در خاور میانه معمول بود و از آنجا به اروپا و آمریکا وارد شد. اکنون منظور از بریج همان بازیی است که ’هرلد س. وندربیلت’ از مردم نیویورک در سال 1925 میلادی آنرا بعمل آورد. (از فرهنگ فارسی معین) (از دایرهالمعارف فارسی)
بازی دسته جمعی با ورق، که در آن هر بازی کن همیشه یک تن شریک روبروی خود دارد و آن دو باید بنفع یکدیگر بازی کنند. در این بازی معمولاً چهار تن بازی کنند و 52 ورق دارد. نوعی بریج در قرن نوزدهم میلادی در خاور میانه معمول بود و از آنجا به اروپا و آمریکا وارد شد. اکنون منظور از بریج همان بازیی است که ’هرلد س. وندربیلت’ از مردم نیویورک در سال 1925 میلادی آنرا بعمل آورد. (از فرهنگ فارسی معین) (از دایرهالمعارف فارسی)
بسیچ. پسیچ. ساختگی کارها و کارسازیها و ساخته شدن و آماده گردیدن باشد خصوصاً ساختگی و کارسازی سفر. (برهان). ساختگی و آمادگی. (ناظم الاطباء). آماده شدن برای کار. (واژه های فرهنگستان ایران). بمعنی ساختگی وآماده شدن برای کاری خاصه سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). آمادگی بود یعنی ساز کارها. (اوبهی). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی: پسیچ). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). ساختگی و آمادگی. (رشیدی: بسیج). ساختگی و آماده شدن. (جهانگیری). آمادگی. (غیاث). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). تهیه و کارسازی. (فرهنگ نظام). ساختن کاری باشد. (صحاح الفرس). گنهکار یزدان مباشید هیچ به پیری به آید برفتن بسیچ. فردوسی. تدبیر ملک را و بسیج نبرد را برتر ز بهمنی و فزون از سکندری. فرخی. بکس رازمگشای در هر بسیچ بداندیش را خوار مشمار ایچ. اسدی. نه ما راست بر چارۀ او بسیچ (دنیا) نه او راست از جان ماباک هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). ندارند اسب اندر آن بوم هیچ نه کس داند اندر سواری بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). - بسیج آوردن، بسیچ آوردن، آماده گشتن: به بسیارخواری نیارم بسیچ که پرّی دهد ناف را پیچ پیچ. نظامی. - بسیج بودن، آماده بودن. ساز داشتن: نباشد مرا سوی ایران بسیچ تو از عهد بهرام گردن مپیچ. فردوسی. که او را نبینند خشنود هیچ همه در فزونیش باشد بسیچ. فردوسی. - بسیچ خواستن، آمادگی خواستن. مهیا شدن. به مجاز، اجازه خواستن: چنان تند و خودکام گشتی که هیچ بکاری در، از من نخواهی بسیچ. (منسوب به فردوسی). - بسیچ داشتن، مجهز و آماده داشتن: سپه را چو داری به چیزی بسیچ رسانشان بزودی و مفزای هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). -
بسیچ. پسیچ. ساختگی کارها و کارسازیها و ساخته شدن و آماده گردیدن باشد خصوصاً ساختگی و کارسازی سفر. (برهان). ساختگی و آمادگی. (ناظم الاطباء). آماده شدن برای کار. (واژه های فرهنگستان ایران). بمعنی ساختگی وآماده شدن برای کاری خاصه سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). آمادگی بود یعنی ساز کارها. (اوبهی). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی: پسیچ). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). ساختگی و آمادگی. (رشیدی: بسیج). ساختگی و آماده شدن. (جهانگیری). آمادگی. (غیاث). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). تهیه و کارسازی. (فرهنگ نظام). ساختن کاری باشد. (صحاح الفرس). گنهکار یزدان مباشید هیچ به پیری به آید برفتن بسیچ. فردوسی. تدبیر ملک را و بسیج نبرد را برتر ز بهمنی و فزون از سکندری. فرخی. بکس رازمگشای در هر بسیچ بداندیش را خوار مشمار ایچ. اسدی. نه ما راست بر چارۀ او بسیچ (دنیا) نه او راست از جان ماباک هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). ندارند اسب اندر آن بوم هیچ نه کس داند اندر سواری بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). - بسیج آوردن، بسیچ آوردن، آماده گشتن: به بسیارخواری نیارم بسیچ که پرّی دهد ناف را پیچ پیچ. نظامی. - بسیج بودن، آماده بودن. ساز داشتن: نباشد مرا سوی ایران بسیچ تو از عهد بهرام گردن مپیچ. فردوسی. که او را نبینند خشنود هیچ همه در فزونیش باشد بسیچ. فردوسی. - بسیچ خواستن، آمادگی خواستن. مهیا شدن. به مجاز، اجازه خواستن: چنان تند و خودکام گشتی که هیچ بکاری در، از من نخواهی بسیچ. (منسوب به فردوسی). - بسیچ داشتن، مجهز و آماده داشتن: سپه را چو داری به چیزی بسیچ رسانشان بزودی و مفزای هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). -
آرزومندی. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ رشیدی). در برهان بمعنی آرزومندی آورده و غلط است بویه را بدیه خوانده و او را دال پنداشته. (انجمن آرا ص 81). ظاهراً مصحف بویه است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به بویه شود
آرزومندی. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ رشیدی). در برهان بمعنی آرزومندی آورده و غلط است بویه را بدیه خوانده و او را دال پنداشته. (انجمن آرا ص 81). ظاهراً مصحف بویه است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به بویه شود
به این. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). به این: بدین صفت. بدین شکل. (فرهنگ فارسی معین) : شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی. رودکی. یارب چو آفریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. شهید. شفیع باش بر شه مرا بدین زلت چو مصطفی بردادار بدروشنان را. دقیقی. بدین سالیان چهارصد بگذرد کزین تخمه گیتی کسی نسپرد. فردوسی. و دیگر زبانی بدین راستی بگفتار نیکو بیاراستی. فردوسی. مثل من بود بدین اندر مثل زوفرین و ازهر خر. عنصری. ببر آورد بخت پوده درخت من بدین شادم و توشادی سخت. عنصری. بدین شهر دروازه ها شد منقش از آسیب و ازکوس و چتر و عماری. زینبی. زمانی بدین داس گردم درو بکن پاک پالیزم از خار و خو. اسدی. و رجوع به ’این’ شود
به این. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). به این: بدین صفت. بدین شکل. (فرهنگ فارسی معین) : شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی. رودکی. یارب چو آفریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. شهید. شفیع باش بر شه مرا بدین زلت چو مصطفی بردادار بدروشنان را. دقیقی. بدین سالیان چهارصد بگذرد کزین تخمه گیتی کسی نسپرد. فردوسی. و دیگر زبانی بدین راستی بگفتار نیکو بیاراستی. فردوسی. مثل من بود بدین اندر مثل زوفرین و ازهر خر. عنصری. ببر آورد بخت پوده درخت من بدین شادم و توشادی سخت. عنصری. بدین شهر دروازه ها شد منقش از آسیب و ازکوس و چتر و عماری. زینبی. زمانی بدین داس گردم درو بکن پاک پالیزم از خار و خو. اسدی. و رجوع به ’این’ شود
هرچه بجای دیگری بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدل چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). بدل. عوض. ج، ابدال و بدلاء. یقال: ’هذا بدیل ماله عدیل’. (از اقرب الموارد). خلف از چیزی یا کسی. آنکه تواند بجای دیگری بود. (یادداشت مؤلف) : جشن فریدون خجسته باد و همایون بر عضد دولت آن بدیل فریدون. فرخی. در جهانداری بملک و در عدو بستن بجنگ هم سلیمان را قرینی هم فریدون را بدیل. فرخی. از جهان علم و دین بری وین جا حکمت و پند ماند از تو بدیل. ناصرخسرو. ور جز در تست بوسه جایم پس من نه بدیل بوالعلایم. خاقانی. بدیل دوستان گیرند و یاران ولیکن شاهد ما بی بدیل است. سعدی (طیبات). - بدیل یافتن، عوض یافتن. چیزی را بجای چیز دیگر بدست آوردن: شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب. رودکی (احوال و اشعار رودکی، نفیسی ص 969)
هرچه بجای دیگری بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدل چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). بدل. عوض. ج، ابدال و بدلاء. یقال: ’هذا بدیل ماله عدیل’. (از اقرب الموارد). خلف از چیزی یا کسی. آنکه تواند بجای دیگری بود. (یادداشت مؤلف) : جشن فریدون خجسته باد و همایون بر عضد دولت آن بدیل فریدون. فرخی. در جهانداری بملک و در عدو بستن بجنگ هم سلیمان را قرینی هم فریدون را بدیل. فرخی. از جهان علم و دین بری وین جا حکمت و پند ماند از تو بدیل. ناصرخسرو. ور جز در تست بوسه جایم پس من نه بدیل بوالعلایم. خاقانی. بدیل دوستان گیرند و یاران ولیکن شاهد ما بی بدیل است. سعدی (طیبات). - بدیل یافتن، عوض یافتن. چیزی را بجای چیز دیگر بدست آوردن: شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب. رودکی (احوال و اشعار رودکی، نفیسی ص 969)