بدخواه. بداندیش. (از ولف). بداندیش. بدطینت. بدذات. بدخواه. (فرهنگ فارسی معین) ، طایفه ای است از اولیأاﷲ و ایشان در همه عالم هفت تن می باشند و ایشان غیر از ابدال اند. چه ابدال در همه عالم هفتاد شخص اند. (غیاث اللغات). و رجوع به ابدال شود، بدل. (آنندراج) : بدور این جهلا آنچنان غم آگینم بعصر این بدلا با الم چنان یکسان که گرسخن بطرازم در این مشعبد دام بجای شعر تراود غم از بن شریان. حاذق گیلانی (از آنندراج). و رجوع به بدل شود
بدخواه. بداندیش. (از ولف). بداندیش. بدطینت. بدذات. بدخواه. (فرهنگ فارسی معین) ، طایفه ای است از اولیأاﷲ و ایشان در همه عالم هفت تن می باشند و ایشان غیر از ابدال اند. چه ابدال در همه عالم هفتاد شخص اند. (غیاث اللغات). و رجوع به ابدال شود، بُدُل. (آنندراج) : بدور این جهلا آنچنان غم آگینم بعصر این بدلا با الم چنان یکسان که گرسخن بطرازم در این مشعبد دام بجای شعر تراود غم از بن شریان. حاذق گیلانی (از آنندراج). و رجوع به بُدُل شود
خوش و خرم و آراسته. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم). خوش و خرم. (انجمن آرا) (آنندراج). خرم و آراسته و نیکو. (شرفنامۀمنیری). آراسته. (فرهنگ سروری). پدرام: کافروخته روی بود و بدرام پاکیزه نهاد و نازک اندام. نظامی. بگریم بر آن تخت بدرام او زنم بوسه ای بر لب جام او. نظامی.
خوش و خرم و آراسته. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم). خوش و خرم. (انجمن آرا) (آنندراج). خرم و آراسته و نیکو. (شرفنامۀمنیری). آراسته. (فرهنگ سروری). پدرام: کافروخته روی بود و بدرام پاکیزه نهاد و نازک اندام. نظامی. بگریم بر آن تخت بدرام او زنم بوسه ای بر لب جام او. نظامی.