بدخواه. بداندیش. (از ولف). بداندیش. بدطینت. بدذات. بدخواه. (فرهنگ فارسی معین) ، طایفه ای است از اولیأاﷲ و ایشان در همه عالم هفت تن می باشند و ایشان غیر از ابدال اند. چه ابدال در همه عالم هفتاد شخص اند. (غیاث اللغات). و رجوع به ابدال شود، بدل. (آنندراج) : بدور این جهلا آنچنان غم آگینم بعصر این بدلا با الم چنان یکسان که گرسخن بطرازم در این مشعبد دام بجای شعر تراود غم از بن شریان. حاذق گیلانی (از آنندراج). و رجوع به بدل شود
بدخواه. بداندیش. (از ولف). بداندیش. بدطینت. بدذات. بدخواه. (فرهنگ فارسی معین) ، طایفه ای است از اولیأاﷲ و ایشان در همه عالم هفت تن می باشند و ایشان غیر از ابدال اند. چه ابدال در همه عالم هفتاد شخص اند. (غیاث اللغات). و رجوع به ابدال شود، بُدُل. (آنندراج) : بدور این جهلا آنچنان غم آگینم بعصر این بدلا با الم چنان یکسان که گرسخن بطرازم در این مشعبد دام بجای شعر تراود غم از بن شریان. حاذق گیلانی (از آنندراج). و رجوع به بُدُل شود
بدخواه. بدنیت. (از ولف). بدکام. بداندیش. بدذات: از آن زشت بدکامۀ شوم پی که آمد ز درگاه خسرو به ری... فردوسی. دگرگونه آهنگ بدکامه کرد به پیروز خسرو یکی نامه کرد. فردوسی. هم اندر زمان پاسخ نامه کرد زمژگان تو گفتی سر خامه کرد که آن نامۀ شاه کیهان رسید ز بدکامه دستت بباید کشید. فردوسی. - بدکامه کردن، بداندیش کردن. مخالف کردن: گراز سپهبدیکی نامه کرد به قیصر، ورا نیز بدکامه کرد بدو گفت برخیز و ایران بگیر نخستین من آیم ترا دستگیر. (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2894). و رجوع به کامه شود
بدخواه. بدنیت. (از ولف). بدکام. بداندیش. بدذات: از آن زشت بدکامۀ شوم پی که آمد ز درگاه خسرو به ری... فردوسی. دگرگونه آهنگ بدکامه کرد به پیروز خسرو یکی نامه کرد. فردوسی. هم اندر زمان پاسخ نامه کرد زمژگان تو گفتی سر خامه کرد که آن نامۀ شاه کیهان رسید ز بدکامه دستت بباید کشید. فردوسی. - بدکامه کردن، بداندیش کردن. مخالف کردن: گراز سپهبدیکی نامه کرد به قیصر، ورا نیز بدکامه کرد بدو گفت برخیز و ایران بگیر نخستین من آیم ترا دستگیر. (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2894). و رجوع به کامه شود