مصغر بد، اغلب در نفی بکار رود: بدک نیست، پر بد نیست. خوب است. تو هم بدک نیستی. (از یادداشتهای مؤلف) ، عوض و جانشین کردن. جانشین کردن چیزی باچیز دیگر. (از اقرب الموارد) : بدلت الثوب بغیره بدلاً، عوض کردم آن جامه را با غیر آن. (ناظم الاطباء)
مصغر بد، اغلب در نفی بکار رود: بدک نیست، پر بد نیست. خوب است. تو هم بدک نیستی. (از یادداشتهای مؤلف) ، عوض و جانشین کردن. جانشین کردن چیزی باچیز دیگر. (از اقرب الموارد) : بدلت الثوب بغیره بدلاً، عوض کردم آن جامه را با غیر آن. (ناظم الاطباء)
مرغ سلیمان. هدهد. (برهان قاطع) (ازناظم الاطباء) (از آنندراج). و رجوع به بدبدک شود، عوض گرفتن: تو خود نظیر نداری و گر بود بمثل من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست. سعدی (بدایع). - بدل گشتن، عوض شدن: نبینی که چون بازگشتی بساعت براحت بدل گشت رنج درازش. ناصرخسرو. - بدل مال، معاوضۀ مال. (ناظم الاطباء). - ، قیمت مال. (ناظم الاطباء). - ، دلالی. (ناظم الاطباء). - بدل ما یتحلّل، عوض چیزی که تحلیل می شود از بدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). آن چه از غذا که هضم شود و جانشین مافات گردد. تغذیۀ سلولی. (فرهنگ فارسی معین ج 4). - بدل یافتن، عوض یافتن: بدل یابی ار سوی من بنگری ز ارزیز و ملقیت سیم حلال. ناصرخسرو. در خراسان دلش سنجر همت چو نشست بدل سنجر سلطان به خراسان یابم. خاقانی. عمر بر آن فرش ازل بافته آنچه شده باز بدل یافته. نظامی. ، (اصطلاح نحو) یکی از توابع است. و آن تابعی است که مقصود از حکم است در حالی که حکم به متبوعش نسبت داده می شود چنانکه گویند ’قبلت زیداً یده’ که بوسه دادن در واقع به دست واقع شده در حالی که به زید که متبوع است نسبت داده شده است. بدل بر چهار قسم است: 1 -بدل کل از کل که بدل مطابق مبدل منه است یعنی ذاتش عین ذات مبدل منه است. مانند مررت باخیک زید. 2- بدل بعض از کل مانند قبلت زیداً یده و اکلت الرغیف ثلثه. 3- بدل اشتمال که مبدل منه مشتمل بر مبدل است مانند اعجبنی زید علمه. 4- بدل مباین مانند رأیت رجلا حماراً که گوینده قصد داشته بگوید: رأیت حماراً و اشتباه لفظی کرد و رجل را بر زبان آورده و بلافاصله متوجه اشتباه خود شده و حمار را بدل آن قرار داده است. (از شرح ابن عقیل طبع چهاردهم مصر ج 2 ص 247). و رجوع بهمین کتاب و مبادی العربیه ج 4 شود، (اصطلاح صرف) حرفی که جانشین حرف دیگر شود و ابدال، قرار دادن حرفی است در جای حرف دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). حروف بدل چهارده است که مجموع در ’انجدته یوم سال زط’ آمده و حروف بدل که در غیر ادغام شایع است بیست ودو حرف است که مجموع در ’لجد صرف شکس امن طی ثوب عزته’ آمده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شرح ابن عقیل چ 13 مصر ج 2 ص 431 و ابدال شود. ، (اصطلاح کشتی) دفع هر بند که آن در عرف هند تور گویند. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات) (از آنندراج) : دارد آن پیر جهان دیدۀ پر فن ماهر هر فنی را بدلی همچو فلک در خاطر. میرنجات (از آنندراج). ، یکی از ابدال. مفرد ابدال (= صلحا و خاصان خدا). و رجوع به ابدال و آثارالباقیۀ بیرونی ص 21 شود، در تداول فارسی زبانان، ساختگی. برساخته. مصنوع. عملی. قلب. غیراصیل. ناسره. مزور. الم. جلب. قلابی. مقابل اصل. (از یادداشتهای مؤلف) : چون از سره بدل نتوانست فرق کرد انگاشت زآن اوست بیک وزن و یک عیار. سوزنی. - بدل زری، در تداول عامه، سکه ای که سیم و یا زر آن اصل نباشد و برساخته و عملی باشد. (یادداشت مؤلف). ج، ابدال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس). ، تاوان. (یادداشت مؤلف) ، فدیه. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). و رجوع به فدیه شود
مرغ سلیمان. هدهد. (برهان قاطع) (ازناظم الاطباء) (از آنندراج). و رجوع به بدبدک شود، عوض گرفتن: تو خود نظیر نداری و گر بود بمثل من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست. سعدی (بدایع). - بدل گشتن، عوض شدن: نبینی که چون بازگشتی بساعت براحت بدل گشت رنج درازش. ناصرخسرو. - بدل مال، معاوضۀ مال. (ناظم الاطباء). - ، قیمت مال. (ناظم الاطباء). - ، دلالی. (ناظم الاطباء). - بَدَل ِ ما یَتَحلَّل، عوض چیزی که تحلیل می شود از بدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). آن چه از غذا که هضم شود و جانشین مافات گردد. تغذیۀ سلولی. (فرهنگ فارسی معین ج 4). - بدل یافتن، عوض یافتن: بدل یابی ار سوی من بنگری ز ارزیز و ملقیت سیم حلال. ناصرخسرو. در خراسان دلش سنجر همت چو نشست بدل سنجر سلطان به خراسان یابم. خاقانی. عمر بر آن فرش ازل بافته آنچه شده باز بدل یافته. نظامی. ، (اصطلاح نحو) یکی از توابع است. و آن تابعی است که مقصود از حکم است در حالی که حکم به متبوعش نسبت داده می شود چنانکه گویند ’قبلت زیداً یده’ که بوسه دادن در واقع به دست واقع شده در حالی که به زید که متبوع است نسبت داده شده است. بدل بر چهار قسم است: 1 -بدل کل از کل که بدل مطابق مبدل منه است یعنی ذاتش عین ذات مبدل منه است. مانند مررت باخیک زید. 2- بدل بعض از کل مانند قبلت زیداً یده و اکلت الرغیف ثلثه. 3- بدل اشتمال که مبدل منه مشتمل بر مبدل است مانند اعجبنی زید علمه. 4- بدل مباین مانند رأیت رجلا حماراً که گوینده قصد داشته بگوید: رأیت حماراً و اشتباه لفظی کرد و رجل را بر زبان آورده و بلافاصله متوجه اشتباه خود شده و حمار را بدل آن قرار داده است. (از شرح ابن عقیل طبع چهاردهم مصر ج 2 ص 247). و رجوع بهمین کتاب و مبادی العربیه ج 4 شود، (اصطلاح صرف) حرفی که جانشین حرف دیگر شود و ابدال، قرار دادن حرفی است در جای حرف دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). حروف بدل چهارده است که مجموع در ’انجدته یوم سال زط’ آمده و حروف بدل که در غیر ادغام شایع است بیست ودو حرف است که مجموع در ’لجد صرف شکس امن طی ثوب عزته’ آمده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شرح ابن عقیل چ 13 مصر ج 2 ص 431 و اِبدال شود. ، (اصطلاح کشتی) دفع هر بند که آن در عرف هند تور گویند. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات) (از آنندراج) : دارد آن پیر جهان دیدۀ پر فن ماهر هر فنی را بدلی همچو فلک در خاطر. میرنجات (از آنندراج). ، یکی از اَبدال. مفرد ابدال (= صلحا و خاصان خدا). و رجوع به اَبدال و آثارالباقیۀ بیرونی ص 21 شود، در تداول فارسی زبانان، ساختگی. برساخته. مصنوع. عملی. قلب. غیراصیل. ناسره. مزور. الم. جلب. قلابی. مقابل اصل. (از یادداشتهای مؤلف) : چون از سره بدل نتوانست فرق کرد انگاشت زآن اوست بیک وزن و یک عیار. سوزنی. - بدل زری، در تداول عامه، سکه ای که سیم و یا زر آن اصل نباشد و برساخته و عملی باشد. (یادداشت مؤلف). ج، ابدال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس). ، تاوان. (یادداشت مؤلف) ، فدیه. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). و رجوع به فدیه شود
باشد که، برای مثال بر بوک و مگر عمر گرامی مگذارید / خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد (انوری - ۱۴۰)کاشکی، برای مثال تو هم ابن یمین بر این می باش / مگذران عمر خود به بوک و به کاش (ابن یمین - ۶۰۰) مگر، شاید
باشد که، برای مِثال بر بوک و مگر عمر گرامی مگذارید / خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد (انوری - ۱۴۰)کاشکی، برای مِثال تو هم ابن یمین بر این می باش / مگذران عمر خود به بوک و به کاش (ابن یمین - ۶۰۰) مگر، شاید
پارسی تازی شده ساخته شده از بس بس است تو را بس کن اکلیل الملک بس است ترا بسیار است ترا: (نک شبانگاه اجل نزدیک شد - خل هذا اللعب بسک لاعد) (مثنوی. نیکلسن. دفتر 5 ص 297)، پنبه پیچیده و فتیله کرده جهت رشتن
پارسی تازی شده ساخته شده از بس بس است تو را بس کن اکلیل الملک بس است ترا بسیار است ترا: (نک شبانگاه اجل نزدیک شد - خل هذا اللعب بسک لاعد) (مثنوی. نیکلسن. دفتر 5 ص 297)، پنبه پیچیده و فتیله کرده جهت رشتن
آشکار شدن رائی که قبلاً نبوده است، هویدا شدن ظاهر شدن هویدا گشتن، پیدا شدن رای دیگر در امری امری که در خاطر بگذرد که از پیش نگذشته باشد، ایجاد راءیی برای خالق بجز آنچه که قبلا اراده وی بر آن تعلق گرفته بود
آشکار شدن رائی که قبلاً نبوده است، هویدا شدن ظاهر شدن هویدا گشتن، پیدا شدن رای دیگر در امری امری که در خاطر بگذرد که از پیش نگذشته باشد، ایجاد راءیی برای خالق بجز آنچه که قبلا اراده وی بر آن تعلق گرفته بود
رد پا، نشان پارسی تازی شده بن، پاسی از شب نوعی از قماش اطلس که بر آن گلهای زربفت باشد، گلها و نشانها که بر روی مهوشان از نوشیدن شراب بهم رسد عرق که بر پیشانی ایشان نشیند
رد پا، نشان پارسی تازی شده بن، پاسی از شب نوعی از قماش اطلس که بر آن گلهای زربفت باشد، گلها و نشانها که بر روی مهوشان از نوشیدن شراب بهم رسد عرق که بر پیشانی ایشان نشیند
سوغات، تحفه ولیک زارعی که بتنهایی کار میکند (نه بعنوان عضوی از یک گروه) و معمولا کار او زراعت محصولات دیمی و صیفی است. آتش، شراره آتش تحفه ارمغان سوغات، میوه تازه، نوباوه، جامه نو، هر چیز تازه و نوبرآمده که طبع از دیدنش محفوظ گردد، هر چیز طرفه. چنگ زدن بکسی یا بچیزی تشبث. چشم بزرگ برآمده. اما، بهر حال، علاوه برین ایضا، شاید
سوغات، تحفه ولیک زارعی که بتنهایی کار میکند (نه بعنوان عضوی از یک گروه) و معمولا کار او زراعت محصولات دیمی و صیفی است. آتش، شراره آتش تحفه ارمغان سوغات، میوه تازه، نوباوه، جامه نو، هر چیز تازه و نوبرآمده که طبع از دیدنش محفوظ گردد، هر چیز طرفه. چنگ زدن بکسی یا بچیزی تشبث. چشم بزرگ برآمده. اما، بهر حال، علاوه برین ایضا، شاید