مخفف بودن: یکی زنده پیلی چو کوهی روان بزیر اندر آورده بد پهلوان. شهید. خود تو آماده بدی برخاسته جنگ او را خویشتن آراسته. رودکی. بسا که مست در این خانه بودم و شادان چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک. رودکی. تو در پای پیلان بدی خاشه روب گواره کشی پیشه با رنج و کوب. رودکی. این جهان بر کسی نخواهد ماند تا جهان بد نبد مگر زین سان. خسروانی. یکی شادمانی بد اندر جهان خنیده میان کهان و مهان. شاکر. یکی فال گیریم و شاید بدن که گیتی بیک سان ندارد درنگ. امیر طاهر بن فضل چغانی. یکی گاو پرمایه خواهد بدن جهانجوی را دایه خواهد بدن. فردوسی. تو گفتی همی خون ببارد سپهر پدر را نبد بر پسر جای مهر. فردوسی. بخواهد بدن بیگمان بودنی نکاهد بپرهیز افزودنی. فردوسی. بوستانبانا امروز به بستان بده ای زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای. منوچهری. باغ معشوقه بد و عاشق او بوده سحاب خفته معشوقه و عاشق شده مهجور و مصاب. منوچهری. کمابیش از صد و هفتادوسه روز بدم در بستر خورشید پرنور. منوچهری. بدان راهداران جوینده کام یکی مهتری بد دیانوش نام. عنصری. بدیشان نبد زآتش مهر تیو بیک ره برآمد ز هر دو غریو. عنصری. ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر چنان نمود که تاری شب از مه آبان. عنصری. نبد چیز از آغازو او بود و بس نماند همیدون جز او هیچکس. اسدی. ز کافور وز عود بد هر درخت همه زرگیا رسته از سنگ سخت. اسدی. مرا ارادت نابودن و بدن نبود که بودمی بمراد خود از دگر کردار. ناصرخسرو. عرض کی تواند بدن زآنکه او برین گوهران سر بسرپادشاست. ناصرخسرو. نیامد فرصتی با او پدیدش که در بند توقف بد کلیدش. نظامی. سمنبر غافل از نظارۀ شاه که سنبل بسته بد بر نرگسش راه. نظامی. چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم بجان رسید و به عیوق برشدم. سعدی (طیبات). وه که بیک بار پراکنده شد آنچه بعمری بدم اندوخته. سعدی (بدایع). و رجوع به بودن شود
مخفف بودن: یکی زنده پیلی چو کوهی روان بزیر اندر آورده بد پهلوان. شهید. خود تو آماده بدی برخاسته جنگ او را خویشتن آراسته. رودکی. بسا که مست در این خانه بودم و شادان چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک. رودکی. تو در پای پیلان بدی خاشه روب گواره کشی پیشه با رنج و کوب. رودکی. این جهان بر کسی نخواهد ماند تا جهان بد نبد مگر زین سان. خسروانی. یکی شادمانی بد اندر جهان خنیده میان کهان و مهان. شاکر. یکی فال گیریم و شاید بدن که گیتی بیک سان ندارد درنگ. امیر طاهر بن فضل چغانی. یکی گاو پرمایه خواهد بدن جهانجوی را دایه خواهد بدن. فردوسی. تو گفتی همی خون ببارد سپهر پدر را نبد بر پسر جای مهر. فردوسی. بخواهد بدن بیگمان بودنی نکاهد بپرهیز افزودنی. فردوسی. بوستانبانا امروز به بستان بده ای زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای. منوچهری. باغ معشوقه بد و عاشق او بوده سحاب خفته معشوقه و عاشق شده مهجور و مصاب. منوچهری. کمابیش از صد و هفتادوسه روز بدم در بستر خورشید پرنور. منوچهری. بدان راهداران جوینده کام یکی مهتری بد دیانوش نام. عنصری. بدیشان نبد زآتش مهر تیو بیک ره برآمد ز هر دو غریو. عنصری. ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر چنان نمود که تاری شب از مه آبان. عنصری. نبد چیز از آغازو او بود و بس نماند همیدون جز او هیچکس. اسدی. ز کافور وز عود بد هر درخت همه زرگیا رسته از سنگ سخت. اسدی. مرا ارادت نابودن و بدن نبود که بودمی بمراد خود از دگر کردار. ناصرخسرو. عرض کی تواند بدن زآنکه او برین گوهران سر بسرپادشاست. ناصرخسرو. نیامد فرصتی با او پدیدش که در بند توقف بد کلیدش. نظامی. سمنبر غافل از نظارۀ شاه که سنبل بسته بد بر نرگسش راه. نظامی. چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم بجان رسید و به عیوق برشدم. سعدی (طیبات). وه که بیک بار پراکنده شد آنچه بعمری بدم اندوخته. سعدی (بدایع). و رجوع به بودن شود
جمع واژۀ بدنه. (از لسان العرب از ذیل اقرب الموارد). کشتارها از اشتر و گاو که به مکه برند قربانی را. ذبایح. (یادداشت مؤلف) : و البدن جعلناها لکم من شعائر اﷲ. (قرآن 36/22) ، آن شتران کشتنی به منا، آن شما را از نشانهای دین کردیم. (کشف الاسرار میبدی ج 6 ص 360)
جَمعِ واژۀ بدنه. (از لسان العرب از ذیل اقرب الموارد). کشتارها از اشتر و گاو که به مکه برند قربانی را. ذبایح. (یادداشت مؤلف) : و البدن جعلناها لکم من شعائر اﷲ. (قرآن 36/22) ، آن شتران کشتنی به منا، آن شما را از نشانهای دین کردیم. (کشف الاسرار میبدی ج 6 ص 360)
تن. غیر از سر و غیر مقتل از تن همچو دستها و پایها و مانند آن یا بمعنی مطلق عضو است یا خاص است به اعضای جزور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). جسد انسان. (از اقرب الموارد). کالبد آدمی را گویند بی آنکه سر را جزئی از کالبد بحساب آورند، جوهری بدن را بکالبد مطلق معنی کرده و در اصطلاح سالکان کالبد کثیف را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). تن. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). ساختمان کامل یک فرد زنده. مجموعۀ اعضا و جوارح متشکل یک موجود زنده. مجموعۀ اعضا و انساج و دستگاه های متشکل یکی انسان. تن. اندام. (فرهنگ فارسی معین). کالبد. تن. جسد. تن آدمی. تنه. جسم. تمامی جسد انسان جز سر. تمامی جسد انسان جز سر و دستها و پاها. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: نازک، نازنین، نسرین، سیمین، دفتر گل، شکوفه، مغز بادام، نقرۀ خام، قفس سیم از صفات و تشبیهات اوست: سه جانیم ما هر سه در یک بدن ترا نیست بیش از یکی جان بتن. فردوسی. هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند گویی اندر روح تو منضم همی گردد بدن. منوچهری. ستیزۀ بدن عاشقان بساق و میان بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال. عسجدی (در وصف اسب) . چون به زبان من رود نام کرم زچشم من چشمۀ خون فرودود بر بدنم دریغ من. خاقانی. من کیم لیلی و لیلی کیست من ما یکی روحیم اندردو بدن. مولوی. ، ناگاه، ناگاه آینده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
تن. غیر از سر و غیر مقتل از تن همچو دستها و پایها و مانند آن یا بمعنی مطلق عضو است یا خاص است به اعضای جزور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). جسد انسان. (از اقرب الموارد). کالبد آدمی را گویند بی آنکه سر را جزئی از کالبد بحساب آورند، جوهری بدن را بکالبد مطلق معنی کرده و در اصطلاح سالکان کالبد کثیف را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). تن. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). ساختمان کامل یک فرد زنده. مجموعۀ اعضا و جوارح متشکل یک موجود زنده. مجموعۀ اعضا و انساج و دستگاه های متشکل یکی انسان. تن. اندام. (فرهنگ فارسی معین). کالبد. تن. جسد. تن آدمی. تنه. جسم. تمامی جسد انسان جز سر. تمامی جسد انسان جز سر و دستها و پاها. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: نازک، نازنین، نسرین، سیمین، دفتر گل، شکوفه، مغز بادام، نقرۀ خام، قفس سیم از صفات و تشبیهات اوست: سه جانیم ما هر سه در یک بدن ترا نیست بیش از یکی جان بتن. فردوسی. هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند گویی اندر روح تو منضم همی گردد بدن. منوچهری. ستیزۀ بدن عاشقان بساق و میان بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال. عسجدی (در وصف اسب) . چون به زبان من رود نام کرم زچشم من چشمۀ خون فرودود بر بدنم دریغ من. خاقانی. من کیم لیلی و لیلی کیست من ما یکی روحیم اندردو بدن. مولوی. ، ناگاه، ناگاه آینده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)