جدول جو
جدول جو

معنی بدسیرتی - جستجوی لغت در جدول جو

بدسیرتی
(بَ رَ)
عمل بدسیرت. بدخلقی. بدطینتی. بدخویی:
باﷲ ار با من توان بستن بمسمار قضا
جنس این بدسیرتی یا مثل این بدگوهری.
انوری.
بهرام یک چندی ببود و آن بدخویی و بدسیرتی از آن پدر دید دلش از آن بگرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 75). خاصه در عهد امیر ابوسعد که بدسیرتی و ظلم او پوشیده نبود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146) ، تناور فربه. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ زیر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدسرشتی
تصویر بدسرشتی
بدنهادی، بدذاتی، بدسرشت بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدطینتی
تصویر بدطینتی
بدسرشتی، بدنهادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدریختی
تصویر بدریختی
بدریخت بودن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
حالت و کیفیت بی سیرت. بی آبرویی و رسوایی. (ناظم الاطباء). بی ناموسی. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ سِ رِ)
بدنهادی. بدذاتی. بداصلی. بدطینتی. مقابل نیک سرشتی، خوب سرشتی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
بدخواهی. (ناظم الاطباء). بدسرشتی. بدفطرتی. مقابل خوش طینتی، آنکه بهر طریقی تحصیل پول می کند. (ناظم الاطباء) ، آنکه عادتاًشریر باشد و بدخوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب است به بردسیر که شهرکی است از بلاد کرمان. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
بدرفتاری. سؤرفتار. سؤمعامله. کج تابی. ناسازگاری. ناسازواری. سؤمعاشرت. بدتابی: نشوز، بدسری کردن با شوی. ناسازواری کردن با کسی. سر بدسری گذاشتن با کسی. بنای بدسری گذاشتن با کسی. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بدخلق. بدطینت. بدرفتار. (ناظم الاطباء). بدخو. زشت خصلت. (آنندراج) ، رفتن بر سرین. (منتهی الارب) (آنندراج). رفتن به سرین. کون خیزه کردن. (یادداشت مؤلف) ، در جامه ریدن. (آنندراج). در جامه پلیدی کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدسیرت
تصویر بدسیرت
بدرفتار، زشت خصلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی سیرتی
تصویر بی سیرتی
دریدگی بی آزرمی بی آبرویی رسوایی بی ناموسی، فسق و فجور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد سیرت
تصویر بد سیرت
بد سگال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیغیرتی
تصویر بیغیرتی
بیناموسی بیشرفی نامردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدسری
تصویر بدسری
ناسازگاری، سوءرفتار
فرهنگ لغت هوشیار
بداصلی، بدذاتی، ردائت، کج نهادی
متضاد: خوش ذاتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بداصلی، بدذاتی، خبث، کج نهادی
متضاد: پاک طینتی، خوش ذاتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدنامی، بی ناموسی، رسوایی، نانجیبی، فسق وفجور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدشکلی، زشتی، زشت رویی
دیکشنری اردو به فارسی