جدول جو
جدول جو

معنی بدسلوک - جستجوی لغت در جدول جو

بدسلوک
بداخلاق، بدعنق، بدلعاب، ناسازگار، بدسر، بدرفتار
متضاد: خوش سلوک، خوش رفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلالوک
تصویر بلالوک
(دخترانه)
آلوبالو (نگارش کردی: بهاوک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دسوک
تصویر دسوک
دروک، تراشۀ چوب و تخته، هیزم باریک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلوک
تصویر مسلوک
رفته شده، طی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلوک
تصویر دلوک
مایل شدن آفتاب به سمت مغرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوسلیک
تصویر بوسلیک
گوشه ای در دستگاه نوا
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
فرس مدلوک، اسبی که استخوان سر سرینش بلند نباشد. (منتهی الارب) ، رجل مدلوک، مردی که در سؤال بر وی ستیهیده شود. (منتهی الارب). که در مسأله ای مورد الحاح واقع شود. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، بعیر مدلوک، شتر سفرآزموده یا شتری که در دو زانوی وی نرمی و سستی باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (اقرب الموارد) ، مصقول. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سلک. پاسپرده کرده شده و رفته شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رفتن کرده شده. (آنندراج) (غیاث). پاسپرده. پی سپرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلوک شده. راه رفته: رسمی قدیم است و عهدی بعید تا این رسم، معهود و مسلوک است که مؤلف طرفی از ثناء مخدوم... اظهار کند. (چهارمقاله).
- طریق مسلوک، طریق معهود. راه معمول. راه معمور.
- غیرمسلوک، پی نسپرده. طریق غیرمسلوک. راهی که در آن آمد و شد نکنند. طریق نامعمول و نامسلوک.
- مسلوک داشتن، عمل کردن. انجام دادن. مسلوک گشتن: در زمان نکبت طریقۀ معاونت و وظیفۀ همراهی و مظاهرت مسلوک دارند. (انوار سهیلی). و رجوع به ترکیب مسلوک گشتن شود.
- مسلوک شدن، عمل شدن. انجام شدن. مسلوک گشتن. مسلوک گردیدن: کیفیت این حال در تواریخ ثبت است اینجا طریق ایجاز مسلوک میشود. (جهانگشای جوینی). و رجوع به ترکیب های مسلوک گشتن و مسلوک گردیدن شود.
- مسلوک گردیدن، مسلوک گشتن. و رجوع به ترکیب مسلوک گشتن شود.
- مسلوک گشتن، مسلوک و معمور شدن. مسلوک گردیدن: به حسن حراست و سیاست او مسلوک و مأمون گشته. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 9). و رجوع به ترکیب های مسلوک داشتن و مسلوک گردیدن شود.
- نامسلوک، پی نسپرده. غیرمعمور و متروک: مناهج عدل که نامسلوک مانده بود... مسلوک و معین شد. (سندبادنامه ص 10).
، درج شده، درکشیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
سنگ تابان گرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگ سیاه گرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به دملوق شود
لغت نامه دهخدا
ذروح، که مفرد ذراریح است، و آن کرمی است پرنده و سرخ با خالهای سیاه: دکلولها، ذراریح. (از بحر الجواهر). باغوجه. و رجوع به ذراریح و ذروح و ذراح شود
لغت نامه دهخدا
در ترکی بمعنی شهر، مجازاً بمعنی فلک نیز آمده است، (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدخواه. باکینه.
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
دهی از بخش تکاب شهرستان مراغه است که 153 تن سکنه دارد. محصول آن غلات، بادام، حبوب و کرچک است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نام رودی است که به روایت باج پران از کوهستان شکد بام هند سرچمشه میگیرد، (از تحقیق ماللهند بیرونی ص 128)
لغت نامه دهخدا
(بَ جِ لَ / لُو)
اسپ سرکش. (غیاث اللغات). اسبی که مطاوعت سوار نکند. (آنندراج). ستور سرکش که بواسطۀ لگام رام نگردد. (ناظم الاطباء) :
پربجولان مباش تیزعنان
توسن روزگار بدجلو است.
نورالدین ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُو دِ نِ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد که دریکهزارگزی خاور مشهد واقع شده است. جلگه و معتدل است و سکنۀ آن 140 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سُ لَ)
نام مقامی از جملۀ دوازده مقام موسیقی. (برهان) (از غیاث) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). رجوع به آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ اُ)
بدترکیب. بدرفتار. (ناظم الاطباء). بدوضع. بدکردار. (از آنندراج) ، دشمن. (از ولف). کینه خواه. (آنندراج) :
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ.
فردوسی.
بلشکر بترسان بداندیش را
بژرفی نگه کن پس و پیش را.
فردوسی.
بکوشید و یکباره جنگ آورید
جهان بر بداندیش تنگ آورید.
فردوسی.
به کس بیش از اندازه نیکی مکن
که گردد بداندیش، بشنو سخن.
(گرشاسب نامه).
همیشه باد سر و دیدۀ بداندیشت
یکی بریده به تیغ و یکی خلیده به تیر.
مسعودسعد.
گاه بدخواهان او را خنجر اندرگل نهاد
گه بداندیشان او را مرگ در بستر گرفت.
مسعودسعد.
بیگانه اگر وفا کند خویش من است
ور خویش جفا کند بداندیش من است.
(منسوب به خیام).
با نکوخواه تو باشد مشتری را صلح و مهر
با بداندیش تو کیوان را خلاف و کین بود.
معزی.
بر بداندیش تو اقبال و قبول
نتوان بست بزنجیر و طناب.
ادیب صابر.
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
بگاز داده سر از سوز و تن بسوز گداز.
سوزنی.
بر فراز تخت بنشسته است و می خندد چو بخت
بر بداندیش رضای بن عمر لکلک بچه.
سوزنی.
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیرباران بلا بادا چو در دی زمهریر؟
سوزنی.
دیده دریا باد و دل دوزخ بداندیش ترا
تا چو فرعون لعین هم غرق گردد هم کباب.
سوزنی.
همای بخت همایون توسیه کرده
ز رنج روز بداندیش تو چو پرّ غراب.
رشید وطواط.
شهر بداندیش باد خاصه شبستان او
موقع خسف عظیم موضع مرگ فجا.
خاقانی.
از نام شاه و نام بداندیش او فلک
بر لوح بخت خط معما برافکند.
خاقانی.
از شام زاده صبحش و از صبح زاده عید
وزعید زاده مرگ بداندیش ابترش.
خاقانی.
شهادت یافت از زخم بداندیش
که باشدش آنجهان پاداش از این بیش.
نظامی.
سوی مصر بردندش از شهرزور
که بود آن دیار از بداندیش دور.
نظامی.
تنت باد پیوسته چون دین درست
بداندیش را دل چو تدبیر سست.
سعدی (بوستان).
بتدبیر جنگ بداندیش کوش
مصالح بیندیش و نیت بپوش.
سعدی (بوستان).
نگویم زجنگ بداندیش ترس
که در حالت صلح از او بیش ترس.
سعدی.
باسبان تازی و مردان مرد
برآر از نهاد بداندیش گرد.
سعدی (بوستان).
، دژخیم. جلاد:
نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید.
فردوسی.
و گرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از سرت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ جِ لَ/ لُ)
نارامی. تنفر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ سِ)
نام پادشاهی (در داستان وامق و عذرا) که عذرا را بقهر و تعدی و عنف برده بود. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ سروری) :
یکی شاه بد نام او بخسلوس
که با حیله و رنگ بود و فسوس.
عنصری.
حال اصحاب کهف و دقیانوس
قصۀ بخسلوس و شهر فسوس.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بمعنی پادشاه. (ناظم الاطباء). به یونانی پادشاه را گویند. (آنندراج). رجوع به بازیلی کوس شود
لغت نامه دهخدا
ناحیه، ولایت، و به معنی توده و دسته هم آمده است فرانسوی همگروه این واژه را غیاث ترکی دانسته معین آن را پارسی و گروهی ده و روستا می داند کشورهایی که متحد بشوند و دارای مرام و روش سیاسی خاصی باشند: بلوک شرق بلوک غرب، جمعیت ها و دسته های همعقیده و دارای روش واحد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولوک
تصویر دولوک
کار نهمار (نهمار عظیم)
فرهنگ لغت هوشیار
را سپردن، پای سیر کردن جای را ورش بریش روش، رفتار رفتن در راهی، درآمدن در جایی، روش رفتار، طی مدارج خاص که سالک باید آنها را طی کند تا به مقام وصل و فنا برسد. از جمله این مدارج توبت و مجاهدت و خلوت و غزلت و ورع و صمت و رجا و غیره است
فرهنگ لغت هوشیار
رفته شده، کنده شده راه رفته، سلوک شده، عمل کردن رفته شده رو شیده رو به راه سلوک شده راه یافته
فرهنگ لغت هوشیار
آفتاب زردی خور نشین بویه آنچه برای خوشبو کردن بر تن زنند یا مالند فرو شدن آفتاب گشتن آفتاب وقت زوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسوک
تصویر دسوک
هیزم باریک را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلوک
تصویر مسلوک
((مَ))
طی شده، رفته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوسلیک
تصویر بوسلیک
((سَ))
نام یکی از آهنگ های موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی معین
ناسازگاری، بدرفتاری، بداخلاقی، بدسری، بدخویی، بداخلاقی
متضاد: خوش سلوکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جرزن در بازی، جرزننده، جدل کننده
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
به طور سوء استفاده آمیز، با سوء استفاده
دیکشنری اردو به فارسی
سوء استفاده کردن
دیکشنری اردو به فارسی
بدرفتاری، سوء استفاده
دیکشنری اردو به فارسی