جدول جو
جدول جو

معنی بدزهره - جستجوی لغت در جدول جو

بدزهره
بددل، ترسو
تصویری از بدزهره
تصویر بدزهره
فرهنگ فارسی عمید
بدزهره
(بَ زَ رَ/ رِ)
بددل و ترسنده و واهمه ناک. (برهان قاطع). ترسنده و کم جرأت. (انجمن آرا) (آنندراج). ترسناک. (غیاث اللغات). کم دل. جبون. ترسو:
سرانداز اگر عاشق صادقی
تو بدزهره بر خویشتن عاشقی.
سعدی (بوستان).
خرد مبین دشمن بدزهره را
آب ده از زهرۀ او دهره را.
میرخسرو (از آنندراج) ، بی انصافی و تعدی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بدزهره
((بَ زَ رِ))
ترسو، بددل
تصویری از بدزهره
تصویر بدزهره
فرهنگ فارسی معین
بدزهره
بیمناک، ترسو، جبون، کم جرات، کم دل
متضاد: نترس، شجاع، بی باک
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدمهری
تصویر بدمهری
نامهربانی، بدخواهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدلهجه
تصویر بدلهجه
آنکه لهجه اش خوب نباشد، کسی که بد حرف بزند و کلمات را بد ادا کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادزهر
تصویر بادزهر
پادزهر، هر دارویی که برای دفع سم به کار برود، ضدزهر، تریاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادزهره
تصویر بادزهره
دیفتری، بیماری واگیرداری که باعث ایجاد عشایی کاذب در حلق و حنجره می شود، از عوارض آن گلودرد، تب، سرفه، گرفتگی صدا و در صورت وخامت، ناراحتی های قلبی، کلیوی و فلج دست و پا را موجب می شود، خناق، زهرباد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرزهره
تصویر خرزهره
درختچه ای زینتی، بوته مانند و سمّی، با شاخه های باریک، گل های سرخ، سفید یا صورتی و برگ های دراز
زقّوم، جار، خوره، دفلیٰ، سمّ الحمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بددهنه
تصویر بددهنه
اسبی که دهنه قبول نکند، بدلگام
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ)
حصه و پاره ای از شب باشد، چنانکه اگر گویند بازیرۀ اول یعنی پارۀ اول، هم چنان بازیرۀ آخر مراد از پاره آخر شب است. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (سروری). پاره ای از شب را گویند: پازیرۀ نخستین و پازیرۀ واپسین. (فرهنگ جهانگیری). مقداری از شب از اولش یا از آخرش: بازیرۀ نخستین و بازیرۀ پسین. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). الدلج، بازیرۀ نخستین (از شب) . (السامی فی الاسامی). الدلجه، بازیرۀ واپسین (از شب) . (السامی فی الاسامی). پاسی از شب. پاره ای از شب.
- بازیرۀ آخر، پاس آخر شب. (ناظم الاطباء).
- بازیرۀ اول، پاس اول شب.
رجوع به بازیج شود، خاموشی بعد از زمزمه کردن و دعا خواندن بهنگام غذا:
مبادا که دین نیاکان خویش
گزیده جهاندار و پاکان خویش
گذارم، بدین مسیحا شوم
بگیرم بخوان باژ و ترسا شوم.
فردوسی.
- به باژ اندرآمدن، خاموشی گزیدن پس از زمزمه:
چو برسم بدید اندر آمد به باژ
نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ.
فردوسی.
و رجوع به باژ و باج و باژگاه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ هی یَ / یِ)
مؤنث بدیهی: امور بدیهیه. ج، بدیهیات. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
عصای بزرگ. ج، بیازر. (از اقرب الموارد). بیزره. رجوع به بیزره شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ هََ)
بدگوهری. بداصلی. بدذاتی. و رجوع به بدگهر شود، کسی که از دیگران به بدی یاد کند. و رجوع به محضر و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مِ)
نامهربانی. بدخواهی. (ناظم الاطباء). سردمهری. (آنندراج). بی مهری. (از ولف). صفت بدمهر. (یادداشت مؤلف) :
به بدمهری من روانم مسوز
به من بازبخش و دلم برفروز.
فردوسی.
بریده چو طبع مؤمن از مرتد
از بددلی و بدی و بدمهری.
منوچهری.
یک چند کنون لباس بدمهری
از دلت همی بباید آهختن.
ناصرخسرو.
دل نرم را سخت کردی چو سنگ
به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تو بدین خوبی و پریچهری
خو چرا کرده ای به بدمهری.
نظامی.
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری.
سعدی (طیبات).
هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.
سعدی (طیبات).
- بدمهری کردن، نامهربانی کردن. بدخویی کردن:
با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری.
نظامی (هفت پیکر ص 313).
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ مَ / مِ)
بدمضراب. آنکه ساز بد زند:
زین سور بآیین تو بردند بخروار
زرّ و درم آن قوم که نرزند بدو تیز
از مطرب بدزخمه و شب بازی بدساز
سنگ و سرح (؟) وچپه زن و مسخره و حیز.
سوزنی (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ / رِ)
مرکّب از: بی + زهره، فاقد زهره. رجوع به زهره شود.
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان مانه بخش مانۀ شهرستان بجنورد که در 7 هزارگزی شمال باختری مانه و یک هزارگزی جنوب راه مالروعمومی محمدآباد به دشتک در جلگه واقع است. هوایش گرم و 305 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه اترک و محصولش غلات، کنجد، بنشن و شغل مردمش زراعت و مالداری و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
آنکه در بازار نشیند و خرید و فروخت کند. بازارگان جمع و بازرگان مخفف این و اطلاق آن بر شخص واحد از عالم مژگان و دندان که جمع مژه و دندانست و بمعنی مفرد مستعمل میشود پس بازرگان بضم زا چنانکه عوام کالانعام خوانند محض غلط باشد و صحیح بفتح. به هر تقدیر بمعنی سوداگر مجاز است و همین شهرت دارد. (آنندراج). آنکه دربازار خرید و فروش میکند. سوداگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ ری یَ)
مأخوذ از پارسی، تریاقیست و خاصیت دفع سم دارد. (ناظم الاطباء) ، شراب سرخ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
بدعمل (زن). زن تباهکار. زانیه. هرزه. فاجر. (یادداشت مؤلف) : زاهد... خانه زن بدکاره ای مهمان شد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بمعنی فادزهر است که عوام پازهر گویند و بعربی حجرالتیس خوانند. (برهان). پازهر که بتازی حجرالتیس نامند. (ناظم الاطباء). معرب پادزهر باشد. فادزهر. مسوس. (نشوءاللغه ص 94). لفظ پارسی است و معنای آن مقاومت کننده با سمیاتست. نیروی روح را حفظ کند. و هرچند این لفظ برای هر داروئی که دافع زیان اقسام زهرهاست بطریق عام وضع شده ولی بطور خاص برای سنگ مار استعمال میشود. و آن سنگی است که در مار یافت میشود. کذا فی المنهاج.شیخ گوید: اطلاق نام پادزهر بر مفرداتی که از طبیعت پدید آیند اولی است و اطلاق نام تریاک بر مصنوعات شایسته تر است تا گفته شود. پادزهر تریاق طبیعی و تریاق پادزهر صناعی است و بهتر آنست که چیزهای نباتی طبیعی را بنام تریاک و معدنیات را بنام پادزهر بخوانند. وبرخی هم پندارند میان آنها تفاوت بسیاری نیست، در بحر الجواهر چنین است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به پادزهر و فادزهر در لغت نامه و ترجمه صیدنۀ ابوریحان شود. ابوریحان در الجماهر ذیل عنوان ’فی ذکر حجرالبادزهر’ آرد: آنچه بدین نام معروف است برحسب گفتۀ متقدمان سنگی است معدنی، هرچند صفات و علامات آنرا جدا نساخته اند ولی حق اینست که پادزهر بر همه گوهرها برتری دارد چه گوهرهای دیگر مایۀ لهو و لعب و مایۀ زینت و تفاخرند و هیچ سودی به بهبود امراض ندارند ولی پادزهر بدن و نفس را از امراض حفظ میکند و آنرا از زیان ها رهائی می بخشد... محمد بن زکریا گفته است آنچه از صفات آن مشاهده کردم سستی [رخو] است مانند شب ّ یمانی است [نوعی زاک] که ورقه ورقه شود و توبرتو است و من از شرف خاصیت آن در شگفت شدم. ابوعلی بن مندویه گوید: پادزهر برنگ زرد است که بسفیدی و سبزی زند و نصر و حمزه اصل معدن آنرا باقصی هند و اوایل چین دانسته اند. و صاحب کتاب النخب آرد: معدن آن در کوه زرند نزدیک کرمان است و حمزه و نصر آنرا بر پنج گونه تقسیم کرده اند: سپید و سبز و زرد و خاکی [اغبر] و خالدار [منکت] و نصر خالدار آنرا برگزیده و آشامیدن آنرا برای شخص مسموم بمقدار دوازده شعیره تعیین کرده است. صاحب النخب گوید رنگهای دیگر نیز بر آن افزوده از قبیل سبز سلقی و زرد و نوعی که بسفیدی و سرخی زند و نوعی دیگر میان تهی است و در میان آن چیزی است که آنرا مخاط شیطان و غزل سعائی نامند و در آتش نمیسوزد. ابوالحسن طبری ترنجی گوید قسمی از آن چنانست که گوئی از شمع و آهک وخاک ترکیب شده است و از هر یک از مواد مزبور درخشندگی آن پدید آید و هرگاه آنرا با عروق صفر بر صلایه بسایند برنگ قرمزی چون خون تازه درآید و این گونه را هرگاه بر گزیدگی بمالند بسیار سودمند افتد. از طوس سنگهایی بدلی شبیه پادزهر بطور آشکار صادر میشود و از آن دستۀ کارد میتراشند ولی سودی ندارد. در کتب برای امتحان اصل و بدل آن مطالبی آورده اند که نمیتوان از لحاظ تشخیص بدانها استناد جست... و هم بیرونی ذیل عنوان (فی ذکر اخبار البادزهر) آرد: مخاط شیطان و هر آنچه را در درون نوع میان تهی پادزهر هست بیرون می آورند و از غزل ’رشتۀ’ آن شستکه ها درست میکنند که سلاطین ساسانی آنها را آذرشست مینامیدند و اکنون کلمه ’شست’ را بر نوع معمولی آن که در آتش نمیسوزد اطلاق کنند. استاد هرمز سردار جنگ کرمان بسال 390 هجری قمریاز ناحیۀ زرند و کوبونات شستکۀ سپیدی بدست آورد که هرگاه روی آن چرکین میشد آنرا در آتش میافکندند تا چرک آن زایل و شسته شود.آنگاه درباره خواص شستکه گفتگو میکند و گوید که درآتش نمیسوزد و برای گزیدن زنبور و دیگر گزندگان سودمند افتد و در پایان، حکایت نیرنگسازی را یاد میکند که بر آن شد وشمگیر را با پادزهری ساختگی بفریبد ولی او دریافت و گفت: اگر این دافع زهر باشد نخست بتو زهر مینوشانم تا بدان زهر را از خویش دفع کنی و آنگاه بتو پاداش و جایزه می بخشم. مرد حقیقت را بازگفت و پوزش خواست و گفت این پادزهر ساختگی را با خویش بدار زیانی بتو نمیرساند ولی هرگاه دشمنان بدانند ترا پادزهری است از دادن زهر بتو نومید میشوند و ترا سود بخشد. وشمگیر این خیرخواهی را بپذیرفت و از کیفر دادن وی درگذشت. رجوع به الجماهر بیرونی صص 200- 202 شود.و صاحب صبح الاعشی آرد: پادزهر سنگ سبک نرمی است و اصل تکوین آن در حیوانی معروف به ایّل است که در مرزهای چین بسر میبرد. و آن حیوان در آن سرزمین مارها را میخورد و مار غذای عادی او باشد و در نتیجه این سنگ در وجود آن پدید می آید و درباره اینکه سنگ در چه جای بدن حیوان بوجود می آید اختلافست، برخی گویند سنگ ازاشکهایی که هنگام خوردن مارها از دیدگان آن فرومیریزد، در گوشه های چشم حیوان تکوین میگردد و رفته رفته بزرگ میشود و پس از چندی فرومیافتد و برخی گویند سنگ در دل حیوان تکوین میشود و از اینرو آنرا شکار کنند و سنگ را از دل آن برآورند و دسته ای گفته اند سنگ در زهرۀ حیوان تکوین شود... آنگاه انواع سنگ را از قول ارسطو نقل میکند و گوید: بزرگترین آن از یک تا سه مثقال است و بهترین آن خالص زرد سبک و نرم است و نشانۀ خالص بودن آن اینست که مانند لؤلؤ دارای طبقه های نازک توبرتو باشد و بر روی آن نقطه های کم رنگ سیاه دیده شود و ساییدۀ آن سپید و مزۀ آن تلخ باشد. سپس بخواص و منافع آن میپردازد و گوید: ساییده شدن آن با اجسام خشن رنگ و دیگر صفات آنرا تغییر میدهد چنانکه شناخته نمیشود. رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 111 شود.
- بادزهر کیاش، حجرالتیس. رجوع به حجرالتیس و الجماهر ص 203 و پادزهر در همین لغت نامه شود.
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ / رِ)
پروانه. شب پره. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ)
بادمهرج. مهرۀ مار است که آنرا از قفای سر افعی برمی آورند و آن سیاه رنگ میباشد. گویند اگر بر صوف سیاه یا کبود مالند سفید گردد. هرچند بشویند نرود و همچنان صوف داغدار بماند و امتحان آن به این است. و گزندگی مار را نافع است چون بر جائی که مار گزیده باشد بگذارند فی الحال بچسبد. (برهان) (آنندراج). و مؤلف انجمن آرا گوید: این موهومات برهانست. فادزهر. سم مار. (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر). رجوع به مهرۀ مار شود.
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ / رِ)
نام مرضیست و آنرا بعربی خناق گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). نام مرضی است که گلو ورم کند و نفس گرفته شود و آنرا زهرپا نیز گویند و بتازی خناق خوانند و بادزهر بمعنی فادزهر است. (آنندراج) (انجمن آرا). نام مرضی است که در گلو ورم کند و نفس آدمی گرفته شود و آنرا زهرباد نیز گویند و بتازی خناق خوانند. (جهانگیری) (فرهنگ شعوری). رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 شود
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ رَ / رِ)
زهرۀ خر. زهرۀ بزرگ باشد. (از برهان قاطع). به این معنی از خر (بزرگ) + زهره تشکیل شده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، درختی است که برگ آن ببرگ بید شبیه است لیکن از برگ بید سطبرتر و گنده تر بود و گل سرخ و سفید کند و بت پرستان برگ آنرا بکار برند و حیوانات اگربرگ آنرا بخورند هلاک شوند و آنرا بعربی سم ّالحمار خوانند و معرب آن خرزهرج باشد. (از برهان قاطع). گیاهی سمی و بتازی سم الحمار گویند. (از ناظم الاطباء).
خواص گیاه شناسی خرزهره: خرزهره از تیره زیتونیان است دارای ساقۀبسیار و برگهای سه تائی و گلهای رنگین که در نقاط گرم و خشک میروید و همه آن بواسطۀ ترکیبات ’سیانوژن’سمی است. وحشی این درختچه در جنوب ایران ازجمله در حوالی جهرم و جزائر خلیج فارس و میان عباسی و سیرجان دیده شده است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 251). ابن البیطار آنرا خورزهره با ’واو’ آورده است. سم الحمار. وردالحمار. آغو. جبن. جبین. پهی. پی خوره. شبرنگ. گیش (در بندرعباس). جار (در بلوچستان). کیش (در جزیره کیش). (یادداشت بخط مؤلف) :
خربنگ خورد گویی و دیوانه شد به شعر
خرزهره خورده بودی باری بجای بنگ.
سوزنی (دیوان، هزلیات ص 60).
بگفتم ای خر شاعر چو هجو تو خوهم گفتن
زمین خرزهره رویاند چو ازبهر تو جو کارم.
سوزنی.
که پیرامون آن وادی بخروار
همه خرزهره بد چون زهرۀ مار.
نظامی.
رطب ناورد چوب خرزهره بار
چو تخم افکنی بر همان چشم دار.
سعدی.
منه دل در این باغ مردم فریب
که خرزهره برداشته نام سیب.
امیرخسرو.
لغت نامه دهخدا
گیاهی است بوته مانند از تیره های نزدیک تیره زیتونیان دارای شاخه های باریک با گلهای سرخ و سفید و برگهای دراز شبیه ببرگ بیدوسه تایی و تلخ و سمی از گیاهان زینتی است دفلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدیهیه
تصویر بدیهیه
مونث بدیهی: امور بدیهیه، جمع بدیهیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد زهره
تصویر باد زهره
دیفتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازپره
تصویر بازپره
شب پره، پروانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب زهره
تصویر آب زهره
شراب می باده، تابش بعد از صبح فلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد زهره
تصویر بد زهره
ترسو بد دل کم جرات
فرهنگ لغت هوشیار
گاو دارو، ترسنده جبان بزدل: گر بود زان می چو زهره گاو خاطر گاو زهره شیر شکار... . (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدکاره
تصویر بدکاره
((~. رِ))
آن که مرتکب کارهای بد شود، بدکردار، شریر، موذی، فاسق، زناکار، روسپی
فرهنگ فارسی معین
((خَ زَ رِ))
گیاهی است بوته مانند دارای شاخه های باریک با گل های سفید و سرخ و برگ های دراز و تلخ و سمی که از گیاهان زینتی است
فرهنگ فارسی معین