جدول جو
جدول جو

معنی بدره - جستجوی لغت در جدول جو

بدره
کیسه ای که در آن ده هزار درهم می گذاشتند، کیسۀ زر، همیان، بدر
تصویری از بدره
تصویر بدره
فرهنگ فارسی عمید
بدره
(بَ رَهْ)
بدراه. ستوری که بد راه رود:
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم.
مسعودسعد.
لغت نامه دهخدا
بدره
(بَ رَ)
یکی از بخشهای شهرستان ایلام است. دارای 4 دهستان و 41 آبادی بزرگ و کوچک است که جمعاً 7400 تن سکنه دارد. محصول عمده آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
بدره
(بَ رَ / رِ)
از بدره عربی، خریطه ای از جامه و یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش اندک بیشتر باشد و آن را پر از پول و زر کنند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خریطۀ مربع از چرم و پلاس که طولش اندکی از عرض بیشتر باشد. و در آن زر و سیم کنند چنانکه گویند ده بدرۀ زر. بدری. بدله. (از انجمن آرا) (از آنندراج). خریطۀ دینار و اشرفی. همیان هزار درم و یا ده هزار درم و یا هفت هزار درم و دینار. (غیاث اللغات). همیان ده هزار درم. (یادداشت مؤلف) :
چو گنج درمها پراکنده شد
ز دینار نو بدره آکنده شد.
فردوسی.
دگر هفته مر بزم را ساز کرد
سر بدره های درم باز کرد.
فردوسی.
سر بدره بگشود گنجور شاه
بدینار و گوهر بیاراست گاه.
فردوسی.
چو گنجور با شاه کردی شمار
بهر بدره بودی درم ده هزار.
فردوسی.
روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش کف او بدره بود زرافشان.
فرخی.
درآید پیش او بدره چو قارون
درآید پیش او سایل چو عایل.
منوچهری.
شود ار پیش او سایل چوبدره
رود از پیش او بدره چو سایل.
منوچهری.
بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام
حلال و پاک تر از شیردایگان به اطفال.
غضایری.
دو بدره زر بگرفتم بفتح نارآیین
بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال.
غضایری.
منجوق و علامات و بدره های سیم و تختهای جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را، از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و غلامان و بدره های درم. (تاریخ بیهقی ص 156).
سوی خردمند بصد بدره زر
جاهل بی قیمت و بی حرمت است.
ناصرخسرو.
دو شریک... بدرۀ زری یافتند. (کلیله و دمنه).
بدره ها دادی از نهان و کنون
جامه ها برملا فرستادی.
خاقانی.
به ده بیت صد بدره و برده یافت
ز یک فتح هندوستان عنصری.
خاقانی.
به نیم بیت مرا بدره ها دهند ملوک
تو کدخدای ملوکی ترا همین کار است.
خاقانی.
از در خاقان کجا پیل افکند محمود را
بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
سر بدره های کهن بسته شد
وزان بند روشن دلم خسته شد.
نظامی.
زآنچه فزون از غرض کار داشت
مبلغ یک بدرۀ دینار داشت.
نظامی.
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هرزه بدادی بدره ای زر.
نظامی.
بهر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی.
نظامی.
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره زکجا تا کجا.
نظامی.
اول چو بدرۀ سیم از نور بدر بوده
وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده.
عطار.
- بدرۀ اعتبار و غرور و حیله، کنایه از آن است که بازرگانان تنک مایه پشیزۀ سیاه در کیسه ها کنند و آن را در صندوق حفظ نمایندو گاهی به بهانه ای صندوق گشایند تا بنداران و مشتریان بنگرند و موجب اعتبار خود و غرور دیگران شود:
یکسر متاع دنیا چون بدرۀ غرور است
از راه تا نیفتی زین بدرۀ غرورش.
؟ (از انجمن آرا).
- بدره ده، آنکه بدره دهد. بخشنده:
چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز
چوتیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن.
سوزنی، غضبناک و پر از خشم. (ناظم الاطباء). ناسازگار. (یادداشت مؤلف). بدرفتار. بدسلوک:
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود.
فردوسی.
بدان ترک بدساز بهرام گفت
که جز خاک تیره مبادت نهفت.
فردوسی.
بدو گفت بهرام چون دانیم
بداندیش و بدساز چون خوانیم.
فردوسی.
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
(ویس و رامین).
که داند که این چرخ بدسازچیست
نهانیش با هر کسی راز چیست.
(گرشاسب نامه).
کرا یار بدمهر و بدساز باشد
نباشد بکام دلش هیچ کاری.
قطران.
- بدساز گشتن، ناسازگار و بدرفتار گردیدن:
کسی کو با کسی بدساز گردد
بدو روزی همان بد بازگردد.
نظامی.
رفیقانت همه بدساز گردند
ز تو هر یک براهی بازگردند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
بدره
(بَ رَ)
پوست بزغاله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پوست بره و بزغاله. (غیاث اللغات). پوست بزغالۀ ازشیربازکرده. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
بدره
(بَ رَ)
عین بدره، چشم سبک نگر و یا چشم تمام بدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چشم سبقت کننده یا چشم تمام. (از شرح قاموس). چشم به گوشت و تمام. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
بدره
بدره همیان هنبان انبان خریطه ای از جامه یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش بیشتر و آنرا پر از پول کنند همیان
فرهنگ لغت هوشیار
بدره
((بَ رِ))
همیان، کیسه پول
تصویری از بدره
تصویر بدره
فرهنگ فارسی معین
بدره
صره، کیسه زر، همیان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدره
سطل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدری
تصویر بدری
(دخترانه)
منسوب به بدر، ماه تمام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بدرگ
تصویر بدرگ
بداصل، بد ذات، بدطینت
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ)
بدراهی. بدعملی. بدکرداری. گمراهی:
که گفتند جاسوس بدگوهرید
به جاسوسی و بدرهی اندرید.
شمسی (یوسف وزلیخا).
ز ما دیده ای زشتی و بدرهی
چه گوییم دانی و خود آگهی.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدراه
تصویر بدراه
ستوری که بد راه رود بد رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرقه
تصویر بدرقه
راهنما، مشایعت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدره
تصویر آدره
شبی سرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرگ
تصویر بدرگ
بدسرشت، بدطینت، بدگهر، بدآغاز، بدذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدعه
تصویر بدعه
آیین نو نو آوری نو آیینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدنه
تصویر بدنه
حیوانی که قربانی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدوه
تصویر بدوه
کناره رود رود کنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برده
تصویر برده
بنده زر خرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداه
تصویر بداه
دنبلان از غارچ ها، بیابان، اندیشه روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برره
تصویر برره
جمع بار نیکو کاران صالحان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باره
تصویر باره
قاعده و قانون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرو
تصویر بدرو
ستور بد راه، ستور باری اسب باری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهره
تصویر بهره
حظ و قسمت، نصیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحره
تصویر بحره
شهر، مرغزار، آبخیز، تالاب، بوستان بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقره
تصویر بقره
گاو نر یا ماده، گاو
فرهنگ لغت هوشیار
زمین خوب خاک سرخ، اندک شیر پارسی تازی شده بس ره از شهرها گل نیشابوری سنگ سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسره
تصویر بسره
نو دمیده از گیاه یک دانه غوره خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعره
تصویر بعره
واحد بعر یک پشکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشره
تصویر بشره
ظاهر پوست آدمی، روی پوست بدن انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برده
تصویر برده
غلام، کنیز، اسیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باره
تصویر باره
موضوع، مورد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بهره
تصویر بهره
سهمیه، فیض، سهم، فایده، نفع
فرهنگ واژه فارسی سره