جدول جو
جدول جو

معنی بدرستن - جستجوی لغت در جدول جو

بدرستن
دریدن، پاره کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارسین
تصویر بارسین
(پسرانه)
زاده خدای ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بررسته
تصویر بررسته
روییده، رسته، کنایه از واقعی، طبیعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدمستی
تصویر بدمستی
شرارت و عربده کشی در حالت مستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسختن
تصویر برسختن
سختن، سنجیدن، وزن کردن، سختیدن، برسختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشکستن
تصویر بشکستن
شکستن، با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن، مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن، کم کردن ارزش چیزی یا کسی، ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار، مغلوب شدن، از میان رفتن، کاهش یافتن، کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
لازم بودن، واجب بودن، بایسته بودن، وایست، باییدن، دربایستن
فرهنگ فارسی عمید
(تَهْ شُ دَ)
تبریک کردن. تبریک گفتن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ کَ)
نام یکی از بخشهای چهارگانه شهرستان کاشمر است که در شمال باختری کاشمر واقع از طرف شمال محدود است به بخش ششتمد و خارتوران و از جنوب به بخش بجستان. آبادیهائی که در قسمت شمال و خاوری واقع شده اند معتدل لیکن آبادیهائی که در باختر این بخش میباشند بواسطۀ متصل بودن بخار توران و وزش بادهای گرم هوای آنها گرم وسوزان است این بخش در دامنه جنوبی کوه سرخ و کوه میش واقع شده و جادۀ شوسه که جدیداً از سبزوار کشیده شده از این بخش عبور می نماید این بخش از سه دهستان تشکیل و دارای 80 آبادی است از بزرگ و کوچک که نفوس آنها بالغ بر 35663 نفر میباشد مرکز بخش در خود بردسکن و زبان مادری آنها فارسی و مذهب شیعه اثناعشری و محصول آن غلات و تریاک و خشکبار و انار و انجیرست و طوایف طاهری در طرف دهستان کوهپایه سکنی دارند که جمعیت آنها 4419 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، رسته. روییده:
به هر کنجی ریاحین بردمیده
نشاط و خرمی در وی کشیده.
نظامی.
رخی چون سرخ گل نو بردمیده
خطی چون غالیه گردش کشیده.
نظامی.
و رجوع به بردمیدن در تمام معانی شود.
- بردمیده شدن، آماسیدن. انتفاخ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ تَ)
سفتن:
برسفت چنان نسفته تختی
طیاره شدی چو نیک بختی.
نظامی.
و رجوع به سفتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
دهی است از دهستان پشتکوه بخش تفت شهرستان یزد و سکنۀ آن 191 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، آبله و بثره برآوردن. پیداآمدن برجستگی بر ظاهر بدن:
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بردمد چگونه بود.
نظامی.
، سر بر زدن. جوشیدن:
زمین شد بزیر اندرش ناپدید
یکی چشمۀ خون ازو بردمید.
فردوسی.
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
فردوسی.
، بروز و ظهور کردن. متولد شدن:
نبیره چو شد رای زن با نیا
از آن جایگه بردمد کیمیا.
فردوسی.
، برخاستن:
یکی تیره گرد از میان بردمید
بر آنسان که خورشید شد ناپدید.
فردوسی.
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه.
نظامی.
غباری بردمید از راه بیداد
شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد.
نظامی.
ز آه آن طفلکان دردآلود
گردی از غار بردمید چو دود.
نظامی.
، لاف زدن. (ناظم الاطباء) ، آماسیدن، دم زدن، نفس رسانیدن و خود را پر باد کردن. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پف کردن. فوت کردن. باد دمیدن بر آتش. (آنندراج) :
مکان علم فرقانست و جان جان تو علمست
از این جان دوم یک دم بجان اولت بردم.
ناصرخسرو.
و اکنون ز خوی او چو شدی آگه
بردم بجان خویش یکی یاسین.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 89).
برویش همی بردمد مشک سارا
مگر راه برطبل عطار دارد.
ناصرخسرو.
، وزیدن. برخاستن باد:
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی.
نظامی.
، حمله کردن. به تندی سوی چیزی روان شدن. با سرعت به سوی چیزی روی آوردن چنانکه وزیدن باد از سوئی بسوئی:
سیاوش بدشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید.
فردوسی.
چو بهرام گور آن شترمرغ دید
بکردار باد هوا بردمید.
فردوسی.
چو رستم پیام سپهبد شنید
چو دریای آتش زکین بردمید.
فردوسی.
هم آورد را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید.
فردوسی.
بدانسان که او بردمد روز جنگ
زبیخش بدریا بسوزد نهنگ.
فردوسی.
- بردمیدن دل، تپیدن در شادی یا غم:
چو بر پیل بر بچۀ شیر دید
بخندید و شادان دلش بردمید
فردوسی.
چو آن نامه نزدیک نرسی رسید
ز شادی دل نامور بردمید.
فردوسی.
چو زرمهر گفت این و خسرو شنید
دل شاه از خرمی بردمید.
فردوسی.
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید و از غم دلش بردمید.
فردوسی.
چو از پیش لشکر شدش ناپدید
دل گیو از اندوه او بردمید.
فردوسی.
چو از دور خسرو نیا را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید.
فردوسی.
به پیش سپهبد بگفت آنچه دید
دل پهلوان زان سخن بردمید.
فردوسی.
- بردمیدن روان، مفارقت کردن روان. مفارقت کردن روح از بدن:
چو چشم فرنگیس او را بدید
تو گفتی روان از تنش بردمید.
فردوسی.
، در غضب شدن. قهرآلود گردیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشمگین شدن. تند شدن. تیز شدن، سخن گفتن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سخن گفتن. (ناظم الاطباء) ، طلوع و ظاهر شدن صبح. (برهان) (آنندراج). طالع شدن. سر زدن خورشید. برآمدن آفتاب. طلوع نمودن و ظاهر شدن صبح و ستاره ها. (ناظم الاطباء) :
صبح آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامۀ کافور بردمید.
کسائی (از سندبادنامه).
سپیده چو از کوه سر بردمید
طلایه سپه را به هامون ندید.
فردوسی.
دگر روز چون بردمید آفتاب.
فردوسی.
ز دریای جوشان چو خور بردمید
شد آن چادر قیرگون ناپدید.
فردوسی.
چون صبح صادق بردمد میر مرا او می دهد
جامی بدستش برنهد چون چشمۀ معمودیه.
منوچهری.
هر صبح که صبح بردمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی.
نظامی.
- سر بردمیدن، سرزدن و طلوع کردن:
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر بردمید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ شُ دَ)
رستن. روئیدن و سبز شدن. رجوع به رستن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ گَ دی دَ)
رستن. رهایی یافتن. رها شدن. خلاص شدن. مستخلص شدن. نجات یافتن. تخلص:
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
تنی چند از موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آبخست.
عنصری.
و رجوع به رستن شود.
- برستن از، رها شدن از. نجات یافتن از. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
لازم بودن. واجب بودن. ضروری بودن. (ناظم الاطباء). لزوم. وجوب. محتاج ٌالیه بودن. (آنندراج). ضرورت داشتن. لزوم داشتن. واجب آمدن. احتیاج پیدا شدن. مورد نیاز بودن. بکار بودن. محتوم بودن. و این فعل از افعال تأکید است که با سایر افعال صرف می شود و تأکید در صدور آنها می کند مانند فعل باییدن و شایستن وتوانستن. (ناظم الاطباء). لازم گشتن. (فرهنگ نظام). در فعل ماضی فقط واحد غایب (بایست) و واحد حاضر (بایستی) استعمال شده و در مضارع فقط غایب واحد (باید). (فرهنگ نظام) :
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
همی بایدت رفت و راه دور است
بسنده دار یکسر شغل ها را.
رودکی.
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا.
رودکی.
نش آهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی.
خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.
دقیقی.
بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارۀ من یکی است.
ابوشکور.
چو دینار باید مرا یا درم
فرازآورم من ز نوک قلم.
ابوشکور.
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دم.
ابوشکور.
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من
بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی.
معروفی.
از شعر جبه باید و از گبر پوستین.
باد خزان برآمد ای بوالبصر درخش.
منجیک.
و امیران ختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. (حدود العالم). و باران خواهند به وقتی که شان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم).
گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی دسته.
کسائی.
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است، چرا باید سوگند.
عماره.
مرا نام باید که تن مرگ راست.
فردوسی.
بر آن سان که آمد ببایست ساخت
چو سوی یلان اسب بایست تاخت.
فردوسی.
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای.
فردوسی.
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد دارد به هر دوستگانی.
فرخی.
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه.
فرخی.
چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
هر نشاطی را بخواه وهر مرادی را بجوی
هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای.
منوچهری.
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکار است و چه باید.
منوچهری.
آنکس که نباید بر ما زودتر آید
تو دیرتر آیی ببر ما که ببایی.
منوچهری.
چون بهر صید راست خواهی کرد
باز را مسته داد باید پیش.
بونصر طالقان.
کنون تو پادشاهی جست بایی
کجاجز پادشاهی را نشایی.
(ویس و رامین).
و بدر شهر آمد که شهر را باید... (تاریخ سیستان). امیر گفت بونصر فرستاده است ازباغ خود، خواجه گفت، بایستی که این باغ را دیده شدی. (تاریخ بیهقی ص 346). خداوند را (مسعود را) ولایت زیادت شد و مردان کار بباید و چون اریارق دیر به دست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). خواجه گفت: بوالنصر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید. (همان کتاب ص 286).
چو کاری برآید بی اندوه و رنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج.
اسدی.
و برقع از روی خود برمی داشت تا یکبارمردم در روی او نظر میکردند تا روز دیگر طعام و شراب نبایستی. (قصص الانبیاء ص 79). وزیر گفت ترا چه می باید، گفت بزندان حاکم باشم. (قصص الانبیاء ص 179).
گر بماند جهان چه سود ترا
ور نماند ترا چه می باید؟
ناصرخسرو.
تو چه گویی که مر چرا بایست
این همه خاک و آب و ظلمت و نور.
ناصرخسرو.
کردار ببایدت به اندازۀ گفتار.
ناصرخسرو.
چون آخر عمر این جهان آمد
امروز ببایدش یکی مبدا.
ناصرخسرو.
و تا مادام آماس خام باشد، غذا کشکاب و اسفاناخ و ماش مقشر باید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هر چیز که هست آن چنان می باید
آن چیز که آن چنان نمی باید نیست.
خیام.
خیز مسعود سعد رنجه مباش
اینچنین اند و اینچنین بایند.
مسعودسعد.
اندر عهد قباد مزدک بیرون آمد بدعوت کردن و گفت به مال و زن و هرچه باشد مردم متساوی بایند. (مجمل التواریخ و القصص). بناء کار خود بر حیلت باید نهاد. (کلیله و دمنه). و خوانندگان این کتاب را بایدکه همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). باید که سر او بی تن بدرگاه آید. (کلیله و دمنه).
عنصری بایستی اندر مجلس تو مدح گوی
من که باشم یا چه باشد در جهان خود شعر من.
سوزنی.
تا بدانستمی ز دشمن دوست
زندگانی دوبار بایستی.
عمادی شهریاری.
آنچه بایست ندادند بمن
و آنچه دادند نبایست مرا.
خاقانی.
آنچه آمد مرا نمی بایست
و آنچه بایست بر نمی آید.
خاقانی.
نه جامه بباید ز خیر الثیابی
نه جایی بباید به خیر البقاعی.
خاقانی.
با هاشم علوی نجوم دانستی، اصفهبد را گفت امروز مصاف می بایی داد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). تو او را به همه ابواب معذور بایی داشت. (تاریخ طبرستان). گفت با من سوگند بایی خورد. عبداﷲ سوگند خورد. (تاریخ طبرستان). لامحاله حاجتمند شوی که فرومایگان را بدان منازل و مراتب بزرگان بایی رسانید. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و بعد از خراب... دانست که کارها بوقت باید. (تاریخ جهانگشای جوینی).
نخفت ارچند خوابش می ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست.
نظامی.
درین گرمی که باد سرد باید
دل آسانست، با دل، درد باید.
نظامی.
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد.
مولوی.
الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده بایند. (صاحبیه سعدی).
چه می باید از ضعف حاکم گریست
که گر من ضعیفم پناهم قویست.
سعدی.
نبایستی ازاول عهد بستن
چو در دل داشتی پیمان شکستن.
سعدی.
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید.
سعدی.
به عقلش بباید نخست آزمود
به قدر هنر پایگاهش فزود.
سعدی.
جد و جهدی بکار می باید
آنکه را وصل یار می باید.
اوحدی.
ورنه این دردسر چه می بایست
همه خود بود هرچه می بایست.
اوحدی.
اگر سرای جهان را سزا جزایی نیست
اساس او به ازین استوار بایستی.
حافظ.
به نیمشب اگرت آفتاب می باید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز.
حافظ.
بهر کس آنچه می بایست داده است.
وحشی.
شوره بومست جهان ورنه بعهد مژه ام
سر بسر دهر گلستان ارم بایستی.
طالب آملی.
یار رنجید ز بدمستی دوشت حاتم
باده بایست به اندازه خوری زور نبود.
حاتم کاشی.
لغت نامه دهخدا
(بَرْ، رُ تَ / تِ)
مطلق نباتات و گیاه بی ساق باشد. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا). گیاه تنه دار و غیرتنه دار. (شرفنامۀ منیری). مقابل بربسته بمعنی جماد. ضد بربسته. (شرفنامۀ منیری) : عضدالدوله تمثال آن بر در شیراز در محلی موسوم به سوق الامیر به اتمام فرمود... ملک قوزاز را فرمود چون می بینی، ملک قوزاز گفت امثال این مواضع و متنزهات به دوام عیش و ثبات عشرت امیر آراسته باد و جهت ابداع عجائب اشکال واستحداث غرائب برین سؤال ذات معلی باقی و پابسته این از مقولۀ فعل است و آن از قبیل انفعال یعنی بربسته دگر باشد و بررسته دگر. (ترجمه محاسن اصفهان).
میگفت بدندان بتم عقد درر
من هم چو توام لطیف و پاکیزه گهر
خندان خندان بنازگفتش خاموش
بررسته دگر باشد و بربسته دگر.
(از انجمن آرا) (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَرْ، رَ تَ / تِ)
مرکّب از: بر + رسته بمعنی رها شده و برآمده، رجوع به رسته شود
لغت نامه دهخدا
(بِ دُ رُ)
بتحقیق و هرآینه. (آنندراج). بتحقیق. همانا. این کلمه در ترجمه ان ّ و ان ّ عربی استعمال شود و پس از آن ’که’ آید. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). قد. ان ّ. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی)
لغت نامه دهخدا
(بِ دُ رُ)
بتحقیق. تحقیقاً. بدرستی: و شنودم بدرست که این سرهنگان را سلطان مسعود پوشیده گفته بود که گوش بیوسف می دارید چنانکه بجایی نتواند رفت. (تاریخ بیهقی) ، کسی که با پیغمبر اسلام در جنگ بدر حاضر بوده است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، منسوب به بدریه، محله ای در بغداد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدگفتن
تصویر بدگفتن
بهتان زدن، افترا زدن، بدگویی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرستی
تصویر بدرستی
بتحقیق، همانا، هرآئنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدمستی
تصویر بدمستی
عربده کش، هرزه گوی، شهوت پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بربستن
تصویر بربستن
بستن مقید کردن، نسبت دادن انتساب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
پریدن، جهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکستن
تصویر بشکستن
خاموش کردن، مغلوب کردن، شکست دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
لازم بودن، ضروری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازرستن
تصویر بازرستن
نجات یافتن، رها شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بررسته
تصویر بررسته
گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بربستن
تصویر بربستن
((بَ بَ تَ))
مقید کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
((بَ جَ یا ج ِ تَ))
برجهیدن، پریدن از پایین به بالا یا به عکس، جهیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برسختن
تصویر برسختن
((بَ سَ تَ))
آزمودن، سنجیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
((یِ تَ))
لازم بودن، ضرورت داشتن
فرهنگ فارسی معین
((فَ تَ))
فرآورده های بلوری مات به صورت ظروف و اشیاء تزیینی نیمه شفاف که از نوعی خاک چینی ساخته شده اند
فرهنگ فارسی معین
سوراخ کردن، بریان کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
زیاد حرف زدن، پرحرفی، حرف های بیهوده زدن، سرودن
فرهنگ گویش مازندرانی
پریدن، جهیدن
فرهنگ گویش مازندرانی