بدخویی. زشت خویی. تندخویی: به مستی ندیدم ز تو بدخوی همان زآرزو این سخن بشنوی. فردوسی. ترا عشق سودابه و بدخوی ز سر برگرفت افسر خسروی. فردوسی. بدو گفت خواهی که ایمن شوی نبینی ز من زشتی و بدخوی. فردوسی. - بدخوی کردن، بدخویی کردن: مربوالمعین امام همه شرق و غرب را گویی همی کند به همه خلق بدخوی. سوزنی. و رجوع به بدخویی شود
بدخویی. زشت خویی. تندخویی: به مستی ندیدم ز تو بدخوی همان زآرزو این سخن بشنوی. فردوسی. ترا عشق سودابه و بدخوی ز سر برگرفت افسر خسروی. فردوسی. بدو گفت خواهی که ایمن شوی نبینی ز من زشتی و بدخوی. فردوسی. - بدخوی کردن، بدخویی کردن: مربوالمعین امام همه شرق و غرب را گویی همی کند به همه خلق بدخوی. سوزنی. و رجوع به بدخویی شود
بداندیش. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). حاسد. (دهار) (مهذب الاسماء). حسود. (دهار). آنکه بد دیگران را خواهد. (فرهنگ فارسی معین). رمق. (منتهی الارب). کینه ور. (آنندراج). کینه دار. (ناظم الاطباء). دشمن. (از ولف). (ناظم الاطباء). کینه ور. منتقم. (فرهنگ فارسی معین). عدو. آنکه برای دیگران بدی خواهد. (یادداشت مؤلف) : شود بدخواه چون روباه بددل چو شیرآسا تو بخرامی به میدان. شهید. نباری بر کف زرخواه جز زر چنانچون بر سر بدخواه جز بیر. دقیقی. بهر جا که بنهد همان شاه روی همی راند از خون بدخواه جوی. دقیقی. بیایید یکسر به درگاه من که بر مرز بگذشت بدخواه من. دقیقی. توشادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال. منجیک. مباش اندرین نیز همداستان که بدخواه راند چنین داستان. فردوسی. که او را ببستم در آن بارگاه بگفتار بدخواه و او بی گناه. فردوسی. گشاده ست بر هرکس این بارگاه ز بدخواه و از مردم نیکخواه. فردوسی. همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار چنان کجا نبود نیکخواه چون بدخواه. فرخی. فربه شده ست و روزفزون گنج و ملک تو زآن نیز کاسته تن بدخواه جاه تو. فرخی. آنکس که بدخواه ترا یاقوت رمانی مثل دردست او اخگر شود پس وای بدخواه لعین. فرخی. گردن ادبار بشکن، پشت دولت راست کن پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای. منوچهری. فرّ و روی خویشتن را برفراز و برفروز ناصح و بدخواه خود را برنشان و درربای. منوچهری. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. تو نادانی و نشنیدی مگر آن که از بدخواه برتر یار نادان. (ویس و رامین). زمانه بود آن شب بر دو آیین شب بدخواه بود و روز رامین. (ویس و رامین). ممان خیره بدخواه را گرچه خوار که مار اژدها گردد از روزگار. (گرشاسب نامه). مشو یار بدخواه و همکار بد که تنها بسی به که با یار بد. (گرشاسب نامه). نه نیکو بود بددلی شاه را نه بگذاشتن خوار بدخواه را. (گرشاسب نامه). گر مرگ برآورد ز بدخواه تو دود زآن دود چنین شاد چرا گشتی زود چون مرگ ترا نیز بخواهدفرسود بر مرگ کسی چه شادمان باید بود. (قابوسنامه). زیرا که چوتیر گز تو راست نباشد آن به که بزودی سوی بدخواه جهانیش. ناصرخسرو. هرچه اقبال بیندیشید آمد همه راست جان بدخواهان از هیبت و از هول بکاست. مسعودسعد. گاه بدخواهان او را خنجر اندر گل نهاد گه بداندیشان او را مرگ در بستر گرفت. مسعودسعد. نه نه که ترا نماند بدخواه بودندبه درد دل بمردند. مسعودسعد. بدخواه کسان هیچ بمقصد نرسد یک بد نکند تا بخودش صد نرسد. (منسوب به خیام). ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر. عمعق بخاری. ز فضلش نقص بدخواهان بیفزود که فضل گل دلیل نقص خار است. ادیب صابر. زآن پیرک جولاهۀ بت خوارۀ بدخواه نی نی دو پسر ماند نگویم که دو خر ماند. سوزنی. پیکان غم به سینۀ بدخواه تو رسد گر کرکس آشیانه کند از پر خدنگ. سوزنی. بدخواه جاهت ار همه تن دل شود چو نار از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل. سوزنی. بدخواه تو خود را ببزرگی چو تو داند لیکن مثل است اینکه چناری و کدویی. انوری. جوشن ناخن تنش بدخواه را تن چو ناخن زاستخوان خواهد نمود. خاقانی. باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان وز نام نکو سفته دربار تو عالم را. خاقانی. تخت نرد ملک را زانسو که بدخواهان اوست هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند. خاقانی. بود همسفره ای در آن راهش نیکخواهی بطبع بدخواهش. نظامی. چو چشم بد همیشه دورم از تو چو بدخواه لبت رنجورم از تو. نظامی. ساخته و سوخته در راه تو ساخته من سوخته بدخواه تو. نظامی. بدل گفت بدخواه من یافت کام فتادم چو آن مرغ زیرک بدام. (از جامعالتواریخ رشیدی). چون رفیقی وسوسۀ بدخواه را کی بدانی ثم وجه اﷲ را. مولوی. یا رب دوام عمر دهش تا بلطف و قهر بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را. سعدی. نگویم که بدخواه درویش بود حقیقت که او دشمن خویش بود. سعدی (بوستان). گر آنی که بدخواه گوید مرنج وگر نیستی گو برو باد سنج. سعدی (بوستان). آه کز طعنۀ بدخواه ندیدم رویت نیست چون آینه ام روی ز آهن چکنم. حافظ. دختران را همه در جنگ و جدل با مادر پسران را همه بدخواه پدر می بینم. حافظ. می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل. حافظ. تیغش سربدخواه رباید ز تن آسان زآنسان که رباید ز سری دزد کلاهی. طالب آملی (از شعوری). - بدخواه سوز، دشمن سوز، دشمن کش. ازبین برندۀ دشمن: عزم تو کشورگشا و خشم تو بدخواه سوز رمح تو پولاد سنب و تیغ تو جوشن گداز. فرخی. تیغشان باشد چو آتش روز و شب بدخواه سوز اسبشان باشد چو کشتی سال و مه دریا گذار. فرخی. دو پروردۀ شاه بدخواه سوز یکی دادورز و یکی دین فروز. (گرشاسب نامه). - بدخواه شکر،شکارکننده و شکرندۀ بدخواه. دشمن کش: پادشاباش و ولی پرور و بدخواه شکر پرکن از خون بداندیش و عدو هر شمری. فرخی. سالارفکن گردی بدخواه شکر شاها در تیغ قضا داری در تیر قدر داری. فرخی. - بدخواه مال، مالش دهنده بدخواه. گوشمال دهنده دشمن: مکرم دریانوال صفدر بدخواه مال خواجۀ گیتی گشای صاحب خسرونشان. خاقانی. - امثال: بدی به بدخواه رسد. (از امثال و حکم دهخدا)
بداندیش. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). حاسد. (دهار) (مهذب الاسماء). حسود. (دهار). آنکه بد دیگران را خواهد. (فرهنگ فارسی معین). رُمُق. (منتهی الارب). کینه ور. (آنندراج). کینه دار. (ناظم الاطباء). دشمن. (از ولف). (ناظم الاطباء). کینه ور. منتقم. (فرهنگ فارسی معین). عدو. آنکه برای دیگران بدی خواهد. (یادداشت مؤلف) : شود بدخواه چون روباه بددل چو شیرآسا تو بخرامی به میدان. شهید. نباری بر کف زرخواه جز زر چنانچون بر سر بدخواه جز بیر. دقیقی. بهر جا که بنهد همان شاه روی همی راند از خون بدخواه جوی. دقیقی. بیایید یکسر به درگاه من که بر مرز بگذشت بدخواه من. دقیقی. توشادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال. منجیک. مباش اندرین نیز همداستان که بدخواه رانَد چنین داستان. فردوسی. که او را ببستم در آن بارگاه بگفتار بدخواه و او بی گناه. فردوسی. گشاده ست بر هرکس این بارگاه ز بدخواه و از مردم نیکخواه. فردوسی. همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار چنان کجا نبود نیکخواه چون بدخواه. فرخی. فربه شده ست و روزفزون گنج و ملک تو زآن نیز کاسته تن بدخواه جاه تو. فرخی. آنکس که بدخواه ترا یاقوت رمانی مثل دردست او اخگر شود پس وای بدخواه لعین. فرخی. گردن ادبار بشکن، پشت دولت راست کن پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای. منوچهری. فرّ و روی خویشتن را برفراز و برفروز ناصح و بدخواه خود را برنشان و درربای. منوچهری. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. تو نادانی و نشنیدی مگر آن که از بدخواه برتر یار نادان. (ویس و رامین). زمانه بود آن شب بر دو آیین شب بدخواه بود و روز رامین. (ویس و رامین). ممان خیره بدخواه را گرچه خوار که مار اژدها گردد از روزگار. (گرشاسب نامه). مشو یار بدخواه و همکار بد که تنها بسی به که با یار بد. (گرشاسب نامه). نه نیکو بود بددلی شاه را نه بگذاشتن خوار بدخواه را. (گرشاسب نامه). گر مرگ برآورد ز بدخواه تو دود زآن دود چنین شاد چرا گشتی زود چون مرگ ترا نیز بخواهدفرسود بر مرگ کسی چه شادمان باید بود. (قابوسنامه). زیرا که چوتیر گز تو راست نباشد آن به که بزودی سوی بدخواه جهانیش. ناصرخسرو. هرچه اقبال بیندیشید آمد همه راست جان بدخواهان از هیبت و از هول بکاست. مسعودسعد. گاه بدخواهان او را خنجر اندر گل نهاد گه بداندیشان او را مرگ در بستر گرفت. مسعودسعد. نه نه که ترا نماند بدخواه بودندبه درد دل بمردند. مسعودسعد. بدخواه کسان هیچ بمقصد نرسد یک بد نکند تا بخودش صد نرسد. (منسوب به خیام). ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر. عمعق بخاری. ز فضلش نقص بدخواهان بیفزود که فضل گل دلیل نقص خار است. ادیب صابر. زآن پیرک جولاهۀ بت خوارۀ بدخواه نی نی دو پسر ماند نگویم که دو خر ماند. سوزنی. پیکان غم به سینۀ بدخواه تو رسد گر کرکس آشیانه کند از پر خدنگ. سوزنی. بدخواه جاهت ار همه تن دل شود چو نار از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل. سوزنی. بدخواه تو خود را ببزرگی چو تو داند لیکن مثل است اینکه چناری و کدویی. انوری. جوشن ناخن تنش بدخواه را تن چو ناخن زاستخوان خواهد نمود. خاقانی. باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان وز نام نکو سفته دربار تو عالم را. خاقانی. تخت نرد ملک را زانسو که بدخواهان اوست هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند. خاقانی. بود همسفره ای در آن راهش نیکخواهی بطبع بدخواهش. نظامی. چو چشم بد همیشه دورم از تو چو بدخواه لبت رنجورم از تو. نظامی. ساخته و سوخته در راه تو ساخته من سوخته بدخواه تو. نظامی. بدل گفت بدخواه من یافت کام فتادم چو آن مرغ زیرک بدام. (از جامعالتواریخ رشیدی). چون رفیقی وسوسۀ بدخواه را کی بدانی ثم وجه اﷲ را. مولوی. یا رب دوام عمر دهش تا بلطف و قهر بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را. سعدی. نگویم که بدخواه درویش بود حقیقت که او دشمن خویش بود. سعدی (بوستان). گر آنی که بدخواه گوید مرنج وگر نیستی گو برو باد سنج. سعدی (بوستان). آه کز طعنۀ بدخواه ندیدم رویت نیست چون آینه ام روی ز آهن چکنم. حافظ. دختران را همه در جنگ و جدل با مادر پسران را همه بدخواه پدر می بینم. حافظ. می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل. حافظ. تیغش سربدخواه رباید ز تن آسان زآنسان که رباید ز سری دزد کلاهی. طالب آملی (از شعوری). - بدخواه سوز، دشمن سوز، دشمن کش. ازبین برندۀ دشمن: عزم تو کشورگشا و خشم تو بدخواه سوز رمح تو پولاد سنب و تیغ تو جوشن گداز. فرخی. تیغشان باشد چو آتش روز و شب بدخواه سوز اسبشان باشد چو کشتی سال و مه دریا گذار. فرخی. دو پروردۀ شاه بدخواه سوز یکی دادورز و یکی دین فروز. (گرشاسب نامه). - بدخواه شکر،شکارکننده و شکرندۀ بدخواه. دشمن کش: پادشاباش و ولی پرور و بدخواه شکر پرکن از خون بداندیش و عدو هر شمری. فرخی. سالارفکن گردی بدخواه شکر شاها در تیغ قضا داری در تیر قدر داری. فرخی. - بدخواه مال، مالش دهنده بدخواه. گوشمال دهنده دشمن: مکرم دریانوال صفدر بدخواه مال خواجۀ گیتی گشای صاحب خسرونشان. خاقانی. - امثال: بدی به بدخواه رسد. (از امثال و حکم دهخدا)
کسی که دوا را بزحمت و اکراه خورد. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از مردن. درگذشتن: بدین بزرگی قدر و به عزّ و جاه و شرف به سال شصت وسه شد او ازین دیار بدر. ناصرخسرو. - بدرگشتن، بیرون رفتن: بتنگی دل، غم نگردد بدر برین نیست پیکار با دادگر. فردوسی. رجوع به بدر آمدن و بدر کردن شود
کسی که دوا را بزحمت و اکراه خورد. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از مردن. درگذشتن: بدین بزرگی قدر و به عزّ و جاه و شرف به سال شصت وسه شد او ازین دیار بدر. ناصرخسرو. - بدرگشتن، بیرون رفتن: بتنگی دل، غم نگردد بدر برین نیست پیکار با دادگر. فردوسی. رجوع به بدر آمدن و بدر کردن شود
بدخلق. زشت خوی. تندخو. مقابل خوش خوی. نیکخوی. (فرهنگ فارسی معین). اعوج. خزنزر. خندب. شغّیر. شنّیر. شکس. شکص. صنّاره. عبقان. عبقانه. عدبّس. عض ّ. عظیر. عفرجع. عفنجش. عقام. عکص. قاذوره. لعو. معربد. وعق. هزنبز. (منتهی الارب در ذیل هر یک از کلمات مزبور). سیّی ءالخلق. (یادداشت مؤلف) : جهانجوی را نام شاهوی بود یکی شوخ و بدسازو بدخوی بود. فردوسی. - امثال: بدخوی در دست خوی بد خود گرفتار است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401). بدخوی عقاب کوته عمر آمد کرکس درازعمر ز خوشخویی. ناصرخسرو. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401). و رجوع به بدخو شود
بدخلق. زشت خوی. تندخو. مقابل خوش خوی. نیکخوی. (فرهنگ فارسی معین). اَعوَج. خَزَنزَر. خُنُدب. شِغّیر. شِنّیر. شَکِس. شَکِص. صَنّاره. عَبقان. عَبقانَه. عَدَبّس. عِض ّ. عِظیَر. عَفَرجَع. عَفَنجَش. عُقام. عَکَص. قاذوره. لَعو. مُعَربِد. وَعِق. هَزَنبَز. (منتهی الارب در ذیل هر یک از کلمات مزبور). سَیِّی ءالخلق. (یادداشت مؤلف) : جهانجوی را نام شاهوی بود یکی شوخ و بدسازو بدخوی بود. فردوسی. - امثال: بدخوی در دست خوی بد خود گرفتار است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401). بدخوی عقاب کوته عمر آمد کرکس درازعمر ز خوشخویی. ناصرخسرو. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401). و رجوع به بدخو شود
بداءه. رجوع به بداءه شود، در اصطلاح فلسفه، آن که آفرینش را پر از یأس و حرمان و بدبختی داند مقابل خوش بین. (فرهنگ فارسی معین). دهرنکوه. (یادداشت مؤلف) ، صاحب چشم بد. آنکه عین الکمال دارد. (یادداشت مؤلف)
بداءَه. رجوع به بداءه شود، در اصطلاح فلسفه، آن که آفرینش را پر از یأس و حرمان و بدبختی داند مقابل خوش بین. (فرهنگ فارسی معین). دهرنکوه. (یادداشت مؤلف) ، صاحب چشم بد. آنکه عین الکمال دارد. (یادداشت مؤلف)