جدول جو
جدول جو

معنی بداک - جستجوی لغت در جدول جو

بداک
(بَ)
بداندیش. (برهان قاطع) (هفت قلزم).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فداک
تصویر فداک
(پسرانه)
نام روستایی در حجاز
فرهنگ نامهای ایرانی
بوته یا درختچه ای زینتی با گل های سفید خوشه ای که ساقه آن مصرف دارویی دارد، گل دنبه، غضاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آداک
تصویر آداک
جزیره، قطعه زمینی در وسط دریا که از هر طرف، آب آن را احاطه کرده باشد، آبخو، آبخست، گنگ، آدک، اداک، جز، آبخوست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اداک
تصویر اداک
جزیره، قطعه زمینی در وسط دریا که از هر طرف، آب آن را احاطه کرده باشد، آبخست، آدک، گنگ، آبخوست، جز، آداک، آبخو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساک
تصویر بساک
کیسۀ کوچکی حاوی دانۀ گرده که در انتهای پرچم گل واقع شده، انتهای برجستۀ پرچم که محتوی دانه های گرده است، تاج ساخته شده از گل، افسر، یسال
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
دهی از بخش مرکزی شهرستان طوالش است که 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از بخش ابرقوی شهرستان یزد که 371 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
پاچۀ تنبان و ازار و شلوار. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مبادله. (المصادر زوزنی). چیزی را با چیزی بدل کردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مبادله شود
لغت نامه دهخدا
(بَدْ دا)
آنکه غله فروشد و مردم آن را بقال گویند و در لغت بقال آن را گویند که تره فروشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). غله فروش. مأکولات فروش، و این همان است که عوام بغلط بقال گویند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بقال شود، آنکه قمار نیک نداند باختن. آنکه دغل کند در بازی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بدانه. رجوع به بدانه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
به آن. (فرهنگ فارسی معین) :
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجیست بیرون شو بدوی.
رودکی.
همی تاختش تابر او رسید
چو او را بدان خاک کشته بدید...
فردوسی.
چنین گفت با غمگساران خویش
بدان کاردیده سواران خویش.
فردوسی.
نخست آفرین بر جهاندار کرد
جهان آفرین را بدان یار کرد.
فردوسی.
بدان تخت بر ماه خواهی شدن
سپهبد بدی شاه خواهی شدن.
فردوسی.
چنان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه.
فرخی.
هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمداﷲ که بدان دل مشغول باید داشت. (تاریخ بیهقی). و از بسی تلبیس که ساختند و تصرف که کردند کار بدان منزلت رسید که... (تاریخ بیهقی).
می گفت آفتاب من و رأی شاه، عقل
گفتش بطنز کار تو اکنون بدان رسید؟
کمال اسماعیل (دیوان ص 70).
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ نِ)
به آن . به مال . (یادداشت مؤلف) :
ترا به سرو ببالا قیاس نتوان کرد
که سرو را قد وبالا بدان تو ماند.
؟
لغت نامه دهخدا
(بَشْ شا)
بسیار دروغ گوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دروغ زن. (مهذب الاسماء). کذاب
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تاجی را گویند که از گلها و ریاحین و اسپرغمها و برگ مورد سازند و پادشاهان و بزرگان روزهای عید و جشن و مردمان در روز دامادی بر سر گذارند. (برهان) (فرهنگ نظام). چون تاجی بود که از اسپرغمها کنند. (لغت فرس اسدی) (رشیدی). تاجی که از گلها بافند، هندش سپهر خوانند. (شرفنامۀ منیری). تاجی گویند که از گلها و ریاحین و موردساخته در روز اعیاد یا دامادی بر سر کسی نهند. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چون تاجی بود از ریاحین و ازهار و انوار و اسپرغمها کنند که در روز عشرت بر سر نهند. (اوبهی) (جهانگیری) (سروری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 173. و کلمه پساک شود:
هر یک بر سر بساک مورد نهاده
آبش می سرخ و زلف و جعدش ریحان.
رودکی.
من بساک از ستاک بید کنم
با تو امروز جفت سبزه منم.
رودکی (از احوال و اشعار رودکی چ 1 ص 1194).
چونکه یکی تاج و بساک ملوک
باز یکی کوفتۀ آسیاست.
رودکی (از احوال و اشعار رودکی چ 1 ص 1211).
همه امیدش آنکه خدمت تو
بسرش بر نهد ز بخت بساک.
ابوالفرج رونی.
ز زیور همه غرق در سیم و زر
بساکی ز گل برنهاده به سر.
اسدی.
همچو خاک جناب شاه جهان
خاک پایت مراست تاج بساک.
شمس فخری
لغت نامه دهخدا
(بُ)
گیاهی است از تیره بداغها که برگهایش پنچه ای و گلهایش سفیدرنگند. آرایش گل آنها خوشه ای است و بنحوی است که یک گلولۀ درشت سفیدرنگ از گلها بوجود می آورند. افلوع. بوداغ. (فرهنگ فارسی معین ذیل گل). یکی از انواع زیندار و درختچه ای است زینتی و زیبا در راه میان آستارا به اردبیل موجود است. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 269). گل دنبه. دنبه. تاغ. غضاه. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
تاج گل بر سر کسی گذاشتن، افسر تاجی که از گلها و ریاحین و اسپرغمها و برگ مورد میساختند و پادشاهان و بزرگان و دلیران روزهای عید و جشن و مردمان در روز دامادی برسر میگذاشتند، برجستگی دگمه مانند انتهای میله پرچم گل که محتوی دانه های گرده میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
پایچه دست اندر زیرکرد و ازار بند استوار کرد و پایچه های ازار راببست بداغ پارسی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشاک
تصویر بشاک
بسیار دروغ گوی، دروغ زن دروغساز بسیار دروغگو کذاب
فرهنگ لغت هوشیار
خشکی میان آب، جزیره خشکی میان دریا جزیره آبخوست. آدخ خوب نغز نیکو میمون مبارک، بلندی در زمین تل پشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براک
تصویر براک
ماهی نوکدار از آبزیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداه
تصویر بداه
دنبلان از غارچ ها، بیابان، اندیشه روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدان
تصویر بدان
به آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدال
تصویر بدال
دانه فروش خواربار فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداغ
تصویر بداغ
ترکی شاخه گل دنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدار
تصویر بدار
پیشی گرفتن شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداد
تصویر بداد
تک تک، پریشان، جنگ تن به تن، جدا جدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداح
تصویر بداح
زمین فراخ درندشت
فرهنگ لغت هوشیار
ظاهر شدن هویدا گشتن، پیدا شدن رای دیگر در امری امری که در خاطر بگذرد که از پیش نگذشته باشد، ایجاد راءیی برای خالق بجز آنچه که قبلا اراده وی بر آن تعلق گرفته بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وداک
تصویر وداک
چربی فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداء
تصویر بداء
((بَ))
ظاهر گشتن، پیدا شدن
فرهنگ فارسی معین
((بَ))
تاجی از گل ها و ریاحین که پادشاهان و بزرگان روزهای عید و جشن و مردان در روز دامادی بر سر می گذاشتند، پرچم گل که دانه های گرده درون آن می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشاک
تصویر بشاک
((بَ شّ))
بسیار دروغگو، کذاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آداک
تصویر آداک
خشکی میان دریا، جزیره
فرهنگ فارسی معین