کسی که ادای خارج از او سر زند. مقابل خوش ادا. (از آنندراج). آنکه دارای اطوار و رفتار و کرداربد باشد. (ناظم الاطباء). بدخو. بداطوار. بداحوال. بدگوشت. گوشت تلخ. (یادداشت مؤلف).
کسی که ادای خارج از او سر زند. مقابل خوش ادا. (از آنندراج). آنکه دارای اطوار و رفتار و کرداربد باشد. (ناظم الاطباء). بدخو. بداطوار. بداحوال. بدگوشت. گوشت تلخ. (یادداشت مؤلف).
برادر، داداش، خدمتکاری که وظیفۀ مراقبت از کودکان را بر عهده دارد، دایه، دده، برای مثال بیرون پر ازین طفلی ما را برهان ای جان / از منت هر دادو وز محنت هر دادا (مولوی۲ - ۱۴۶۴)
برادر، داداش، خدمتکاری که وظیفۀ مراقبت از کودکان را بر عهده دارد، دایه، دده، برای مِثال بیرون پر ازین طفلی ما را برهان ای جان / از منت هر دادو وز محنت هر دادا (مولوی۲ - ۱۴۶۴)
عمل بدادا. بدکرداری. بدسلوکی. بدرفتاری. (ناظم الاطباء). بدخویی. بدگوشتی. گوشت تلخی. (از یادداشت مؤلف) : رعایا که تغار بر ایشان می نوشتند از دست ایشان بجان می رسیدند و مع هذا زیادت تغاری به لشکر نمی رسید و بعضی بسبب بدادایی متصرفان و بعضی بجهت آنکه بوکاولان خدمتی می گرفتند و... (تاریخ غازانی ص 301)
عمل بدادا. بدکرداری. بدسلوکی. بدرفتاری. (ناظم الاطباء). بدخویی. بدگوشتی. گوشت تلخی. (از یادداشت مؤلف) : رعایا که تغار بر ایشان می نوشتند از دست ایشان بجان می رسیدند و مع هذا زیادت تغاری به لشکر نمی رسید و بعضی بسبب بدادایی متصرفان و بعضی بجهت آنکه بوکاولان خدمتی می گرفتند و... (تاریخ غازانی ص 301)
هر کنیزی را گویند عموماً و پیر کنیزکی را که از طفلی خدمت کسی کرده باشد خصوصاً، (برهان)، داه پیر که خدمت اطفال کند و مطلق کنیز را نیز گفته اند، دده: بیرون بر از این طفلی ما را برهان ای جان ازمنت هر داد و وز غصۀ هر دادا، مولوی، راست بشنو صوفیا بالله ز من خواهری داری بصورت به ز من گر ببینی حسن مهرآرای او تو مرا خوانی یقین دادای او، شاه داعی شیرازی، ، قابله را نیز گویند که ماماچه باشد، (لغت محلی شوشتر)، زنی که اطفال را در وقت زادن گیرد، به هندی جد پدری را گویند، پدر در تداول مردم قزوین از زبان کودکان، دادات آمد، پدرت آمد، در تداول مردم قزوین این کلمه در آغاز اسامی اشخاص درآید نظیر کلمه ’بابا’، دادا علی، دادا حسین، و جز آن و این مأخوذ از معنای ماقبل است
هر کنیزی را گویند عموماً و پیر کنیزکی را که از طفلی خدمت کسی کرده باشد خصوصاً، (برهان)، داه پیر که خدمت اطفال کند و مطلق کنیز را نیز گفته اند، دده: بیرون بر از این طفلی ما را برهان ای جان ازمنت هر داد و وز غصۀ هر دادا، مولوی، راست بشنو صوفیا بالله ز من خواهری داری بصورت به ز من گر ببینی حسن مهرآرای او تو مرا خوانی یقین دادای او، شاه داعی شیرازی، ، قابله را نیز گویند که ماماچه باشد، (لغت محلی شوشتر)، زنی که اطفال را در وقت زادن گیرد، به هندی جد پدری را گویند، پدر در تداول مردم قزوین از زبان کودکان، دادات آمد، پدرت آمد، در تداول مردم قزوین این کلمه در آغاز اسامی اشخاص درآید نظیر کلمه ’بابا’، دادا علی، دادا حسین، و جز آن و این مأخوذ از معنای ماقبل است
شیخ بالوی آملی، از مشایخ صوفیه و پیر شیخ خلیفۀ سبزواری بوده است، خواندمیر آرد: شیخ خلیفه (مقتول در 726 هجری قمری) در اوایل حال به مازندران دست ارادت به شیخ بالوی آملی داده بود، و بعد از چندگاه در عقیده ای که به شیخ بالو داشت نقصانی پیدا شده به سمنان رفت و بخدمت مقرب بارگاه سبحانی شیخ رکن الدین علاءالدوله سمنانی قدس اﷲ سره شتافته روزی چند در خانقاه معارف پناهش بسر برد، (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 358)، بت، شپش، چیز چرکین، (ناظم الاطباء)، اما سه معنی اخیر در فرهنگهای دیگر دیده نشد
شیخ بالوی آملی، از مشایخ صوفیه و پیر شیخ خلیفۀ سبزواری بوده است، خواندمیر آرد: شیخ خلیفه (مقتول در 726 هجری قمری) در اوایل حال به مازندران دست ارادت به شیخ بالوی آملی داده بود، و بعد از چندگاه در عقیده ای که به شیخ بالو داشت نقصانی پیدا شده به سمنان رفت و بخدمت مقرب بارگاه سبحانی شیخ رکن الدین علاءالدوله سمنانی قدس اﷲ سره شتافته روزی چند در خانقاه معارف پناهش بسر برد، (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 358)، بت، شپش، چیز چرکین، (ناظم الاطباء)، اما سه معنی اخیر در فرهنگهای دیگر دیده نشد
دعایی) دعای مغایبه و معنی آن ’بودا’ست و چون دعا بخطاب کنند بادی گویند و معنی آن با شماست، (آنندراج)، در مقام دعا آرند و مقام آن آخر کلامست، (هفت قلزم)، کلمه دعابمعنی باد، (ناظم الاطباء)، مدح و ثنا و ستایش: هرچه باداباد من این کار را میکنم، (فرهنگ نظام)، بادا مخفف ’بودا’ فعل مضارع از مصدر بودن است که متقدمان بعنوان دعا الفی بوسط افعال می افزودند مانند ’کند’، ’کناد’ و ’شود’، ’شواد’ و غیره، بنابراین الف وسط این کلمه ’بادا’ حرف دعاست و واو ’بود’ حذف شده است و الف آخر الف اشباع یا اطلاق است از قبیل: روزه بپایان رسید و آمد نوعید هر روز بر آسمانت بادا مروا، رودکی، نه آرام بادا شما را نه خواب مگر ساختی کین افراسیاب، فردوسی، بگفت این و بدرود کردش بمهر که یار تو بادا برفتن سپهر، فردوسی، و مؤلفان کتب هفت قلزم و آنندراج که الف آخر کلمه را بمعنی دعا آورده اند اشتباه کرده اند، کنایه ازچشم محبوب باشد، (غیاث)، رجوع به بادام سیاه شود
دعایی) دعای مغایبه و معنی آن ’بُوَدا’ست و چون دعا بخطاب کنند بادی گویند و معنی آن با شماست، (آنندراج)، در مقام دعا آرند و مقام آن آخر کلامست، (هفت قلزم)، کلمه دعابمعنی باد، (ناظم الاطباء)، مدح و ثنا و ستایش: هرچه باداباد من این کار را میکنم، (فرهنگ نظام)، بادا مخفف ’بودا’ فعل مضارع از مصدر بودن است که متقدمان بعنوان دعا الفی بوسط افعال می افزودند مانند ’کند’، ’کناد’ و ’شود’، ’شواد’ و غیره، بنابراین الف وسط این کلمه ’بادا’ حرف دعاست و واو ’بود’ حذف شده است و الف آخر الف اشباع یا اطلاق است از قبیل: روزه بپایان رسید و آمد نوعید هر روز بر آسمانْت بادا مروا، رودکی، نه آرام بادا شما را نه خواب مگر ساختی کین افراسیاب، فردوسی، بگفت این و بدرود کردش بمهر که یار تو بادا برفتن سپهر، فردوسی، و مؤلفان کتب هفت قلزم و آنندراج که الف آخر کلمه را بمعنی دعا آورده اند اشتباه کرده اند، کنایه ازچشم محبوب باشد، (غیاث)، رجوع به بادام سیاه شود
نسبتی است که ابوالحسن احمد بن علی بن حسن بن هیثم طهمان بغدادی معروف به ابن الباد بدان شهرت داشت، وی مردی ثقه و فاضل بود و در علوم قرآن و ادب دست داشت و از فقه مالکی آگاهی داشت، وی از ابوسهل احمد بن محمد بن عبداﷲ بن قطان و ابومحمد دعلج بن احمد بن دعلج سجزی و ابوبکر محمد بن عبدالشافعی و دیگران حدیث استماع کرد و ابوبکر احمد بن علی بن ثابت خطیب و جماعت دیگری از وی روایت دارند و در ذی الحجۀ سال 420هجری قمری درگذشت، (از انساب سمعانی ورق 57 برگ ب)
نسبتی است که ابوالحسن احمد بن علی بن حسن بن هیثم طهمان بغدادی معروف به ابن الباد بدان شهرت داشت، وی مردی ثقه و فاضل بود و در علوم قرآن و ادب دست داشت و از فقه مالکی آگاهی داشت، وی از ابوسهل احمد بن محمد بن عبداﷲ بن قطان و ابومحمد دعلج بن احمد بن دعلج سجزی و ابوبکر محمد بن عبدالشافعی و دیگران حدیث استماع کرد و ابوبکر احمد بن علی بن ثابت خطیب و جماعت دیگری از وی روایت دارند و در ذی الحجۀ سال 420هجری قمری درگذشت، (از انساب سمعانی ورق 57 برگ ب)
برآوردن هرکس چیزی را و پس از فراهم آمدن تقسیم نمودن میان خودشان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیاوردن هرکس چیزی را و بعد فراهم آمدن تقسیم کردن میان خود. (یادداشت مؤلف).
برآوردن هرکس چیزی را و پس از فراهم آمدن تقسیم نمودن میان خودشان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیاوردن هرکس چیزی را و بعد فراهم آمدن تقسیم کردن میان خود. (یادداشت مؤلف).
آنچه از کاه و پشم و پنبه و مانند آن پر کنند و در زیر زین و پالان گذارند تا پشت ستور ریش نگردد و آن دوتا میباشد. ج، بدائد، ابدّه، خشم آلوده. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج)
آنچه از کاه و پشم و پنبه و مانند آن پر کنند و در زیر زین و پالان گذارند تا پشت ستور ریش نگردد و آن دوتا میباشد. ج، بدائد، اَبِدَّه، خشم آلوده. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج)
بصیغۀ تثنیه، دو بداد که بر پشت ستور بندند تا ریش نگردد. (ناظم الاطباء). هر دو طرف زین و کوسۀ (ظ:کوهۀ) اسپ. بدیدان. (کشف اللغات از آنندراج). و رجوع به بداد شود، برای آن. به خاطر آن. بسبب آن. به آن سبب. تا آنکه: که افراسیاب آن بداندیش مرد بسی پند بشنید و سودش نکرد بدان تا چنین روزش آید بسر شود پادشاهیش زیر و زبر. فردوسی. نه بگریست بر وی کسی هیچ زار بدان کش بدی بود آیین و کار. فردوسی. به مصر اندرون بود یکسال شاه بدان تا بیاسود شاه و سپاه. فردوسی. همی خواهداز شاه ایران نبرد بدان تا کند روز ما پر ز گرد. فردوسی. بدان زایند مردم تا که میرند بدان کارند تابکنند دارا. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ذوالقرنین بدان گفتند او را که دو گیسو بر پشت فروگذاشته بود. (مجمل التواریخ). و رجوع به آن شود. - بدانسان (به + آن + سان) ، بدانگونه. چنان. (یادداشت مؤلف) : به بهمن چنین گفت بر دست راست بیارای جایش بدانسان که خواست. فردوسی. تهمتن گز اندر کمان راند زود بدانسان که سیمرغ فرموده بود. فردوسی. - بدانگونه (به + آن + گونه) ، به آن گونه. به آن طور. (از آنندراج). بدانسان. چنان. (یادداشت مؤلف). - بدانگه (به + آن + گه) ، آن زمان. آن وقت. (یادداشت مؤلف) : نداند دل آمرغ پیوند دوست بدانگه که با دوست کارش نکوست. بوشکور
بصیغۀ تثنیه، دو بداد که بر پشت ستور بندند تا ریش نگردد. (ناظم الاطباء). هر دو طرف زین و کوسۀ (ظ:کوهۀ) اسپ. بَدیدان. (کشف اللغات از آنندراج). و رجوع به بَداد شود، برای آن. به خاطر آن. بسبب آن. به آن سبب. تا آنکه: که افراسیاب آن بداندیش مرد بسی پند بشنید و سودش نکرد بدان تا چنین روزش آید بسر شود پادشاهیش زیر و زبر. فردوسی. نه بگریست بر وی کسی هیچ زار بدان کش بدی بود آیین و کار. فردوسی. به مصر اندرون بود یکسال شاه بدان تا بیاسود شاه و سپاه. فردوسی. همی خواهداز شاه ایران نبرد بدان تا کند روز ما پر ز گرد. فردوسی. بدان زایند مردم تا که میرند بدان کارند تابکنند دارا. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ذوالقرنین بدان گفتند او را که دو گیسو بر پشت فروگذاشته بود. (مجمل التواریخ). و رجوع به آن شود. - بدانسان (به + آن + سان) ، بدانگونه. چنان. (یادداشت مؤلف) : به بهمن چنین گفت بر دست راست بیارای جایش بدانسان که خواست. فردوسی. تهمتن گز اندر کمان راند زود بدانسان که سیمرغ فرموده بود. فردوسی. - بدانگونه (به + آن + گونه) ، به آن گونه. به آن طور. (از آنندراج). بدانسان. چنان. (یادداشت مؤلف). - بدانگه (به + آن + گه) ، آن زمان. آن وقت. (یادداشت مؤلف) : نداند دل آمرغ پیوند دوست بدانگه که با دوست کارش نکوست. بوشکور
اداد. بلغت بربری اشخیص است که اسدالارض عبارت از او باشد. (تحفۀ حکیم مؤمن). بلغت بربری نوعی از مازریون است و آن سفید و سیاه میباشد، سفید آنرا ادادای ابیض گویند وبعربی اشخیص خوانند و سیاه آن را ادادای اسود گویندو خانق النمر و قاتل النمر خوانند. استسقا را نافع است. (برهان). ادادای اسود را شوک العلک و حوارو و ادادای ابیض را بشام نیز گویند. و رجوع به ادّاد شود
اداد. بلغت بربری اشخیص است که اسدالارض عبارت از او باشد. (تحفۀ حکیم مؤمن). بلغت بربری نوعی از مازریون است و آن سفید و سیاه میباشد، سفید آنرا ادادای ابیض گویند وبعربی اشخیص خوانند و سیاه آن را ادادای اسود گویندو خانق النمر و قاتل النمر خوانند. استسقا را نافع است. (برهان). ادادای اسود را شوک العلک و حَوارو و ادادای ابیض را بشام نیز گویند. و رجوع به ادّاد شود