جدول جو
جدول جو

معنی بداحوال - جستجوی لغت در جدول جو

بداحوال
بدحال، بیمار، کسل، مریض، ناخوش، ناخوش احوال
متضاد: سالم، سرحال، قبراق
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احوال
تصویر احوال
حال ها، کیفیت حال و وضع کسی یا جایی، اوضاع معیشت، کار و بار، جمع واژۀ حال
وقایع، پیشامدها
شرح حال، سرگذشت زندگی
سال ها، جمع واژۀ حول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدحال
تصویر بدحال
بیمار، غمگین، بدبخت
فرهنگ فارسی عمید
آنچه شکارچی از چوب یا چیز دیگر برای به دام انداختن شکار مثل آهو یا گورخر ترتیب بدهد
فرهنگ فارسی عمید
(اِحْ)
جمع واژۀ حال. چیزها که آدمی بر آن است. حالات. اوضاع. حالات و کیفیات مزاج بیماری و تندرستی.
لغت نامه دهخدا
داهول، دام داهول، پایدام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است از بهر شکار، ج، دواحیل، (منتهی الارب)، دامی که برای صید گور و آهو کنند
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدروز و بدبخت. مقابل خوشحال. (آنندراج). بدحالت. (ناظم الاطباء). دقع. ودب. مستوبد. (منتهی الارب). ممتحن. (لغت ابوالفضل بیهقی). که حالش بد است. سی ّءالحال. که مرضی سنگین و نزدیک به مرگ دارد. (یادداشت مؤلف) :
من بهر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم.
مولوی.
یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی (بوستان).
من شکستۀ بدحال زندگی یابم
در آن زمان که بتیغ غمت شوم مقتول.
حافظ.
- بدحال شدن، بدحال گشتن: تقهّل، بدحال شدن. (منتهی الارب).
- بدحال گردیدن، بدحال شدن: کسفت حاله، بدحال گردید. (منتهی الارب).
- بدحال گشتن، بدحال شدن: بدان رسد و بدان کشد که همه عاجز و مضطر و درویش و بدحال گردند. (تاریخ قم ص 143).
لغت نامه دهخدا
(بَ اِ)
بدبخت. تیره بخت. مقابل خوش اقبال
لغت نامه دهخدا
(عِشْ وَ / وِ پَ)
احال اﷲ الحول ، تمام کرد خدا سال را.
لغت نامه دهخدا
(بَ حَ)
بی حواس. بی هوش. گول و احمق. شوریده و سرگشته. دیوانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِدْ دا)
بدل آباد. دهی از بخش حومه شهرستان خوی است که 2400 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ طْ)
بدرفتار. بدسلوک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از احوال
تصویر احوال
جمع حول، حال، حویل
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از چوب و غیره که صیاد آهوان برای بدام انداختن آنها آماده سازد جمع دواحیل. پارسی تازی گشته داخل دامی که از چوب و شاخه برای شکار آهو سازند داهول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد حال
تصویر بد حال
پراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدحال
تصویر بدحال
بدروز وبدبخت، کسی که حالش بدباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوال
تصویر احوال
جمع حال، حال ها، وضع ها، چگونگی مزاج، کار و بار، سرگذشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باحال
تصویر باحال
شوخ و سرزنده، دل چسب، شاداب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احوال
تصویر احوال
سرگذشت، چگونگی
فرهنگ واژه فارسی سره
بداحوال، بیمار، مریض، ناخوش
متضاد: سالم، سرحال، بدروزگار، ناراحت، ناشاد، غمگین، مغموم، غم زده
متضاد: خوشحال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرزنده، دل زنده، شوخ طبع، شاداب، جالب توجه، خوش آیند، دل پذیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادبار، بداختر، بدبخت، بدشانس، بدطالع، بی دولت، تیره بخت، تیره روز، شوربخت، نگون بخت
متضاد: خوش اقبال، خوش شانس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حال، اعمال، حالات، اوضاع، سرگذشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد