داهول، دام داهول، پایدام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است از بهر شکار، ج، دواحیل، (منتهی الارب)، دامی که برای صید گور و آهو کنند
داهول، دام داهول، پایدام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است از بهر شکار، ج، دواحیل، (منتهی الارب)، دامی که برای صید گور و آهو کنند
بدروز و بدبخت. مقابل خوشحال. (آنندراج). بدحالت. (ناظم الاطباء). دقع. ودب. مستوبد. (منتهی الارب). ممتحن. (لغت ابوالفضل بیهقی). که حالش بد است. سی ّءالحال. که مرضی سنگین و نزدیک به مرگ دارد. (یادداشت مؤلف) : من بهر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم. مولوی. یکی گربه در خانه زال بود که برگشته ایام و بدحال بود. سعدی (بوستان). من شکستۀ بدحال زندگی یابم در آن زمان که بتیغ غمت شوم مقتول. حافظ. - بدحال شدن، بدحال گشتن: تقهّل، بدحال شدن. (منتهی الارب). - بدحال گردیدن، بدحال شدن: کسفت حاله، بدحال گردید. (منتهی الارب). - بدحال گشتن، بدحال شدن: بدان رسد و بدان کشد که همه عاجز و مضطر و درویش و بدحال گردند. (تاریخ قم ص 143).
بدروز و بدبخت. مقابل خوشحال. (آنندراج). بدحالت. (ناظم الاطباء). دَقَع. وَدْب. مُسْتَوبِد. (منتهی الارب). ممتحن. (لغت ابوالفضل بیهقی). که حالش بد است. سَی َّءالحال. که مرضی سنگین و نزدیک به مرگ دارد. (یادداشت مؤلف) : من بهر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم. مولوی. یکی گربه در خانه زال بود که برگشته ایام و بدحال بود. سعدی (بوستان). من شکستۀ بدحال زندگی یابم در آن زمان که بتیغ غمت شوم مقتول. حافظ. - بدحال شدن، بدحال گشتن: تقهّل، بدحال شدن. (منتهی الارب). - بدحال گردیدن، بدحال شدن: کسفت حاله، بدحال گردید. (منتهی الارب). - بدحال گشتن، بدحال شدن: بدان رسد و بدان کشد که همه عاجز و مضطر و درویش و بدحال گردند. (تاریخ قم ص 143).