جدول جو
جدول جو

معنی بدآغار - جستجوی لغت در جدول جو

بدآغار
بد ذات، بدسرشت، بدنهاد، برای مثال یکی زشت روی بدآغار بود / توگویی به مردم گزی مار بود (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۰)
تصویری از بدآغار
تصویر بدآغار
فرهنگ فارسی عمید
بدآغار
(بَ)
بدرگ. بدسرشت. (آنندراج) :
یکی زشت روی بدآغار بود
تو گویی به مردم گزی مار بود.
ابوشکور (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1238)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدهکار
تصویر بدهکار
وام دار، قرض دار، مدیون، کسی که چیزی یا پولی وام دارد و باید بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدسغان
تصویر بدسغان
بدسگان، گیاهی با ساقه های باریک، دراز و زرد رنگ که معمولاً در نیزارها و آب های ایستاده می روید، عشقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدقمار
تصویر بدقمار
کسی که در قمار تقلب می کند، آنکه بد بازی کند و همیشه ببازد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ / بَ عَ)
پول قلب و ناخالص و ناسره و کم عیار:
خانه ای را که چون تو همسایه ست
ده درم سیم بدعیار ارزد.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا)
مشکل. دشوار. سخت. (یادداشت مؤلف).
- بدخوار گشتن، دشوار و سخت شدن:
یکی کار بد خوار و دشوار گشت
ابا کرد کشورهمه یار گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ نَنْ دَ / دِ)
که بد گوارد. که بد هضم شود. دژگوارد. بطی ءالانهضام. بطی ءالهضم. سیّی ٔالهضم. بدگوارد. (از یادداشتهای مؤلف) :
این راز نعمت تو طعامی است خوش مزه
و آن راز سطوت توشرابیست بدگوار.
مسعودسعد.
شراب خرمایی... غلیظ و بدگوار است و راه جگر ببندد. (نوروزنامه). تخم کتان بدگوار است و معده را زیان دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تیزی و تلخ و بدگوار و غلیظ
صبری ای...خواره زن، صبری.
سوزنی.
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان.
خاقانی.
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چو فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای.
خاقانی.
بل تا مرض کشند ز خوانهای بدگوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 175)
لغت نامه دهخدا
(بَ قِ / قُ)
آنکه قمار بناراستی بازد. (آنندراج). آنکه در قمار تقلب کند:
ز دست طالع بد می رویم شهر بشهر
چو بدقمار که تغییر می دهدجا را.
ملا ادبی نظیری (از آنندراج).
بطوف نرد محبت خدا بسازد قاسم
که کار ما به حریفان بدقمار نیفتد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
از بدقمار هر چه ستانی شتل بود. (از یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
سوار بد. (ناظم الاطباء). مقابل شهسوار. (آنندراج). کفل. امیل. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بِ دِ)
مقروض و وامدار. (ناظم الاطباء). کسی که بدیگری پولی رامقروض است. (از اصطلاحات فرهنگستان). مدیون. غریم. فام دار. مقابل طلبکار و بستانکار. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
بدهکار را که بحال خود گذاشتی طلبکار می شود. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 407).
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
گیاهی است بر هم پیچیده مانند ریسمان تافته و آن از پنج عدد بیشتر نمی شود. عشقه. لبلاب. قاتل ابیه. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج). درختچه ای است به ارتفاع 2 تا 5 متر و دارای شاخه های متعدد برنگ سبز مایل به آبی است گلهای درشت برنگ زرد طلایی و معطر آن بصورت خوشه های زیباجلوه می کند. میوه اش نیام، بطول 6 تا 8 سانتیمتر و به پهنای 5 تا 6 میلی متر است. این گیاه را در نواحی مختلف ایران برای زینت پرورش می دهند. گل طاوسی. رتم. مست خدیجه. بذسقان. (از گیاهان دارویی زرگری ص 391). بدسگان. (فرهنگ رشیدی). بداسقان. بدشغان. بدسگان. کف الکلب. (از برهان قاطع). بدسقان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ اُغُرْ)
بداغر. رجوع به بداغر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
بدنژاد و بداصل. (آنندراج). نانجیب. بداصل و بدنژاد. (ناظم الاطباء) ، لعل. (فرهنگ رشیدی). و چون لعل از بدخش آرند، لعل را نیز بدخش گویند. (از برهان قاطع). لعل را بمجاز بدخش گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج) : از مروارید و یاقوت و زمرد وبدخش و فیروزه. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 535).
- بدخش جرم، که جرم آن از لعل باشد. سرخ چون لعل یا شراب:
بازارگان عیش و ز جام بدخش جرم
بازارگان جرم و بدخشان شکستنش.
خاقانی (دیوان سجادی ص 530).
- بدخش مذاب، لعل. (ناظم الاطباء) (آنندراج). لعل گداخته. (فرهنگ رشیدی). کنایه از لعل بدخشان. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) :
صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او
گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب.
خاقانی (ازآنندراج).
- ، شراب سرخ لعلی رنگ. (ناظم الاطباء). شراب لعل. (برهان قاطع). شراب. (فرهنگ رشیدی). شراب ارغوانی. (آنندراج) ، خون. (فرهنگ رشیدی) ، بدخشی. بدخشانی. (برهان قاطع) (هفت قلزم) :
طفل را سیبکی دهند بنقش
بستانند از او نگین بدخش.
سعدی (صاحبیه).
و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ناخوش آواز. آنکه صدای بد دارد: در آن میان مطربی دیدم بدآواز. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جاهل. جاهل بجهل مرکب. بی خبر. (یادداشت مؤلف). دژآگاه. (فرهنگ اسدی ذیل دژآگاه از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دغاباز. ریاکار. (آنندراج). مکار. حیله باز. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بِدْ دا)
بدل آباد. دهی از بخش حومه شهرستان خوی است که 2400 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
بدخوراک. (ناظم الاطباء). بدغذا. (یادداشت مؤلف). آنکه غذای بد خورد.
- بدخوار گردانیدن، بدخوراک کردن. اجداع، بدخوار گردانیدن مادر کودک را. (منتهی الارب) ، بی وقار و سبک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ رُ)
فوجی که بروز جنگ جانب دست راست پادشاه استاده باشد. (غیاث) (آنندراج). میمنۀ لشکر. (ناظم الاطباء). برانغار. رجوع به برانغار شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پدیدار. رجوع به پدیدار شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدسرشت. (برهان قاطع) (فرهنگ سروری) (شرفنامۀ منیری). بدذات. (برهان قاطع). بداصل. (انجمن آرا). بدگهر. بداغال. بداغر. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بدآغار شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بداغور. بداغر. شوم. بی یمن. بدشگون. بی میمنت. بدآغاز. (یادداشت مؤلف) :
چو کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال.
معروفی (از فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدسغان
تصویر بدسغان
نیلوفر صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدشغان
تصویر بدشغان
نیلوفر صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدعیار
تصویر بدعیار
پول ناخالص وکم عیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدهکار
تصویر بدهکار
مدیون، کسی که بدیگری پولی را مقروض است، قرضدار
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه مرتکب کارهای بد شود بد کردار بد عمل بد فعل بدفعال، شریر موذی، فاسق فاجر زنا کار لواط کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد اغر
تصویر بد اغر
نامبارک شوم بدشگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد آغاز
تصویر بد آغاز
بد ذات، بدگهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدهکار
تصویر بدهکار
((بِ دِ بِ))
دارای بدهی، مدیون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدهکار
تصویر بدهکار
مدیون، مقروض
فرهنگ واژه فارسی سره
بداصل، بدذات، بدسرشت، بدنهاد
متضاد: نیک سرشت، نیک نهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بداقبال، بدشانس، بدبخت، پیشانی سیاه، بزبیار
متضاد: اقبالمند، ستاره دار، خوش شانس
فرهنگ واژه مترادف متضاد