پیروز، فاتح، ایزد پیروزی درآئین زردشت، لقب برخی از پادشاهان ساسانی، نام ستاره مریخ، نام روز بیستم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام فرشته موکل بر مسافران و روز بهرام، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از فرزندان گودرز گشواد
پیروز، فاتح، ایزد پیروزی درآئین زردشت، لقب برخی از پادشاهان ساسانی، نام ستاره مریخ، نام روز بیستم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام فرشته موکل بر مسافران و روز بهرام، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از فرزندان گودرز گشواد
بداغور. بداغر. شوم. بی یمن. بدشگون. بی میمنت. بدآغاز. (یادداشت مؤلف) : چو کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال. معروفی (از فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف)
بَداغُور. بَداُغُر. شوم. بی یمن. بدشگون. بی میمنت. بدآغاز. (یادداشت مؤلف) : چو کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال. معروفی (از فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف)
اسب بدلجام باشد یعنی هیچ دهنه را قبول نکند. (برهان قاطع). اسب سرکش. (انجمن آرا) (آنندراج). بددهنه و سخت سر. (ناظم الاطباء). مقابل خوش لگام. (یادداشت مؤلف) : و گفت هیچ ستوری بدلگام سخت تر از نفس بد در دنیا نیست. (تذکرهالاولیاء). از این توسنی به که باشیم رام که سیلی خورد مرکب بدلگام. نظامی. مرا کمند میفکن که خود گرفتارم لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند. سعدی. حذر واجب است از کمیتت مدام که هم بدرکاب است و هم بدلگام. نزاری قهستانی.
اسب بدلجام باشد یعنی هیچ دهنه را قبول نکند. (برهان قاطع). اسب سرکش. (انجمن آرا) (آنندراج). بددهنه و سخت سر. (ناظم الاطباء). مقابل خوش لگام. (یادداشت مؤلف) : و گفت هیچ ستوری بدلگام سخت تر از نفس بد در دنیا نیست. (تذکرهالاولیاء). از این توسنی به که باشیم رام که سیلی خورد مرکب بدلگام. نظامی. مرا کمند میفکن که خود گرفتارم لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند. سعدی. حذر واجب است از کمیتت مدام که هم بدرکاب است و هم بدلگام. نزاری قهستانی.
نام فرشته ای است که پروردگار گوهر لعل باشد و بعربی پروردگار را رب النوع خوانند و لعل معرب است. و اصل آن بفارسی لال است. (انجمن آرا). از برساخته های فرقۀ آذر کیوان است. رجوع به فرهنگ لغات دساتیر ص 237 شود
نام فرشته ای است که پروردگار گوهر لعل باشد و بعربی پروردگار را رب النوع خوانند و لعل معرب است. و اصل آن بفارسی لال است. (انجمن آرا). از برساخته های فرقۀ آذر کیوان است. رجوع به فرهنگ لغات دساتیر ص 237 شود
از شهرهای هندوستان و دارای 9565 تن جمعیت. شهری است بسیار قدیمی و در دورۀ اسلامی از زمان اکبرشاه تا قرن نوزدهم میلادی از مراکز فضل و دانش بوده و جمعکثیری از فضلا از بین سادات آنجا برخاسته اند، که از جمله میرغلامعلی آزاد بلگرامی و نوۀ وی امیرحیدر مؤلف ’سوانح اکبری’ و سید مرتضی زبیدی مؤلف ’تاج العروس’ را میتوان نام برد. (از دایره المعارف فارسی)
از شهرهای هندوستان و دارای 9565 تن جمعیت. شهری است بسیار قدیمی و در دورۀ اسلامی از زمان اکبرشاه تا قرن نوزدهم میلادی از مراکز فضل و دانش بوده و جمعکثیری از فضلا از بین سادات آنجا برخاسته اند، که از جمله میرغلامعلی آزاد بلگرامی و نوۀ وی امیرحیدر مؤلف ’سوانح اکبری’ و سید مرتضی زبیدی مؤلف ’تاج العروس’ را میتوان نام برد. (از دایره المعارف فارسی)
ترکی است بمعنی عید، شایسته بودن. (ناظم الاطباء). لایق حال بودن. مناسب بودن. سزاوار بودن. بایا بودن. درخور بودن. صالح بودن: منش باید از مرد چون سرو راست اگر برز و بالاندارد رواست. ابوشکور. فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان ترا نبایم و تو مر مرا چرا بایی ؟ خسروی. و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم). به بربط چو بایست برساخت رود برآورد مازندرانی سرود. فردوسی. جهاندار پیروز بنواختشان چنان چون ببایست بنشاختشان. فردوسی. که من هرچه بایست کردم همه بخاک آوریدم سراسر رمه. فردوسی. که اندرخور باغ بایستمی اگر تنگ بودی نشایستمی. فردوسی. چنان چون ببایست برساختند ز هرسو طلایه برون تاختند. فردوسی. به زر و بگوهر بیاراست گاه چنان چون بباید سزاوار شاه. فردوسی. بتو تازه باد این جهان کاین جهان را چو مر چشم را روشنایی ببایی. فرخی. اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی کنون ز بخشش او سیم داشتی و ستام. فرخی. گرفتمت که رسیدی به آنچه می طلبی گرفتمت که شدی آنچنان که می بایی. منوچهری. و سبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه... و نمی بایست او را که احمد بن شهفور وزارت کردی. (تاریخ سیستان). و هرچه بزرگان را بباید از هنرها. (از تاریخ بیهقی). چنان باید که چنین سپری شوم. (تاریخ بیهقی). کمر بسته همی تازی و می نازی کمر بسته چنین درخورد و بایستی. ناصرخسرو. گفت: پسر فلان زن خواسته است، بدامادی میرود...گفت چهار هزار درم او را ده تا سرای خرد، تا ب خانه زن نباید رفتن. (تاریخ برامکه). و [شمس المعالی گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد. (نوروزنامه). ای شده جان با جمالت همنفس از همه خلقم تو می بایی و بس. سیدحسن غزنوی. دادار جهان مشفق بر کار تو بادا کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی. خاقانی. ، در مقام صوت تنبیه و تحذیر بمعنی مبادا، زینهار. نکند: مرا بازگردان که دورست راه نباید که یابد مرا خشم شاه. فردوسی. نباید که یزدان چو خواندت پیش روان تو شرم آرد ازکار خویش. فردوسی. نباید که فردا گمانی بری که من بودم آگه ازین داوری. فردوسی. عبداﷲ را بدیشان سپرد و خود بازگشت که نباید که دیلمان با حسن زید یکی شوند. (تاریخ سیستان). می اندیشم که نباید که حاسدان دولت را... سخنی پیش رفته باشد. (از تاریخ بیهقی). که سلطان نه آنست که بود، بهر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد. (تاریخ بیهقی). چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی). تو مر دانشمند سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). مرو با من ایدر بزی شادکام نباید که جایی بماند بدام. اسدی. نباید مگر نیز خون ریختن رهند این دو لشکر ز آویختن. اسدی. فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص 102). پدر خایف و مستشعر کی نباید کی در گردابی افتد و یانهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). مازیار را بگرفت... پیش شهریار فرستاد که معتمدان خود را بفرستند تا بدیشان سپارم که نباید کسان من او را از دست دهند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و زیادت ازین نمیگویم و اجتناب می نمایم که خوانندگان این حکایت نبایدکه محرر این کلمات را... (جهانگشای جوینی). و در وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). بچشم خود دیدید که لشکرگاه این امیر در طرفهالعین برافتاد. اکنون نیز نباید که فسادی واقع شود. (انیس الطالبین ص 211). - دربایست، ضرور. محتاج ٌالیه: هرچه بایست داشتم الحق محنت عشق بود دربایست. خاقانی. - دربایستن، ضرور بودن: شاه را چون خزانه آراید چیز بد هم چو نیک درباید. سنائی. - درنبایستن، کم نیامدن. ضروری ننمودن: که هیچ چیز باقی نماند و هیچ چیز درنبایست و برابر آمد. (اسرارالتوحید ص 78). - رو دربایستی، ملاحظه. شرم. (فرهنگ نظام). در روی کسی ماندن از اسامی ترکان است و شاید صورتی از بهرام باشد
ترکی است بمعنی عید، شایسته بودن. (ناظم الاطباء). لایق حال بودن. مناسب بودن. سزاوار بودن. بایا بودن. درخور بودن. صالح بودن: منش باید از مرد چون سرو راست اگر برز و بالاندارد رواست. ابوشکور. فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان ترا نبایم و تو مر مرا چرا بایی ؟ خسروی. و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم). به بربط چو بایست برساخت رود برآورد مازندرانی سرود. فردوسی. جهاندار پیروز بنواختشان چنان چون ببایست بنشاختشان. فردوسی. که من هرچه بایست کردم همه بخاک آوریدم سراسر رمه. فردوسی. که اندرخور باغ بایستمی اگر تنگ بودی نشایستمی. فردوسی. چنان چون ببایست برساختند ز هرسو طلایه برون تاختند. فردوسی. به زر و بگوهر بیاراست گاه چنان چون بباید سزاوار شاه. فردوسی. بتو تازه باد این جهان کاین جهان را چو مر چشم را روشنایی ببایی. فرخی. اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی کنون ز بخشش او سیم داشتی و ستام. فرخی. گرفتمت که رسیدی به آنچه می طلبی گرفتمت که شدی آنچنان که می بایی. منوچهری. و سبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه... و نمی بایست او را که احمد بن شهفور وزارت کردی. (تاریخ سیستان). و هرچه بزرگان را بباید از هنرها. (از تاریخ بیهقی). چنان باید که چنین سپری شوم. (تاریخ بیهقی). کمر بسته همی تازی و می نازی کمر بسته چنین درخورد و بایستی. ناصرخسرو. گفت: پسر فلان زن خواسته است، بدامادی میرود...گفت چهار هزار درم او را ده تا سرای خرد، تا ب خانه زن نباید رفتن. (تاریخ برامکه). و [شمس المعالی گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد. (نوروزنامه). ای شده جان با جمالت همنفس از همه خلقم تو می بایی و بس. سیدحسن غزنوی. دادار جهان مشفق بر کار تو بادا کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی. خاقانی. ، در مقام صوت تنبیه و تحذیر بمعنی مبادا، زینهار. نکند: مرا بازگردان که دورست راه نباید که یابد مرا خشم شاه. فردوسی. نباید که یزدان چو خواندت پیش روان تو شرم آرد ازکار خویش. فردوسی. نباید که فردا گمانی بری که من بودم آگه ازین داوری. فردوسی. عبداﷲ را بدیشان سپرد و خود بازگشت که نباید که دیلمان با حسن زید یکی شوند. (تاریخ سیستان). می اندیشم که نباید که حاسدان دولت را... سخنی پیش رفته باشد. (از تاریخ بیهقی). که سلطان نه آنست که بود، بهر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد. (تاریخ بیهقی). چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی). تو مر دانشمند سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). مرو با من ایدر بزی شادکام نباید که جایی بماند بدام. اسدی. نباید مگر نیز خون ریختن رهند این دو لشکر ز آویختن. اسدی. فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص 102). پدر خایف و مستشعر کی نباید کی در گردابی افتد و یانهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). مازیار را بگرفت... پیش شهریار فرستاد که معتمدان خود را بفرستند تا بدیشان سپارم که نباید کسان من او را از دست دهند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و زیادت ازین نمیگویم و اجتناب می نمایم که خوانندگان این حکایت نبایدکه محرر این کلمات را... (جهانگشای جوینی). و در وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). بچشم خود دیدید که لشکرگاه این امیر در طرفهالعین برافتاد. اکنون نیز نباید که فسادی واقع شود. (انیس الطالبین ص 211). - دربایست، ضرور. محتاج ٌالیه: هرچه بایست داشتم الحق محنت عشق بود دربایست. خاقانی. - دربایستن، ضرور بودن: شاه را چون خزانه آراید چیز بد هم چو نیک درباید. سنائی. - درنبایستن، کم نیامدن. ضروری ننمودن: که هیچ چیز باقی نماند و هیچ چیز درنبایست و برابر آمد. (اسرارالتوحید ص 78). - رو دربایستی، ملاحظه. شرم. (فرهنگ نظام). در روی کسی ماندن از اسامی ترکان است و شاید صورتی از بهرام باشد
خوش و خرم و آراسته. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم). خوش و خرم. (انجمن آرا) (آنندراج). خرم و آراسته و نیکو. (شرفنامۀمنیری). آراسته. (فرهنگ سروری). پدرام: کافروخته روی بود و بدرام پاکیزه نهاد و نازک اندام. نظامی. بگریم بر آن تخت بدرام او زنم بوسه ای بر لب جام او. نظامی.
خوش و خرم و آراسته. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم). خوش و خرم. (انجمن آرا) (آنندراج). خرم و آراسته و نیکو. (شرفنامۀمنیری). آراسته. (فرهنگ سروری). پدرام: کافروخته روی بود و بدرام پاکیزه نهاد و نازک اندام. نظامی. بگریم بر آن تخت بدرام او زنم بوسه ای بر لب جام او. نظامی.
صاحب تاج العروس گوید: حزم، به آرام، جمعتها عاد علی عهدها، قاله ابومحمد الغندجانی فی شرح قول جامعبن مرقیه: ارقت بذی آرام و هنا و عادنی عدادالهوی بین العناب و خنثل، و صاحب منتهی الارب گوید: ذوآرام، جائی که در آن اعلام جمع کردۀ عاد است
صاحب تاج العروس گوید: حزم، به آرام، جمعتها عاد علی عهدها، قاله ابومحمد الغندجانی فی شرح قول جامعبن مرقیه: ارقت بذی آرام و هنا و عادنی عدادالهوی بین العناب و خنثل، و صاحب منتهی الارب گوید: ذوآرام، جائی که در آن اعلام جمع کردۀ عاد است